به در واحد که رسیدیم سارا سریع در رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد.
– خوش اومدید بچهها. چهقدر دیر کردید!
رضا اشارهای بهمون زد.
– خانما داشتن به سر و ریختشون میمالیدن دیر شد!
تنهای بهش زدم و وارد خونه شدم.
– همه اومدهن سارا؟
لبخندی بهم زد.
– اگه منظورت از همه سهرابه که بله، اونم اومده!
صورتم توی هم رفت.
– میگفتی من نیام، مثل اینکه قراره مهمونی کوفتم بشه.
چشمکی زد.
– پسر به این خوبی، از خداتم باشه دختر بد!
شونهای بالا انداختم و بهسمت اتاق رفتم. لباسهام رو عوض کردم و گوشیم رو توی دستم گرفتم.
رضا پشت در منتظر بود تا کارمون تموم بشه.
صحرا تاپش رو روی شونهش درست کرد و آروم گفت: گاهی دلم میخواد رضا رو بابت رفتارهاش خفه کنم، ولی گاهی هم واقعاً با این مراقبتاش به دادمون میرسه. دلم نمیآد بهش چیزی بگم.
یقهی لباسم رو کمی بالا کشیدم که پایین گردنم زیاد معلوم نباشه.
– همین رضا اگه نبود معلوم نیست چند بار تا حالا بلندتون کرده بودن! آدم انقدر بیدستوپا؟
پشت چشمی واسهم نازک کرد.
– همه که مثل شما دختر بد نیستن، سیاه و کبود کنن. ما ظریفیم، ناز داریم!
مریم بهسمت در رفت.
– دلم واسه شوهرش میسوزه، نمیدونم قراره روی تخت کی کی رو کبود کنه!
چشمغرهای بهشون رفتم و جواب ندادم.
من فقط عادت نداشتم اجازه بدم کسی پاش رو از گلیمش درازتر کنه.
از در که بیرون رفتیم رضا با دیدنمون اخمی کرد.
– بیشتر خودتون رو مینداختید بیرون!
پوفی کشیدم و بهسمت یکی از صندلیهای نزدیک تراس راه افتادم. کاش پندار زودتر میاومد یهکمی این داشآکل رو کنترل میکرد!
روی مبل که نشستم صحرا بهطرفم اومد و روی دستهی مبل نشست.
رضا سریع دست مریم و مهسا رو کشید.
– پراکنده نشید بتونم همهتون رو ببینم!
مهسا با خنده گفت: نیومدیم تو قفس لاشخورا که! آدم باش رضا…
صحرا شونهای بالا انداخت.
– والا اون سهراب با چشمهای دریدهش کم از لاشخور نداره. از وقتی اومدیم داره شوکا رو قورت میده.
رضا سریع برگشت.
– غلط کرده، کو کجاست؟
دست روی شونهش گذاشتم.
– بیخیال رضا، اگه لازم باشه خودم ترتیبش رو میدم. امشب رو کوفت خودمون نکنیم.
مریم ازجا بلند شد.
– من برم یهکمی خوراکی بیارم…
رضا هم سریع پشتسرش راه افتاد.
مهسا با تأسف سر تکون داد.
– چهجوری میخواد یه عمر باهاش کنار بیاد؟
صحرا کمی جابهجا شد.
– فعلاً که خبری نیست…
اشارهای به سارا که از جلومون رد میشد زد.
– آهنگی، چیزی… خبری نیست؟
لبم رو گاز گرفتم و سکوت کردم. از آخرین باری که بهم حمله دست داد تقریباً همه میدونستن من به صداهای خیلی بلند حساسیت دارم.
فکر میکردن بهخاطر یادآوری تلخ یه تصادف و ترسه، ولی داستان جور دیگهای بود.
همیشه بابت اینکه رعایتم رو میکردن ازشون ممنون بودم.
گاهی حالم از اینهمه ضعف خودم بههم میخورد…
بوی گوشت و سوختگی باعث میشد بخوام عق بزنم و صدای بلند و یادآوری پررنگ خاطرات گذشته باعث میشد بهم حمله دست بده. کاش میتونستم یهجوری از شر این خاطرات خلاص بشم.
شاید باید پیشنهاد هیپنوتیزم و پاک کردن اون خاطرات رو قبول میکردم!
سارا سریع گفت: الان میگم میثم باند رو راه بندازه.
صحرا زیرچشمی نگاهم کرد.
– فقط صدا خیلی زیاد نباشه ها، میدونی که…
نگاه سارا هم بهسمت من برگشت.
