رمان مانلی Archives - صفحه 7 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان مانلی

رمان مانلی

رمان مانلی پارت 19

#پارت_19 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   نریمان که از این بحث‌های همیشه‌گی خسته شده بود نچی کشیده و گفت: تو هم دیگه شورش رو در آوردی نامی. یکدفعه بعد از چندسال برگشتی تو زندگی دختره داری اختیارش رو می‌گیری دستت انتظار داری مطیع و حرف گوش کن هرچی می‌گی بگه چشم؟   از آینه نگاه تندی به صورت نریمان انداخت. _تو یکی دهنت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 18

#پارت_18   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   نامی   پایش را روی گاز فشرد و با اخم کمرنگی به سمت خانه به راه افتاد.   ذهنش پر از زنگ خطر بود و حس می‌کرد غفلت و دوری این مدت قرار است کار دستش دهد.   همه چیز تقصیر مادرش و مادر مانلی بود و اگر جوری که می‌خواست پیش نمی‌رفت حسابی از کارهایشان

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 17

#پارت_17 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نریمان سریع گفت: ولی تازه سر شبه. عمه مهسا با لحن جدی گفت: نامی راست می‌گه عزیزم کار عقب مونده زیاد داریم باید برگردیم. بیشتر طرف حسابش با نامی بود! با بلند شدنشان من و باربد نگاه متعجبی به یکدیگر انداختیم. به آرامی لب زدم: چون گفتم نه قهر کردن؟ دستی به صورت صاف و بی‌ریشش کشید. _نه

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 16

#پارت_16 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   خواست حرفی بزند که نریمان وسط شوخی‌هایش با فرشته‌ی اخمو به سمتمان چرخید. _چی می‌گید شما دوتا یه ساعته پچ‌پچ می‌کنید؟ چیز خنده داری هست بگید ما هم بخندیم.   باربد کمی خودش را عقب کشید. _می‌خوای مثل این معلما یه گچ پرت کن وسط پیشونیم بگو کجای درس بودیم… چیکار داری دو دقیقه با دختر عمه‌مون

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 15

#پارت_15 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   زیبایی‌اش را از زنداییم که هیچوقت نفهمیدم چرا با آن چهره زن عمو خسرو شده بود به ارث برده بود هم چشمان آبی و هم پوست سفید و هم لب‌های سرخش را…   در هر جمعی که حضور داشتیم بی‌شک یک سر و گردن از همه خوش قیافه‌تر به‌نظر می‌رسید.   بی‌خیال خندید و پرتقالی که خودش

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 14

#پارت_14 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   هومی کشیدم.   حق با او بود من و باربد عملا هیچ دانشگاهی قبول نشده بودیم و هردو مجبور شدیم بدون کنکور به دانشکده هنر برویم.   در دانشکده من خودم را با تنها کار مورد علاقه‌ام یعنی سفالگری مشغول کردم و باربد خود را با تنها کار مورد علاقه‌اش یعنی داریوش مشغول کرده بود! _باز خوبه

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 13

#پارت_13   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• دستی به صورتش کشید و سکوت کرد. _باشه بیا بی‌خیال این بحث بشیم. فردا کلاس داری؟   متفکرانه چشمی چرخاندم. _آره چطور مگه؟   بی‌مکث جواب داد: تا چه ساعتی؟   لپ‌هایم را باد کردم. _تا ساعت چهار. بعدش هم قراره با بچه‌های دانشکده بریم بیرون یه هفته‌ست برنامه‌ش رو ریختیم ولی هی کنسل شد ایندفعه دیگه…

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 12

#پارت_12   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• با دیدن نگاه خیره‌ی عمه مهسا حدس زدم کار او باشد. _عمه تهدیدت کرده؟   دستی به موهایش کشید و خیره نگاهم کرد. _یه مرحله دهن جر بده‌تر از اون…   چشم‌هایم را برایش ریز کردم که شانه‌ای بالا انداخت. _خب تایم تنها بودنمون تموم شد من دیگه باید برم بای!   با دهانی باز مانده به

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 11

#پارت_11   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• چیزی که در جمع‌های خانوادگی بودم. ولی خب کافی بود کمی با من صمیمی شوی تا آن دختر مظلوم و گوشه‌گیر به یک شیطان مبدل شود. _از درد دارم هذیون می‌گم لطفا حرفام رو فراموش کن!   سرش را به دوطرف تکان داد و در را باز کرد.   همین که پا به داخل گذاشتم صدای هین

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 10

#پارت_10   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• با درد و لب‌هایی لرزان دستم را از روی صورتم برداشتم.   با دیدن صورتم اخم‌هایش را درهم کشید و سریع دستمالی از جیبش بیرون کشید. _داره خون میاد…   بعد به سمت چهارنفری که مانند کودکانی خطاکار گوشه‌ای ایستاده بودند چرخید. _شکسته باشه من می‌دونم با شماها…!   همزمان با آن‌ها چشمان من هم گرد شد.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 9

#پارت_9 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   به سمت آشپزخانه به راه افتادم و ظرف میوه را از دستش گرفتم. _مامان زودتر غذا رو بیار بخورن برن دیگه من هنوز کلی از کارهام باقی مونده.   چپ چپی نگاهم کرد. _عیبه خجالت بکش دختر، همین مونده به‌خاطر گِل بازی تو اجازه بدم عمه‌هات پشتم حرف در بیارن که خونه‌داری بلد نیستم.   اخمی کردم.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 8

#پارت_8 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   گوشی را روی مبل انداختم و سرم را بالا گرفتم ولی با دیدن نگاه خیره و شاکی نامی که بین من و گوشی می‌گشت پشیمان شدم.   چندلحظه پر ادعا نگاهم کرد و بعد که مطمئن شد دستم دیگر به سمت گوشی نمی‌رود به حرف زدن با عمو شهرام ادامه داد.   همیشه برایم جای سوال بود

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 7

#پارت_7 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   نگاهم را از روی اخم‌های درهم نامی برداشتم. _درسته عمه جان هر آدم عاقلی متوجه این موضوع می‌شه!   متوجه تکان خوردن نامی روی مبل شدم ولی نگاهش نکردم.   این که مثل سگ از این مرد گنده دماغ می‌ترسیدم دلیلی بر آن نبود که ریز ریز جوابم را به صورتش نکوبم!   شنیدن صدای زنگ آیفون

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 6

#پارت_6   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• قبل از این که پاسخی دهد نریمان سریع گفت: نامی هم مثل مامان به چای علاقه‌ای نداره.   نامی بی‌توجه به حرف‌های نریمان دستش را بالا گرفت و لیوانی برداشت. _ممنون!   بی‌هوا از این که ضایع نشده بودم لبخندی بر لبانم نشست که موجب تعجبش شد. حالا آنقدرها هم بداخلاق به‌نظر نمی‌رسید.   بی‌توجه به نریمان

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

[مانلی💙🐚MANELI]

‌ … 🥀 ⃟▬▬▭••𝒊𝒇 𝒊 𝒄𝒐𝒖𝒍𝒅 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒎𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒍𝒊𝒇𝒆𝒕𝒊𝒎𝒆𝒔 𝒊’𝒅 𝒄𝒉𝒐𝒐𝒔𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒔𝒊𝒏𝒈𝒍𝒆 𝒕𝒊𝒎𝒆   اگر میتوانستم میلیونها بار دیگر زندگی کنم هر بار تو را انتخاب می‌کردم   ‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋‌⃤

ادامه مطلب ...