حرفهاشون رو میشنیدم، ولی عکسالعملی نداشتم. درواقع سر گرفتن این قضیه چندان برام اهمیتی نداشت.
– کسی راجعبه کاری که مرید انجام داد به استاد اطلاع داده؟
همه نگاهی به همدیگه انداختن. بعد از چند لحظه راشد گفت: دیروز که فرامرز زنگ زد میخواستم بهش بگم، گفتم مستقیم با استاد حرف بزنی بهتره.
نوید کنارم نشست.
– به نظرم کمکم راهمون رو از اون لاشخور جدا کنیم.
بیتوجه به جهت حرفشون پرسیدم.
– فرامرز نگفت خبر جدیدی…
تو حرفم پرید.
– هیچ خبر کوفتی جدیدی وجود نداره یاکان. به خدا سوراخمون کردی، دل بکن دیگه مرد. توی هیچ ثبت اسنادی چنین اسم و فامیلی وجود نداره!
نفس تندی کشیدم و چشم ازش برداشتم. کمکم حالم داشت از این جواب تکراری بههم میخورد.
نوید خم شد و دوتا پیتزا برداشت. یکیش رو جلوی من گذاشت و گفت: بخورید بریم بیرون یه چرخی بزنیم، حداقل تا اینجا اومدیم بینصیب نمونیم.
– برای تفریح که نیومدیم…
یه پیتزا رو توی دهنش فروکرد.
– برای مردگی هم نیومدیم! مثل پیرمردای هشتادساله نباش مرد.
لپتاپ رو کناری گذاشتم و به صورت سرزندهش نگاه کردم. چهطور میتونست انقدر خوشحال و بیعار بهنظر برسه!
– تاریخ جلسهی آخر سال مشخص نشده؟
بین خوردنش کمی مکث کرد.
– نه، میدونی همیشه چند روز آخر اطلاع میدن که کسی وقت نکنه نقشه بکشه!
زیرچشمی به راشد نگاه کردم. درحال خوردن بود، ولی حواسش جمع اینجا بود.
توی سازمان چیزی به نام اعتماد وجود نداشت. هرکی بهنفع خودش کار میکرد و کل اعضای گروه من این رو میدونستن، برای همین تا الان کنار هم دووم آورده بودیم.
نگاهم به صفحهی لپتاپ بود که صدای راشد دراومد.
– من شب دوباره میافتم دنبال این دختره!
نوید با خنده گفت: خوشت اومده ها…
راشد سر تکون داد.
– دلم میخواد بدونم چندتا کارشکنی دیگه تو این چند روز میتونه انجام بده. دختر به این بیمبالاتی تو زندگیم ندیدهم.
ندا چشمهاش رو ریز کرد.
– بیمبالاتی؟ چیزهای جدید ازت میشنوم! دیگه بدتر از دخترهای سازمان نیست که.
– خودت میگی دخترای سازمان، اونا که بحثشون فرق میکنه. این یه دختر عادیه! وای نوید، واسهت گفتم اون آخرشبی که از مهمونی با موتور برمیگشت پلیس افتاد دنبالش؟
نوید ابرویی بالا انداخت.
– گرفتنش؟
راشد با هیجان گفت: نه بابا، فرار کردن. پشت پسره نشسته بود. از میون دوتا ماشین با آخرین سرعت داشتن میرفتن، جفت پاهاش رو آورد بالا آینه بغلا رو با خودش کند برد. گفتم پاش شکست، ولی پیاده که شد انگارنهانگار. خدا شاهده کرک و پر نموند برام!
نوید سرش رو جلو کشید.
– عکس نگرفتی ازش؟ بده ببینم، اون عکس کارتملیش که ریده بود!
راشد گوشیش رو بیرون آورد.
– چرا، چندتا محض احتیاط گرفتم…
نوید روی صفحهی گوشی خم شد.
– بهبه، چه سری چه دمی. بیاریمش پیش خودمون اصلاً… چه دختر بدی!
جدی نگاهشون کردم.
– مثل اینکه یادتون رفته برای چی اینجاییم! عوض این هولبازیا دنبال یه جای امن برای ملاقات بگردید که راه دررو هم داشته باشه.
– راه دررو چرا؟ میخوای از دست این دختره فرار کنی؟ حیف نیست؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– آماده شد خبرم کنید.
ازجا بلند شدم و بهسمت اتاق راه افتادم. صدای پچپچهای راشد و نوید اعصاب آدم رو بهبازی میگرفت.
روی تختی که توی اتاق بود دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
باید بهمحض گرفتن مدارک و برگشتن به تهران یه گوشمالی حسابی به مرید میدادم.
