رمان یاکان پارت 27

5
(3)

 

لب‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– نمی‌خوام به شبنم نزدیک بشه.
دود سیگار رو توی صورتش خالی کردم.
– چرا اون؟ چرا دختر استاد؟ یادمه اوایل می‌گفتی واسه‌ت دست‌گرمیه!
نگاهش رو ازم گرفت.
– دست‌گرمی چیه؟ مگه وقتی پای شر و ورای احساسی می‌آد وسط می‌شه سرسری ازش گذشت؟ تو تونستی کسی رو دست‌گرمی کنی که من بکنم؟
اخمی روی پیشونیم نشست.
– من هر غلطی که فکرش رو بکنی تو این دنیا کردم، ولی سمت این حرف‌ها نرفتم!
گردنش به‌سمتم چرخید.
– چرا؟
کمی مکث کردم.
– چون روح و جسم من تا وقتی بذارنم توی قبر فقط به یه نفر تعلق داره، حتی اگه فرسنگ‌ها از من فاصله داشته باشه یا من رو از یاد برده باشه!
لحنش تلخ شد.
– از کجا معلوم تا الان ازدواج نکرده باشه؟
کمتر جملاتی توی دنیا باعث می‌شدن من از کوره دربرم و عکس‌العمل نشون بدم و این یکی از اون جملات ممنوعه بود!
سیگار رو روی لباسش فشار دادم و ازجا بلند شدم.
– خفه‌خون بگیر! امکان نداره، من رو با این حرف‌ها به بازی نگیر. هر غلطی هم می‌کنی تنها انجامش بده!
سریع سیگار رو از روی پیرهنش پایین انداخت و از‌جا پرید.
– مرتیکه‌ی روانی!
وارد خونه شدم و نوید هم پشت‌سرم راه افتاد. چشمم به ندا که آروم با گوشیش حرف می‌زد افتاد.
همین‌که صدای نوید بلند شد نفس عمیقی کشیدم.
– با کی حرف می‌زنی این وقت شب؟
ندا ازجا بلند شد.
– به تو ربطی نداره.
نوید چند لحظه ایستاد و نگاهش کرد.
– دختره؟
ندا پوفی کشید و گوشی رو از خودش دور کرد.
– می‌تونی دو دقیقه خفه شی؟ شبنمه!
نوید کنارش نشست و سکوت کرد.
روی مبل نشستم و بهشون خیره موندم.
خبر گرفتن از کارهای سرکان برام جالب بود.

اسمش رو زیاد شنیده بودم و کنجکاو بودم بدونم نوید برای دور کردنش از شبنم چه نقشه‌ای داره. شاید لازم بود کمی دخالت کنم!
به‌هرحال قرار بود بعد از برگشتنم جنگ به‌پا بشه، بدم نمی‌اومد یه گوشمالی بهش بدم.
به‌محض قطع کردن تماس نوید سریع پرسید: چی می‌گفت؟ چرا به من زنگ نزد؟
ندا نگاهی به همه‌مون انداخت.
– استاد می‌دونه شبنم خونه‌ی ما قایم شده، بهش سه روز وقت داده برگرده عمارت… مثل این‌که مهمونی جدید دارن و حضور شبنم اجباریه.
نوید چشم‌هاش رو ریز کرد.
– یعنی چی که اجباریه؟ نکنه…
مکث کرد. سیگار قبلی که کوفتم شده بود، یکی دیگه از جیبم بیرون کشیدم و فندک رو توی دستم چرخوندم.
– یعنی اگه تا سه روز دیگه برنگردی شبنم پر!
سریع ازجا پرید و شروع‌به راه رفتن وسط اتاق کرد.
– فردا زنگ می‌زنم به این دختره… لعنتی، باید زودتر برگردیم.
سیگار رو روی لبم بازی دادم.
– عجله نکن نوید… نمی‌شه سرسری ازش گذشت!
نگاه کلافه‌ای بهم انداخت.
– یاکان، واسه تو به‌جز یه اسم تو‌خالی و یه گذشته‌ی نصفه‌ونیمه هیچی تو این زندگی مهم نیست، ولی واسه من مهمه. بفهم!
به فندک خیره شدم و مکث کردم.
متأسفانه حق با اون بود. برای من هیچی مهم نبود، شکست خوردنم تو این مأموریت، زنده یا مرده برگشتنم و هرچیزی که ذره‌ای روحم رو به این دنیا بند بزنه!
– واسه من مهم اینه مأموریت انجام بشه، همین، وقتی برگشتی می‌تونی بری پی خاله‌بازیت. تا قبل از اون یادت نره که زیر سلطه‌ی منی!
دندون‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– لعنت به وجود گندت یاکان، لعنت!
اهمیتی بهش ندادم و دمی از سیگار گرفتم. اون همیشه زیادی عجول بود.
راشد سوئیچ رو از روی میز برداشت و ازجا بلند شد.
– می‌رم اطراف باغ سرک بکشم، نمی‌خوام دیگه مشکلی پیش بیاد. جدای آب‌و‌هوای این شهر وجود شماها داره خفه‌م می‌کنه.
ندا ابرویی بالا انداخت.
– وای مامانم‌اینا… تو راه ندزدنت!
– تو ساکت، مجهول!
ندا چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و چیزی و به من نگاه کرد.
– امیدوارم این آخر سال چیزی گیرمون بیاد!
نوید پوزخندی زد.
– چرا به اون می‌گی؟ ان‌قدر پول تو حسابش هست که املاک این معامله به یه‌ورش نیست، من و تو باید بارمون رو ببندیم.

