رمان یاکان Archives - صفحه 5 از 7 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان یاکان

رمان یاکان

رمان یاکان پارت 33

  روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم. متوجه مکث ندا شدم. – یاکان؟ – هوم؟ صداش آروم‌تر شد. – چه حسی داری؟ جواب دادن به این سؤال سخت بود وقتی حتی خودمم درکش نمی‌کردم. – نمی‌دونم، انگار تو خلأ گیر کرده‌م. مغزم کار نمی‌کنه، فکرم کار نمی‌کنه، بدنم کار نمی‌کنه. فقط قلبمه که کار می‌کنه. آهی کشید. –

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 32

  برگشتم و چشمم دوباره به کبودی کنار لبش افتاد. دستم رو جلو بردم و لمسش کردم. تازه بود! یادمه وقتی جلوم ازحال رفت هم لبش کمی خونی بود! – کدومتون روش دست بلند کرد؟ راشد دستش رو به‌علامت تسلیم بالا برد و قدمی به عقب برداشت. – کار من نبود… ندا سریع گفت: یاک، ما که نمی‌دونستیم اون… نگاهم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 31

  نوید محکم زیر بغلم رو گرفت و من رو عقب کشید. – بلند شو بریم، یاک. پلیسا سر رسیدن، راشد به‌زور معطلشون کرده! قلبم یکی‌درمیون شروع‌به تپیدن کرد. دست‌های لرزونم رو جلو بردم تا صورتش رو لمس کنم، ولی ترسیدم و عقب کشیدم. نکنه خواب باشه؟ کِی ان‌قدر بزرگ شده بود… چرا به‌طرز غریبی نزدیک‌ترین آدم به تن و

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 30

  کمی به‌سمتم خم شد. – من نه، یکی گنداخلاق‌تر از من قراره باهات معامله کنه. قرار نیست اتفاقی بدی بیفته. باشه؟ فقط قراره یه‌کمی دختر بدی بشی و پول کل زندگیت رو به‌جیب بزنی… چشمکی بهم زد. – همون‌طور‌که همیشه هستی! آب دهنم خشک شد و دست‌هام مشت شدن. اونا من رو تعقیب می‌کردن، سرهنگ به کاهدون زده بود

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 29

  ………………. سعی کردم کمی روژلبم رو کم‌رنگ‌تر کنم. حس می‌کردم امروز همه یه‌جوری بهم نگاه می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم و بعد از بیرون اومدن از گمرک گوشیم رو چک کردم. دو تماس بی‌پاسخ از سرهنگ! پیاده به‌سمت ایستگاه راه افتادم و شماره‌ی سرهنگ رو گرفتم. – الو شوکا جان؟ خبری نشد؟ نگاهی به اطراف انداختم. – سلام سرهنگ. اتفاقی

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 28

  ……………. به سیگاری که توی دست‌های پندار بالا و پایین می‌شد نگاه کردم و آهی کشیدم. – چه‌ته بچه‌آهو؟ نسخی! چشم ازش برداشتم، کاش می‌شد کمی خودم رو خالی کنم. – نه… صحرا ابرویی بالا انداخت. – بیا موتور پندار رو بردار برو یه چرخ بزن. نگاهی به اطراف انداختم. چرا حس می‌کردم یه نفر از دور نگاهم می‌کنه؟

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 27

  لب‌هاش رو به‌هم فشار داد. – نمی‌خوام به شبنم نزدیک بشه. دود سیگار رو توی صورتش خالی کردم. – چرا اون؟ چرا دختر استاد؟ یادمه اوایل می‌گفتی واسه‌ت دست‌گرمیه! نگاهش رو ازم گرفت. – دست‌گرمی چیه؟ مگه وقتی پای شر و ورای احساسی می‌آد وسط می‌شه سرسری ازش گذشت؟ تو تونستی کسی رو دست‌گرمی کنی که من بکنم؟ اخمی

