رمان یاکان پارت 33
روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم. متوجه مکث ندا شدم. – یاکان؟ – هوم؟ صداش آرومتر شد. – چه حسی داری؟ جواب دادن به این سؤال سخت بود وقتی حتی خودمم درکش نمیکردم. – نمیدونم، انگار تو خلأ گیر کردهم. مغزم کار نمیکنه، فکرم کار نمیکنه، بدنم کار نمیکنه. فقط قلبمه که کار میکنه. آهی کشید. –