انقدری ازش کینه داشتم که این جرقهی کوچیک برام آتیش یه انفجار رو روشن کنه، ولی هدف اصلیم مقابله کردن با استاد بود. اون هیچوقت منافعش رو از دست نمیداد و نابودی مرید بهش ضربهی بزرگی وارد میکرد.
شاید میتونستم با جبران بخشی از ضررهاش مجبورش کنم باهام همکاری کنه.
مرید انقدر طی این سالها پاش رو از گلیمش درازتر کرده و دست به هر کثافتکاریای زده بود که هیچکس دل خوشی ازش نداشت.
گوشی قدیمیم رو توی دستم گرفتم و نگاهی به صفحهی نیمهشکستهش انداختم.
هیچوقت نتونستم از خودم دورش کنم.
نمیدونم چه سری بود که هیچکدوم از پیامها و صداهای ضبطشده توی گوشی رو نمیشد به جایی انتقال داد و منم دلم نمیاومد ازشون بگذرم.
انگار انتظار و زجر کشیدن سرنوشت من و این گوشی داغون بود!
سرم درد میکرد و وجودم سردتر از همیشه بود. شاید به کمی گرما احتیاج داشتم، به یه صدا که گرمم کنه و راه رو بهم نشون بده.
دکمهی پخش رو فشار دادم و گوشی رو کنار بالش گذاشتم.
انقدر بهش گوش داده بودم که ناخودآگاهم باهاش همراهی میکردم.
Sen Yarim İdun
تو یارم بودی
Sevdugum idun
عشق و محبوب من بودی
Soz vermistuk olumune
قول داده بودیم که تا سرحد مرگ
Sen benumidun
تو مال من باشی
Alnumuza yazildi Yar bu kara yazi
این سرنوشت سیاه رو پیشونیمون نوشته شد ای یار
Soz vermistuk tutamaduk yar sozumuzu
قول داده بودیم و نتونستیم سر قولمون بمونیم ای یار
Dilerum ki beni hic unutmayasun
آرزو میکنم اصلاً فراموشم نکنی
Olene kadar hep benim yarim olasun
تا سرحد مرگ همیشه یار من باشی
من میدونستم این صدا برام پر از جادوئه. حتی اگه توی راه جهنمم بودم با شنیدنش برمیگشتم و راهی بهشت میشدم. فقط نیاز داشتم وقتی همهجا پر از مه و گرفتگی شد دل به این صدا بدم.
تنها یادگاری زندهای که ازش داشتم، تنها طناب نجات… من برای اون عاشقترین بودم، ولی اون برای من بیرحمترین باقی مونده بود.
…………..
– یاکان بیا این مسیر رو چک کن، میرسه به ته باغ رستوران. اگه با ماشین اجارهای بریم خطری نیست. تهش اتفاقی هم افتاد هامر رو توی راه برمیداریم و ماشین اجارهای رو آتیش میزنیم تا ردی باقی نمونه.
به مسیری که از توی نقشه بهم نشون داد چشم دوختم.
– بهش زنگ زدی؟
صبح زنگ زدم جواب نداد. سر ظهری که دوباره زنگ زدم بهش گفتم دردسترش باشه.
سر تکون دادم.
– راشد رو بیهوا بفرست دنبالش تا نتونه کسی رو پشتسرش راه بندازه.
خمیازهای کشید.
– کلاً کسی رو هم نداره، فقط مادرشه و چندتا جوجهدانشجو. گفتم که، خدا برامون خواسته.
ندا پوزخند تمسخرآمیزی زد.
– خوشم میآد هنوز اعتقاداتت پابرجاست! آره، خدا برامون خواسته.
نوید اخمی بهش کرد.
– تو اول برو اون گوشوارهها رو از توی گوشت دربیار! چته تا چشم من رو دور میبینی مثل گاو نشونگذاشته یه چیزی از خودت آویزون میکنی؟
با تموم شدن حرفش راشد آروم خندید.
ندا شاکی نگاهش کرد و با زدن لگدی از کنارش گذاشت.
– همین تو با من اینجوری میکنی که روی بقیه هم باز میشه دیگه! چرا جلوی این با من اینطوری حرف میزنی؟
راشد تکسرفهای کرد.
– مگه من چهمه؟
با تاسف نگاهشون کردم.
– من با چه انگیزهای با شماها میآم مأموريت؟ اصلاً براتون مفهومه قضیه چهقدر جدیه؟
نوید خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با دیدن اسم استاد روی صفحه ابرویی بالا انداختم.
– بله؟
– مأموريت در چه حاله؟
صداش سرد و آروم بود.