– چشم عزیزم، حواسم هست.
صدای آهنگ که بلند شد مریم سینی به دست همونطورکه قر میداد بهطرفمون اومد. متوجه رضا که پشتسرش غر میزد شدم.
بچهها خواستن پا شن کمی برقصن که صدای گوشیم بلند شد. با دیدن همون شمارهی ناشناس ابرویی بالا انداختم و رد تماس دادم.
مهسا اشارهای بهم زد.
– کی بود؟
شونهای بالا انداختم.
– مزاحم…
دوباره صدای گوشی بلند شد، خواستم شماره رو بلاک کنم که رضا سریع گفت: بده من جواب بدم ببینم چی میگه!
نگاهی به بچهها انداختم و بعد گوشی رو به دستش سپردم.
– چیه، چی میگی بیناموس؟
با تعجب نگاهش کردم. چند ثانیه طول نکشیده بود که چشمهاش گرد شد.
– بله، همراه خانم فرهمنده!
سریع دستم رو دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم. کی بود که من رو میشناخت؟!
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با تردید جواب دادم: بله؟
– خانم شوکا فرهمند؟
صدای آهنگ نمیذاشت خوب صداش رو بشنوم.
– بله خودم هستم، بفرمایید!
چند لحظه مکث کرد.
– میتونم یه جای خلوتتر باهاتون صحبت کنم، کار مهمیه!
ازجا بلند شدم و بهسمت تراس راه افتادم.
– میشه خودتون رو معرفی کنید؟
بعد از چند لحظه مکث با صدای محکمی گفت: ازطرف تیم اطلاعاتی گمرک باهاتون تماس گرفتم!
چشمهام گرد شد.
– چی؟ اتفاقی افتاده جناب؟
نمیدونم چرا انقدر بین حرفاش مکث میکرد!
– باید حضوری باهاتون حرف بزنم، بابت یکی از بارهای انتقالی گمرک!
یه لحظه ترس به دلم افتاد. نکنه ناخواسته باعث انتقال یکی از بارهای قاچاق شده بودم… آخه تیم امنیت!
– آدرس محل رو براتون پیامک میکنم نکتهی دیگه اینکه هیچکس نباید از این ملاقات خبردار بشه. مشکل امنیتیه و ممکنه به دردسر بیفتید!
سریع گفتم: بله… چشم، خیالتون راحت!
بدون گفتن هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد.
با دلهره و اضطراب به منظرهی روبهرو خیره شدم. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
میخواستم زنگ بزنم و از رئیس قسمت راجعبه این قضیه سؤال کنم، ولی بیخیال شدم. مطمئناً یه مسئلهی امنیتی رو بین کارمندهای گمرک مثل نقل و نبات پخش نمیکردن. به دایی بهرام و همتیمیهاش هم که ارتباطی نداشت.
– تو فکری شوکا خانم!
سریع به عقب برگشتم، با دیدن سهراب سری تکون دادم.
– چرا تنهایی اینجا ایستادی؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
– تلفن واجب داشتم، میخواستم تنها باشم.
انقدر فکرم درگیر بود که حوصلهی جواب پس دادن به این یکی رو نداشتم!
– میتونم کنارت باشم؟
از منظور حرفش گذشتم و نفس عمیقی کشیدم.
– تلفنم تموم شده، برمیگردم داخل!
کمی خودش رو بهسمتم کج کرد و با چشمهای تیره و کنجکاوش بهم نگاه کرد.
– شخص خاصی بود؟
اخمی روی پیشونیم نشست.
– بله، خیلی خاص بود.
از تراس خارج شدم. موضوع انقدر خاص بود که هنوز درونم از ترس میلرزید… من خلاف سنگینم تو این زندگی موتورسواری و آخرش به اصرار بچهها خوردن مشروب بود. من رو چه به سازمان اطلاعات!
بهسمت بچهها که دور میز جمع بودن راه افتادم. انگار پندار هم تازه رسيده بود!
مریم با دیدنم سریع پرسید: کی بود شوکا؟ مگه نگفتی مزاحمه، چرا اسمت رو میدونست؟
روی صندلی نشستم و یه لیوان آبمیوه برداشتم.
– یکی از همکارها بود، شمارهش رو نداشتم فکر کردم مزاحمه. آخه چند روز قبل یه مزاحم داشتم بلاکش کردم، گفتم شاید با یه شمارهی دیگه زنگ زده!
پندار خم شد و یکی از پیکهای مشروب رو برداشت و بالا برد.
