رمان ماهرخ Archives - صفحه 10 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 27

      راوی   حال شهریار خراب بود. دوست داشت بیشتر پیش برود. این دختر با پوشیدن ان لباس خواب هوش از سرش برده بود.   تن سفید و مـوهای زیبایش از او تندیس زیبایی ساخته بودند که هیچ جوره نمی توانست از او دست بکشد.     تن داغ شده اش برای یک رابطه کامل فریاد می کشید

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 26

      ترانه و ماهرخ توی آشپزخانه مشغول کمک به صفیه بودند که ترانه نتوانست ساکت بماند و رو به ماهرخ گفت: دقیقا هرچی از بهزاد می دونی بهم بگو…!     همزمان دهان ماهرخ و صفیه باز ماند. سپس نگاهی بهم کردند و ماهرخ گفت: اینقدر سریع…؟!     ترانه بی حوصله گفت: رفته تو مخم و هیچ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 25

      شهناز یاد نگاه برادرش افتاد.   شهریار تغییر کرده بود و این تغییر هم دقیقا از زمانی اتفاق افتاد که سر و کله ماهرخ توی زندگیش پیدا شد…!     همیشه خوشحال بود که شر گلرخ از زندگیشان کنده شده اما حالا به وضوح می دید که پدرشان حاج عزیز الله خان شهسواری، ماهرخ را هم به

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 24

      مهراد با خشم و غضب نگاهش کرد. در دلش داشت نقشه می کشید. این پیرمرد امروز آبرویش را برده بود و او داشت در مورد انتقام فکر می کرد.     پیشکار سمتش رفت که مهراد با کینه نگاه حاج عزیز و سپس شهریار کرد و گفت: تقاص این کارتون رو پس میدین…!     ماهرخ از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 23

      شاید روزگار بخواهد از هر فرصتی برای امتحان کردن استفاده کند اما اینکه تو بتوانی از پس آن امتحان بربیایی خیلی مهم و حیاتی است.     ماهرخ سال ها تلاش کرده بود که قوی باشد اما این قوی بودن کمی روحش را آزرده بود. این آزردگی از فشار زیادی بود که می خواست قوی بودنش را

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 22

        شهریار پا روی پا انداخت و رو به حاج عزیزالله خان گفت: ماهرخ میاد اما…   حاج عزیزالله خان اخم کرد و منتظر شهریار را نگاه کرد.   شهریار ادامه داد: اما کسی کوچکترین بی احترامی بهش بکنه با من طرفه…!     حاج عزیزالله خان ابرویی بالا برد. عمیق و پر نفوذ نگاه پسرش کرد.

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 21

        ماهرخ وارد شرکت شد. این شرکت بزرگ و چند طبقه برای حاج شهریار شهسواری بود که تاجر همه چیز بود… هرچیزی که پول درونش باشد، او هم روی ان سرمایه گذاری می کرد ولی عمده کارش طراحی و فروش جواهرات بود…!!!       وارد طبقه آخر شد. جایی که اتاق مدیریت حاج شهریار آنجا قرار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 20

    -عزیزم باید قلمو رو اینجوری تو دستت بگیری تا راحت ضربه بزنی…!     شاگرد داشت و سرش حسابی شلوغ بود. از صبح که آمده بود تنها قهوه خورده بود و حال دلش از گرسنگی داشت مالش می رفت…     ترانه امروز نیامده بود. اما کاوه بود و هنرجو های پسر را راه می انداخت.   شاگردش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 19

      حاج عزیزالله خان اخم غلیظی روی پیشانی نشاند. شهربار عمیق نگاهش کرد. هیچ چیز از نگاه پیرمرد معلوم نبود. همیشه ظاهرش بی تفاوتی را نشان می داد…     -تو شوهرشی، باید ترغیبش کنی که بیاد…!     شهریار پوزخند زد: آدم جایی که باعث آزارش باشه رو هیچ وقت ترغیب نمیشه…!     حاج عزیزالله خان

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 18

        ماهرخ جا خورد. ان بوسه کمی او گیج و منگ کرده بود که با چشمانی خمار شده نگاه شهریار کرد و بعد با حرفی که مرد زد، بدن دخترک تکانی خورد.   -چی دارین میگین…؟!   شهریارمتوجه پریشانی حالش شد، اما ماهرخ به ان طایف تعلق داشت، حتی اگر بیزار باشد.   شهریار جدی بود. -باید

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 17

        ماهرخ عقب کشید و صفیه نفس نفس زنان خواست بلند شود که لحظه ای کمرش تیر کشید و صدای آخش بلند شد.     ماهرخ دست پاچه خم شد: وای صفیه خانوم چی شد…؟!   همزمان سگ صدایی دیگر داد که صفیه کم مانده بود گریه کند.   -من خوبم… شما این و از اینجا دور

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 16

      آخرین امضا را هم زد و پوشه را بست. پوشه را به منشی داد و گفت: جلسه بعدی رو کنسل کن…   منشی سری تکان داد و رفت.   شهریار از پشت میز بلند شد و سمت پنجره قدی اتاقش رفت و در حالی که با ژست بی نهایت جذابش تمام قد بیرون را نگاه می کرد،

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 15

      بوسیدن لب های ماهرخ آتش درونش را شعله ور کرد… لب های دخترک را بوسید اما عطشش بیشتر شد. تن سست ماهرخ زیر تن مردانه اش می لرزید اما نمی توانست ذره ای لب های خوش طعم او را رها کند…     عاقبت چشم بست و دو طرف صورت دخترک را گرفت و خودش را رها

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 14

        ماهرخ جا خورد. انگار شهریار توقعات زیادی داشت…! باز هم عصبانی شد. -داری غیر مستقیم ازم تقاضای سک*س می کنی…؟!     شهریار هم از لحن ماهرخ جا خورد و لحظه ای خنده اش گرفت. -من ازت سک*س بخوام، مستقیم بهت میگم…!   ماهرخ دست به کمر شد: فکر نمی کنین این خواسته نهایت پرروییه…؟!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 13

          داشت حرص می خورد و دوست داشت گردن شهریار را بشکند. روی جدید دیگری از شهریار را داشت می دید. عصبانیتش ترسناک بود و شیطنت درون چشمانش هم تضاد جالبی روی صورت جدی اش داشت.     دستش را روی دست مرد گذاشت و خواست کنار بزند که دست ظریفش میان پنجه های بزرگ مرد

ادامه مطلب ...