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 26

  حرف‌هاشون رو می‌شنیدم، ولی عکس‌العملی نداشتم. درواقع سر گرفتن این قضیه چندان برام اهمیتی نداشت. – کسی راجع‌به کاری که مرید انجام داد به استاد اطلاع داده؟ همه نگاهی به همدیگه انداختن. بعد از چند لحظه راشد گفت: دیروز که فرامرز زنگ زد می‌خواستم بهش بگم، گفتم مستقیم با استاد حرف بزنی بهتره. نوید کنارم نشست. – به نظرم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 25

  سرش رو پایین انداخت. اگه دایی یا مامان این‌جا بودن مجبورم می‌کردن خفه‌خون بگیرم، ولی باید حرفم رو می‌زدم؛ چون کل زندگیم، جسم و روح و روانم به گند کشیده شده بود! نگاهش دوباره به بیرون رستوران برگشت. – یه چیزی سفارش بده دخترم. زندگی چه‌جوری می‌گذره؟ ممنون. باید برم سر کار، دیر می‌شه. زندگی پرنده‌های تو قفس چه‌جوری

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 24

  خنده‌م گرفت. – مال زمانی که تهران بودیمه… از این عشقای دوره‌ی نوجوونی. بی‌خیال، بیاید بریم برقصیم! من هر چیزی رو که مربوط به گذشته بود گوشه‌ی ذهنم زندانی کرده بودم و به هیچ‌کدوم اجازه‌ی مانور نمی‌دادم! صحرا دستم رو گرفت و پندار هم پشت‌سرمون راه افتاد. سعی کردم یه امشب فکرم رو درگیر چیزی نکنم. بی‌خیال همه‌چیز شروع‌به

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 23

  به در واحد که رسیدیم سارا سریع در رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد. – خوش اومدید بچه‌ها. چه‌قدر دیر کردید! رضا اشاره‌ای بهمون زد. – خانما داشتن به سر و ریختشون می‌مالیدن دیر شد! تنه‌ای بهش زدم و وارد خونه شدم. – همه اومده‌ن سارا؟ لبخندی بهم زد. – اگه منظورت از همه سهرابه که بله،

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 22

  شوکا زیرچشمی به دایی بهرام که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کردم. باورم نمی‌شد بالاخره داره می‌ره. مثل یه زندانی شده بودم که از دست زندانبانش خلاص شده! نگاهش رو به من و مامان معصومه دوخت. – تا وقتی برگردم هیچ کاری که نظر بقيه رو جلب کنه انجام ندید. تو شوکا خانم… دیگه با اون دوستای عجیبت

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 21

  با صدای نزدیک شدن ماشین جفتمون سکوت کردیم. سرعت ماشین کم بود و معلوم بود برای بررسی اطراف اومده‌ن. اشاره‌ای به نوید زدم که از سمت راست ماشین خودش رو بیرون کشید. قبل از این‌که دستور تیراندازی بدم طی چند ثانیه هر چهارتا لاستیک ماشین سوراخ شد! سرم رو به دو طرف تکون دادم و دولا شدم. از داخل

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 20

  همیشه می‌خواستم بهش نزدیک بشم و درعین‌حال از نزدیک شدن بهش حالم به‌هم می‌ریخت. اون از منفور‌ترین آدمایی بود که توی زندگیم دیدم، حتی استاد هم ازش متنفر بود. چشم‌هاش رو ریز کرد. – شنیده‌م بچه‌ها آخر هر ماه می‌رن به خانواده‌هاشون سر می‌زنن… می‌دونستم چی می‌خواد بگه، کار همیشگیش بود. – تو که خانواده‌ای نداری، کجا می‌ری یاکان؟

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 19

  استاد جدی به‌طرفمون برگشت. – این کار رو به شماها می‌سپرم، باید بدون نقص انجامش بدید. نوید نچی کرد. – من که نیستم. خودت می‌دونی سابقه‌دارم، گرفتار شم پدرم رو درمی‌آرن. ندا هم پشت نوید رو گرفت. – منم با نویدم. راشد نگاهی به اون دوتا انداخت. – فکر نکنم به راننده نیازی باشه، پس دور منم خط بکشید.

ادامه مطلب ...