– خب فاز رو خراب کنید. بزنیم بهسلامتی جمع که پایهتر از خودمون ندیدم!
کمی از آبمیوه نوشیدم و به رضا و مریم که داشتن میرفتن وسط تا برقصن نگاه کردم.
فکرم انقدر درگیر بود که نمیتونستم با بچهها همراه بشم.
شاید بهتر بود با سرهنگ عقیلی مشورت کنم. اون حتی از دایی بهرامم خرش بیشتر برو داشت و میتونست پیگیری کنه چه اتفاقی افتاده که من احضار شدهم.
– شوکا خانم، به منم یه آبمیوه میدی؟
با شنیدن صدای سهراب که بالای سرم ایستاده بود پوفی کشیدم. مثل اینکه نمیخواست دست از من برداره.
لیوان آبمیوه رو به دستش دادم. لحظهی آخر از قصد انگشتش رو به پشت دستم کشید که باعث شد دستم رو سریع عقب بکشم.
کمی خودم رو به طرف پندار کشیدم.
مهسا از جا بلند شد و گفت: منم میرم یه قری به کمرم بدم. معلوم نیست دیگه کی از این مهمونیا پیش بیاد!
پندار پیک دوم رو بالا داد، رضا همیشه بابت زیادهرویهاش ازش شاکی بود.
– شوکا، یه شیرینی بهم میدی؟
صحرا اخمی به سهراب کرد.
– مگه خودت دست نداری؟
لبهام رو بههم فشار دادم و با کمال میل یه شیرینی برداشتم تا بهش بدم!
همینکه دوباره از قصد دستش رو به پشت دستم مالید سریع مچش رو گرفتم و تا جایی که میتونستم پیچوندم.
شیرینی از دستش پایین افتاد و صدای آخ پر از دردش بلند شد.
– چیکار میکنی شوکا؟ ول کن دستم شکست!
پندار و صحرا سریع بهسمتمون برگشتن.
– دیگه زیادی از حدت گذشتی. نمیخوام دورم ببینمت سهراب. دفعهی بعد انقدر مهربون برخورد نمیکنم!
دستش رو محکم عقب کشید، حالا دیگه نگاه چند نفری هم که دورمون بودن بهسمتمون چرخید.
پندار سریع از جا بلند شد.
– چی شده شوکا؟ کاری کرده مگه؟
خونسرد و رسمی دوباره به حالت قبل برگشتم.
– خودش میدونه چه غلطی کرده!
سهراب همونطورکه مچ دستش رو میمالید گفت: خب حالا، تحفه انگار نوبرش رو آورده!
پندار لگدی بهسمتش انداخت.
– گم شو پی کارت سهراب. نمیخوام وسط مهمونی سارا دعوا راه بندازم…
سهراب نگاهی بهمون انداخت.
– نمیدونم این جوگیرها رو کی دعوت میکنه جشن؟ یهکمی جنبه داشته باشید!
همینکه پندار بهطرفش خیز برداشت بازوش رو گرفتم. بیارزشتر از این حرفا بود.
– بشین پندار، بچه رو بترسونی انگار زدیش!
پندار مکث کرد و سهراب با قدمهای بلند ازمون دور شد.
– انقدر شوخیشوخی بهش رو دادیم که دستی میخواد، آقازادهی بیشرف!
صحرا نگاهش رو به پندار داد.
– فکر کرده ما هم مثل احمقهای دورش از باباش میترسیم و هر غلطی بخواد میتونه بکنه. خوب کردی شوکا، دیگه خیلی سیریش شده بود!
پندار پیک سوم رو که بالا رفت یههو با خنده گفت: فکر نکنم هیچوقت مردی پا به زندگیت بذاره از بس وحشی تشریف داری!
چند لحظه مکث کردم. یه اسم آشنا توی ذهنم جرقه زد.
– چرا، قبلاً یه نفر بود!
پندار سریع خودش رو جلو کشید.
– کی بود، اسمش چی بود؟ چرا ما نفهمیدیم؟
پارت جدید نداریم؟؟
عااالی ولی چرا شده روزی یک پارتتت؟ لطفا مثل قبلش کنید🙏🏻🥺❤
وای نویسنده ایول عاشقتم رمانت عالیه
رمان خیلی عالی داره پیش میره ولی یه سوال دارم نویسنده جان لطفا حواب بده
چرا شوکا اسمی از یاران نمیبره
چرا یادش رفته
یاران کیه
منظورش یاكان😂😂😂😂