رمان ماهرخ Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 162

        مراسم خواستگاری مهوش زودتر از آنچه که فکر می کرد در آپارتمان کوچکش برگزار شد و قرار عقد و عروسی را هم گذاشتند.     مهوش حال غریبی داشت که در این روز مهم چرا پدر و مادر یا حتی خواهر و برادری ندارد تا شادی اش را با آنها تقسیم کند اما به جایش دو

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 161

            هیچ چیز از نگاه شیرین خانوم پیدا نبود ولی ماهرخ نگاه نگرانش را به شهریار داد که مرد چشم روی هم گذاشت و دستش را گرفت که دل دخترک گرم شد…     سکوت کمی به درازا کشید که شیرین خانوم سر بلند کرد و خیره توی چشمان ماهرخ گفت: من از همون روز

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 160

        ترانه هیجانزده گقت: آره اما به محض اینکه مهوش ماتش شد، زنه گذاشت و در رفت…!     فکرم درگیر شد. -عکس العمل مهوش چی بود…؟!     ترانه خندید. -یه شونه بالا انداخت و بعدش مشغول کارش شد… می دونی که مهوش خودش رو زیاد درگیر هیچی نمی کنه در صورتیکه کل زندگی این دختر

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 159

        نرمی و خیسی لبانش هوش از سرم برد. شک نداشتم که تا آخرش می رفت اما به اینکه متوجه کارهایم نشود، می ارزید…   دل به دلش دادم و دستم رو دور گردنش گره زدم و در بوسیدن همراهیش کردم…     بوسه های داغ و پر خشونتش دلم را به تب و تاب انداخت و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 158

        خیالم راحت شد. موضوع آنقدر سخت نبود که نشود حلش کرد. مادر رامبد فقط می خواست خیالش راحت شود، همین…!     دست روی دستش گذاشتم… -شیرین جون، رامبد بی گدار به آب نمیزنه و برعکس شما من فکر می کنم اون دختر شاید اونقدر خاص بوده که تو چشم رامبد اومده…!!! رامبدی که هیچ میلی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 157

        تعجب می کنم اما کم کم دستانم را بالا برده و دور گردنش چفت می کنم…   گردن کج کردم. -به نظرم اینجا برای تجربه نباید بد باشه مخصوصا اینکه یه کاناپه راحتی اونجاست که تن منم بدجور بهش عادت داره… می تونی اونجا به شکلی که دوست داری هم ببوسیم و هم… سکس کنیم…!!!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 156

      -توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!!     مهوش چشم در حدقه چرخاند. -گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟!   ترانه اخم کرد. -حالا هرچی باید می آوردی…؟!   ماهرخ خندید: مگه مامانت برات نیاورد…؟!     ترانه یک دفعه نیشش باز شد… -وای

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 155

      خیره نگاهم کرد. -تو هیچ احتیاحی به مرور گذشته نداری ماهرخ… بزار هرچیزی که اتفاق افتاده تو همون گذشته بمونه… دنیای جدیدی پیش روت باز شده و سعی کن ازش لذت ببری…!     دست روی دستش گذاشتم. -وجود تو در کنارم برام کافیه شهریار…!!!     چشمانش ستاره باران شد. این اولین حرف محبت آمیزی بود

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 154

        ماهرخ توی دلش ذوق کرد. دوست داشتن شهریار از چشمانش معلوم بود…   -اومدم که بمونم صفیه جان… شهیاد کجاست…؟!   -با دوستاش رفتن بیرون… الاناس که برسه… حالا چرا سرپایی قربونت برم بیا بشین…!!!   صفیه روی صندلی نشاندش و بعد تر و فرز برایش چای و شیرینی آورد تا به قول خودش خستگی اش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 153

        ماهرخ با عصبانیتی که گریبانگیرش شده بود با حرص گوشی را روی مبل پرت کرد و سمت آشپزخانه برگشت…     شهریار مشغول سیخ کشیدن جوجه ها بود. با لبخندی رو به دلبرکش گفت: ترانه بود…؟!   -اره خود خرمگسش بود بیشعور…!   -حالا چرا اینقدر عصبانی…؟!   ماهرخ اخم کرد. -شما عصبانی نشدی…؟!   شهریار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 152

        ماهرخ با حرص نگاه شهریار کرد. آنقدر خشم وجودش را پر کرده بود که با تمام زورش دست تو سینه مرد گذاشت و او را به عقب هل داد…   -تو حق نداری من و محدود کنی عوضی…!!!   شهریار سکندری خورد اما سخت توانست خودش را کنترل کند…   -من شوهرتم عزیزم، حق دارم…!!!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 51

        نگاه ارام شده و براقش را به چهره خندان شهریار دوخت… -داشتم میومدم پایین…!!!     شهریار با عشق نگاهش کرد. -وقتی نیومدی یهو دلم برات تنگ شد…!     حال خوشی از دلش گذشت… شهریار و نگاه های عاشقانه و گرمش باز هم سهمش شده بود… -ترانه بود، داشت برام خط و نشون می کشید

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 150

          سر مرد نزدیک شد و درست رو به روی لب هایش آرام توقف کرد و خیره درون چشمانش زمزمه کرد… -عشق شهریار ترست بیخودیه چون من نمیزارم یه لحظه احساس بدی داشته باشی یا اینکه حتی به گذشته فکر کنی… من و تو خوشبخت ترین میشیم فقط بهم اعتماد کن عمر من…!!!     دختر

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 149

      راوی   شهریار از توی ماشین دخترک را زیر نظر داشت… دقیقا با دخترها تبانی کرده بود که هر طور شده او را به بازار ببرند تا او راحت تر بتواند نقشه اش را پیش ببرد…     یک ساعتی منتظر ماند تا بالاخره دخترها از مغازه بیرون آمدند… از ماشین پیاده شد و سمتشان رفت…  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 148

        -کی مادر…؟!   -یه خر گوش دراز… ولش کن ماهی هیچی نداری بخورم…؟!     سرش را تکان داد… -بیا تو آشپزخونه برات غذا گرم کنم…!!     ماه منیر جلوتر سمت آشپزخانه رفت… ناخودآگاه نگاهی به سرتاسر سالن انداختم و بوی عطر شهریار به دماغم خورد که قلبم ضربان گرفت…!!!     یک جوری شدم…

ادامه مطلب ...