– پسفردا میریم سر قرار. یکی رو پیدا کردیم بهعنوان نفوذ…
– خوبه، قضیهی تو با آدمای مرید چیه؟
اخمهام توی هم رفت.
– هیچوقت وسط حرف من نپر استاد!
قضیهی من با مرید به خودش مربوطه. بگو خوب تنش رو چرب کنه، برگشتم واسهش سورپرایز دارم.
نفس تندی کشید.
– هیچوقت نفهميدم مشکل تو با این آدم چیه… فعلاً همهی تمرکزت رو بذار روی این مأموریت، یاک. قرارداد بعدی به این مدارک بستهست. سرکان بیگ خیلی نگرانه.
نگاهم بهسمت نوید چرخید.
– مشکلم اینه که اصلاً آدم نیست!
خیالت راحت… قرارداد رو بنویس، با مدارک میآم.
– مواظب گروه باش…
قبل از اینکه چرندیاتش شروع بشه گوشی رو قطع کردم. اون آخرین نفری بود که میتونست راجعبه گروه من نظر بده.
– چی میگه این پیری؟
دستی به ریشهای اصلاحنشدهم کشیدم و به نقشه خیره موندم.
– راجعبه مأموریت و آدمای مرید سؤال میپرسید.
راشد زیرچشمی نگاهم کرد.
– مثل اینکه این یکی خیلی واسهش مهمه. قبلاً تا مأموریت تموم نمیشد زنگ نمیزد.
ندا به نوید نگاه کرد.
– بهخاطر این یارو سرکانه که از کلهگندههای ترکه. میخواد توجهش رو جلب کنه.
اخمهای نوید درهم رفت و سرش رو پایین انداخت. ندا آروم ادامه داد: از شبنم خبری نیست؟
نوید ازجا بلند شد.
– حالش خوبه… میرم بیرون سیگار بکشم.
با نگاهم قدمهاش رو دنبال کردم. اون احمقترین آدمی بود که من توی زندگیم دیدم.
فقط کافی بود اسلحه رو روی سر استاد بذاره و ماشه رو بکشه تا همهی چیزی رو که میخواد برای خودش داشته باشه!
اگه برام مهم نبود که دستم به خون آلوده بشه تا الان بارها سرشون رو به باد داده بودم!
تنها خط قرمز من توی این کار قتل و قاچاق انسان بود. شاید هنوز یه نقطهی روشن ته وجودم مونده بود.
با نشستن ندا روی مبل کنارم حواسم جمع شد. گوشیش رو بهسمتم گرفت و کمی خم شد.
– ببین پسره چی میگه. فکر میکنی وقتی برگشتیم باهاش برم بیرون؟
نگاهی به تصویر و نوشتهی روی صفحه انداختم. زیادی احساسی بود.
– به نظرت من آدمی هستم که بتونی توی این موارد ازش مشورت بگیری؟
آروم گفت: خب به کی بگم؟ من که کسی رو ندارم، فقط میگم اگه اتفاقی واسهم افتاد تو هوام رو داشته باشی.
جدی نگاهش کردم.
– اگه اتفاقی افتاد؟ چرا وارد رابطهای میشی که توش اعتماد نیست؟
صداش رو ملایمتر کرد.
– قضیه اعتماد نیست، من بعد از اون قضایا آدم شکاکی شدم. نمیخوام اگه این آدم واقعیه از دستش بدم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– فکرت رو مشغول چیزی که اتفاق نیفتاده نکن. تا وقتی برگردیم میتونی بهش فکر کنی، فعلاً تمرکزت روی مأموریت باشه.
ازجا بلند شدم و پشتسر نوید بهسمت حیاط راه افتادم. روی نیمکت چوبی نشسته بود و سیگار میکشید.
با دیدنم سرش رو بالا گرفت.
– وقتی برگردیم برنامه چیه؟
کنارش نشستم و سیگار رو از دستش کشیدم.
– چه برنامهای؟
کلافه سر تکون داد.
– سرکان… این مرتیکه داره میره رو اعصابم، نمیتونم تحملش کنم.
سیگار رو به لبم نزدیک کردم.
– خب، ربطش به من چیه؟
خیره و عصبی نگاهم کرد.
– میدونی چی میخوام یاک…
با چشمهای ریزشده نگاهش کردم.
– مرد باش… بهزبون بیارش.
خیلی چرت شده توروخدا زودتر این دوتا باهم روبه رو شن اه
میشه مثل قبل دوپارت بگذارین🥲 خیلی رمانتون خوبه مرسی🥰
اوومایگادد