رمان گلادیاتور پارت 149

4.5
(2)

 

 

 

گندم نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و به سمت یزدان چرخید و به خودش اشاره کرد :

 

 

 

ـ بهم میگه چرا به خودت نمی رسی …………….. یزدان ، خدا وکیلی از وقتی من پا تو این عمارتت گذاشتم ، روزی بوده که شلخته پلخته جلوت ظاهر بشم ؟ یا لباسام کثیف و نامرتب به نظر برسه ؟ این زنیکه ، مدام جوری رفتار می کنه که مثلا به من بفهمونه که من هیچی نمی فهمم .

 

 

 

با اینکه یزدان لبانش را روی هم می فشرد تا مثلا لبخندش را جمع نماید ، اما انگار این فشردن ها هم افاقه نمی کرد که نتوانست مانع از پدیدار شدن خنده در چهره اش شود ………. بهتر از هر کسی معنا و مفهوم حرف های حمیرا را دریافته بود ……….. به راستی که این زن به بهترین شکل او را شناخته بود ، تا آنجا که سعی می کرد گندم را باب میل او درست کند …………. اما مثل اینکه گندم ساده تر و مبتدی تر از این حرف ها بود که به عمق حرف های او پی ببرد .

 

 

 

ـ اصلا چی شد که حرفتون به اینجاها کشیده شد ؟

 

 

 

ـ بهم میگه برای خوابم لباس راحتی برام بذاره یا لباس خواب ………… والا من به همین چیزی که باهاش می خوابم میگم لباس خواب ……….. اصلا مگه لباس خواب همون لباس راحتی نیست که باهاش می خوابن که تو تخت راحت باشن ؟؟؟

 

 

 

یزدان که لبخندش بازتر از قبل شده بود و انگار دیگر چاره ای برای جمع کردنش نمانده بود ………… گندم با همان ابروان درهم و گلایه آمیز ادامه داد :

 

 

 

ـ هی میره و میاد بهم میگه تو هم سن و سال دختر منی ، حیفه که کنار این مرد بمونی . تو برای یزدان خان زیادی کوچیکی . آخه زنیکه به تو چه ربطی داره ………. اصلا دلم می خواد اندازه قاشق چایی خوری باشم . به تو چه .

 

 

 

یزدان دست مقابل دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتی نمود بلکه اینگونه بتواند خنده هایش را جمع نماید …….. حمیرا را خوب می شناخت و به دفعات امتحانش را پس داده بود . می دانست اگر حرفی به گندم زده ، تنها از سر دلسوزی بوده و احتمالاً نزدیکی سن گندم به سن دخترش …….. خیالش از سمت حمیرا جمع بود . حمیرا اهل خیانت و از پشت خنجر زدن نبود که اگر بود تا الان هزاران بار فرصتش را به دست آورده بود .

 

 

 

اما چیزی که الان اهمیت داشت ، ذهن گندمی بود که باید به طریقی از این مباحث دور می ماند ……… به نظرش برای ورود گندم به این موضوعات ، آن هم در این زمان ، زود بود .

 

 

 

 

بهتر می دید که مستقیماً با حمیرا حرف بزند و بگوید دیگر احتیاجی نیست تا گندم را با این حرف هایش راهنمایی کند …….. بهتر می دید که گندم زیر دست خودش و از طریق خودش این مسائل را یاد می گرفت و جلو می رفت .

 

 

 

 

 

گندم که انگار سر دلش باز شده باشه ، مجدداً ادامه داد :

 

 

 

ـ اومده به من میگه آرایش کردن بلدی ؟ ………… آخه زنیکه من اگه تو این مدت آرایش می کردم که تو و اون زیر دستای بدتر از خودت دیگه به چشم نمی اومدید .

 

 

 

یزدان با دست به کنارش ، روی تشک تخت ضربه ای زد :

 

 

 

ـ بیا اینجا پیشم بشین ببینم …….

 

 

 

گندم با همان چهره درهم سمتش رفت و کنارش نشست و یزدان نگاهش را میان چشمان عسلی تیره شده او چرخاند :

 

 

 

ـ تو بدون آرایش هم از همه قشنگ تری .

 

 

 

گندم لبانش را جمع نمود و خودش را سمت او کشید و گونه اش را به بازوی او تکیه داد و به رو به رو خیره شد ……….. خوب بود که کسی را دارد تا نازش را بخرد و با دلش راه بیاید .

 

 

 

ـ بیا برو اینا رو به اون حمیرا بگو بلکه دست از سر کچل من برداره ………… هر دفعه من و می بینه بهم میگه یزدان خان تو رو با این وضع و اوضاعت حتی تا یه ماه دیگه هم پیش خودش نگه نمی داره و میندازتت بیرون .

 

 

 

لبخند نشسته بر روی لبان یزدان ، اندک اندک جمع شد و ابروانش برای درهم پیوستن به هم نزدیک شدند ……… گندم عزیز ترین آدم در زندگی او بود ………. و کسی حق نداشت برای این دختر تصمیمی بگیرد و یا زمانی مشخص کند …………. دست به دور کمر او حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و گفت :

 

 

 

ـ حمیرا از مدل رابطه من و تو خبر نداره …………. دخترای قبل از تو مهمون چند ماهه این عمارت بودن . برای همین حمیرا فکر می کنه که تو هم مهمون چند روزه این عمارتی .

 

 

 

گندم سر بالا گرفت و از همان پایین در چشمان یزدانی که بهش نگاه می کرد ، خیره شد :

 

 

 

ـ نمیشه بندازیش بیرون ؟

 

 

 

ـ نه عزیز من ………… حمیرا چندین ساله که تو این عمارت مشغوله و از تمام زیر و بم و قوانین این عمارت باخبره …….. در ثانی درسته که تو از اون خوشت نمی یاد ، اما اون آدم مطمئنیه .

 

 

 

گندم ابرو درهم کشید :

 

 

 

ـ بعد از این همه حرفی که بهت زدم و گفتم چیا پشت سرت به من گفته ، بازم بهش اطمینان داری ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

گندم دیگه داره زیادی از خود راضی و مغرور میشه،بدم اومد ازش😑😕

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  Ghazal
1 سال قبل

دقیقا اونجا ک گفت اگه ارایش میکردم به چشم نمیومدید بدم اومد

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x