ندا زیرچشمی نگاهم کرد.
– تو قرار نیست بیای، یاک؟
متفکر بهش خیره شدم.
– تا وقتی یه انگیزه برای رفتن پیدا نکنم نه! من کارم با استاد و مرید حالاحالاها تموم نمی‌شه، راهمون ازهم جداست!
جفتشون سکوت کردن. همیشه از عاقبت این کار می‌ترسیدن.
آخرین چیزی که ممکن بود بهش فکر کنم ترس بود.
به‌خاطر حق‌الزحمه و دادگاه‌هایی که هر چند وقت توشون شرکت داشتم حسابم پر از پول بود، ولی من چیزی بیشتر از پول می‌خواستم، چون قول داده بودم!
– یاکان؟
نگاهم رو از سیگاری که می‌سوخت برداشتم و به نوید دوختم.
– فردا من و راشد زودتر می‌ریم سر قرار، تو با ندا هامر رو توی جاده قایم کنید. تو راه برگشت ماشین اجاره‌ای رو یه گوشه ول می‌کنیم و با هامر برمی‌گردیم. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
سری تکون دادم.
– فقط تا برسم گند نزنید.
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.
– متنفرم وقتی مثل زیردستت باهام حرف می‌زنی.
ازجا بلند شدم تا یه بار دیگه نقشه رو بررسی کنم.
– بهش عادت کن.
شکست و پیروزی این مأموریت بستگی به یه دختر دمدمی‌مزاج و سرکش داشت که حتی یه بار هم از نزدیک ندیده بودمش!
انگار برعکس همیشه این بار رو باید روی شانس پیش می‌رفتیم. شاید با یه تک‌ آس کیش‌ومات می‌شدیم و شاید هم شانس از مرید رو برمی‌گردوند و مأموریت بدون نقص انجام می‌شد.
همه‌چیز بستگی به فردا و میزان راه اومدن این دختر با ما داشت!

شوکا

با تنی مچاله روی تخت نشستم و به صفحه‌ی گوشی که سرهنگ بهم داده بود خیره شدم.
حق با اون بود، هیچ پلیس امنیتی‌ای وجود نداشت.
شمار‌ه‌ای که باهاش بهم زنگ زده بودن غیرقابل‌ردیابی بود و سرهنگ صددرصد احتمال می‌داد اونا ازطرف همون گروهکی اومده بودن که بابام رو ترور کردن!
نمی‌فهمیدم چرا و چه‌جوری دستشون به من رسیده. یعنی این کینه ان‌قدر عمیق بود که تا این‌جا دنبالش اومده بودن؟
بدنم از ترس یخ زده بود. اگه به سرم می‌زد و چیزی راجع‌به این تماس به سرهنگ نمی‌گفتم یعنی چه بلایی سرم می‌آوردن؟
لبم رو تر کردم و شروع‌به تکون دادن بدنم کردم.
خیلی وقت بود توی این حالت نشسته بودم و تنم خشک شده بود.
دیروز با دادوبیداد و یاغی‌گری خودم رو به اتاق سرهنگ رسوندم.
به خاک بابا قسمش دادم اجازه بده توی این مأموریت نقش طعمه رو بازی کنم.
بدون تموم شدن این بازی زندگی من هیچ بود.
من نمی‌تونستم مثل یه بزدل کل عمرم رو درحال فرار باشم.
پای من به این بازی باز شده بود و تنها چیزی که برام اهمیت داشت دستگير شدن اون بی‌شرفا بود.
به هر قیمتی که بود اجازه نمی‌دادم خون بابام پایمال بشه.
با بلند شدن صدای گوشی کمی ازجا پریدم. با دیدن شماره‌ی ناشناس سریع جواب دادم: بله؟
صدای سرهنگ باعث شد کمی آروم بشم.
– خبری ازشون نشده شوکا؟
لبم رو تر کردم.
– نه… به این زودی ارتباط می‌گیرن؟
نفس عمیقی کشید.
– روی گوشی شنود وصله، نگران نباش… صدات نلرزه شوکا، آروم باش… ما حواسمون بهت هست‌. احتمالاً از قبل یه جایی رو مد نظر دارن و خوب خودشون رو پوشش می‌دن. به‌محض این‌که آدرس رو فرستادن ما پشت‌سرت راه می‌افتیم. باشه؟
نفس لرزونی کشیدم.
– تیر‌اندازی هم می‌شه؟
کمی مکث کرد.
– معلوم نیست چی پیش بیاد، خودت رو برای همه‌چیز آماده کن.
چشم‌هام رو محکم بستم، من از صداهای بلند وحشت داشتم.
«آروم. باشه شوکا، آروم باش چیزی نمی‌شه. این برای باباست!»
– ممنون سرهنگ.
– مواظب خودت باش دخترم، ما حواسمون بهت هست!

‌گوشی رو قطع کردم و کنار تخت گذاشتم، درست همون‌طورکه حواسشون به بابا بود!
کاش می‌شد زمان رو به عقب برگردوند.
بعضی از خاطرات قبل از به وجود اومدن باید توی نطفه خفه بشن.
آرزو می‌کردم اون روز جهنمی هیچ‌وقت توی اون خیابون نبودم.
بالاخره این اتفاق رخ می‌داد و تنها چیزی که من می‌خواستم ندیدنش بود. شاید اگه سوختن بابام، صدای انفجار و موج صوتی و اون بوی لعنتی گوشت سوخته توی ذهنم نمی‌نشست الان زندگی نرمال‌تری داشتم.
الان تنها دختر معمولی‌ای بودم که پدرش مرده، نه دختر بیمار و افسرده‌ای که با یه تلنگر جسد سوخته‌ی پدرش جلوی چشم‌هاش بازسازى می‌شه.
دستم به‌سمت کمد قرص‌ها رفت. کاش مامان معصوم و دایی چیزی نفهمن، این‌جوری مجبور می‌شم بقیه‌ی عمرم رو با شرایطی بدتر از قبل بگذرونم. مرگ یه بار شیون هم یه بار.
نمی‌دونم سرهنگ چه‌جوری مطلع شد از همون گروهک‌ هستن، فقط اميدوار بودم این‌ دفعه بتونن دستگیرشون کنن.
نگاهم هر لحظه به‌سمت گوشی برمی‌گشت.
من ترسیده بودم. از اون آدما و بلاهایی که ممکن بود سرم بیارن ترسیده بودم و بدتر از همه محکوم به خفه‌خون گرفتن بودم.
هیچ‌وقت حتی نتونستم جلوی مادرمم در دلم رو باز کنم و الان تنهاتر از همیشه منتظر یه طناب برای نجات بودم.
گرم‌کن ساده‌ای تنم کردم و وارد حیاط شدم. شاید کمی ورزش و تمرین می‌تونست آرومم کنه.
دو روزی می‌شد از خونه بیرون نرفته بودم و این برای مامان معصوم حسابی تعجب‌آور بود.
اگه دست خودم بود بی‌خیال کار گمرک می‌شدم، ولی نمی‌خواستم مشکوک بشن.
هرچی بیشتر به سالگرد بابا نزدیک می‌شدیم داغ روی دلم بیشتر می‌شد و بیشتر می‌خواستم که از این محیط فرار کنم.
– شوکا، بیا داخل یه چیزی بخور بگیر بخواب. صبح باید بری سر کار… هوا سرده، عرق می‌کنی سرما می‌خوری.
نگاهی به خودم انداختم، تنم خیس عرق بود. نمی‌دونستم به‌خاطر تحرک زیاد بود یا ترس و هیجان.
وارد خونه شدم و دوشی گرفتم. تا نصف‌شب چشم‌هام مدام به‌سمت گوشیم می‌چرخید. این بلاتکلیفی حسابی عذابم می‌داد.
کاش زودتر زنگ می‌زدن و کار رو تموم می‌کردن! یعنی می‌شد بالاخره توی این زندگی رنگ آسایش ببینم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

یعنی اگر یاکان شوگا رو ببینه هم دیگرو میشناسن؟؟

Mandana
Mandana
پاسخ به  بنده خدا
1 سال قبل

شاید ولی جالب میشه.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x