رمان ماهرخ پارت 27

4.8
(5)

 

 

 

راوی

 

حال شهریار خراب بود.

دوست داشت بیشتر پیش برود.

این دختر با پوشیدن ان لباس خواب هوش از سرش برده بود.

 

تن سفید و مـوهای زیبایش از او تندیس زیبایی ساخته بودند که هیچ جوره نمی توانست از او دست بکشد.

 

 

تن داغ شده اش برای یک رابطه کامل فریاد می کشید اما می دانست دخترک آماده نیست.

 

 

دوست نداشت عقب بکشد برعکس به بوسیدن لب هایش ادامه داد تا زیر گردنش پیش رفت.

مک عمیقی به زیر گردنش زد که آخ دخترک بلند شد.

 

از آه دخترک خوشش آمد که دوباره کارش را تکرار کرد.

باز صدای دخترک بلند شد و ابن بار اسمش را ناله وار صدا زد…

 

 

-شه… ریار…آخ….!!!

 

 

مرد خمار جدا شد.

دوست داشت عکس العملش را ببیند.

 

چشمان مست و خمار دخترک و کبودی زیر گردنش حس خوشایندی را به وجودش تزریق کرد.

لبخند زد: وقتی لباس خواب به این خوشگلی می پوشی که تن سفیدت توی این می درخشه، دوست دارم تموم بدنت رو کبود کنم…!!!

 

 

دخترک خواست جدا شود که مرد نگذاشت.

 

-بسه شهریار…!!!

 

-داغم کردی، حالا کجا می خوای بری….؟!

 

-خب تو هم عوضش من و بوسیدی….!!!

 

-بوسیدن کمه، من بیشتر می خوام…!

 

 

دخترک متعجب نگاهش کرد.

لحظه ای دلش آشوب شد.

 

-منظورت چیه…؟!

 

 

شهریار کج خندی زد: فعلا با دخترونگیت کاری ندارم اما یه حال کوچولو به شوهرت بدهکاری…!!!!

 

 

ماهرخ ترسیده خواست عقب برود که شهریار نگذاشت…

 

-تو داری سواستفاده می کنی…!

 

 

به شهریار برخورد.

-وقتی یه همچین لباس خوابی می پوشی، معنیش چیه….؟!

 

 

 

 

ماهرخ اخم کرد.

-قطعا دلیلش حال خراب تو نیست…!!!

 

 

شهریار پوزخند زد: دقیقا باعث حال خرابم این لباس و عشوه های بیش از اندازه ای هست که داره روح و روانم و بهم می ریزه….!!!

 

 

ماهرخ فقط نگاهش کرد.

او فقط می خواست کمی شیطنت کند، نه اینکه تا پای رابطه پیش برود.

 

-اذیتم می کنی شهریار….!

 

شهریار چشم بست.

عصبانی بود.

 

-ولی من این طور فکر نمی کنم….! می دونی تو داری با این لباس پوشیدن ها منو تحریک می کنی…! من مردی هستم که خیلی وقته هیچ سکسی نداشتم….!

 

 

ماهرخ از کلام صریح مرد جا خورد.

-خب… خب چرا…. به من میگید….؟!

 

 

– تو زنمی ماهی… یکی از وظایفی که به گردنته، تمکین کردن منه….!

 

 

ماهرخ عصبانی شد: بین من و شما فقط یه محرمیت ساده است….!

 

 

-به هر حال زنمی ماهرخ…! چه یه محرمیت ساده باشه چه یه عقد کامل…!!!

 

ماهرخ خود را عقب کشید.

شهریار مچ دستش را گرفت و خیلی محکم او را سمت خود کشید…

 

دست دیگرش را هم دور کمرش انداخت و نگاه کرد.

مچ دستش را رها کرد و ان را بالا برد و پشت گردنش گذاشت.

 

 

با نگاهی دیگر، روی صورتش خم شد کنج لبش را بوسید.

دوباره بوسه ها را از سر گرفت تا زیر گردنش، سپس تا لاله گوشش بالا رفت و زبان کشید.

تن دخترک لرزید.

 

دستان مرد دور تن دخترک حصار شد…

او را به خود بیشتر فشرد.

انگار که بخواهد با وجودش حل شود….

 

 

این بار دستش بیشتر پیش رفت و دامن لباس خوابش را بالا داد و دستش را روی باسنش گذاشت و ان را میان پنجه های بزرگش گرفت و خیلی نرم فشرد…

 

تن دخترک منقبض شد و بیشتر درون آغوش مرد فرو رفت که باعث شد، شهریار حالش بدتر شود و دوباره و سه باره باسنش را توی مشت بفشارد…!

 

 

-شهریار…بسه!!!

 

تن داغ شده مرد تکانی خورد.

او می خواست بیشتر پیش برود اما ماهرخ تمایلی نداشت… وجودش غرق در خشم شد و خیلی سریع از دخترک جدا شد و سمت سرویس رفت…

 

 

ماهرخ مات و مبهوت از حرکت شهریار، خشک شد و جریان خنکی به محض رفتن مرد بهش خورد ولی نمی دانست چرا قلبش دوست داشت ادامه داشته باشد و عقلش ان را نهیب می زد….

 

 

 

 

خود را سرزنش می کرد که چرا نمی تواند در مقابل ماهرخ خود را کنترل کند.

 

چشم بست و نفسش را محکم بیرون فرستاد.

امان از او و دلبری هایش….!!!

اصلا مگر می شد از او گذشت وقتی که ناز و عشوه هایش دل می برد و چشم خیره می کرد.

 

وای از چشمان عسلی رنگش که دلش را به تب و تاب می انداخت….

 

 

نگاه خیره اش به بیرون بود.

شهر زیر پایش حس خوبی را به وجودش تزریق کرد.

نفس عمیقی کشید که با تقه ای به در به خود آمد و سمت در برگشت.

 

منشی به داخل آمد.

 

-سلام حاج آقا… اتاق جلسه آماده است… مهمونها هم تشریف آوردن…!

 

-ازشون پذیرایی کنین تا بیام…!

 

منشی با اجازه ای گفت و رفت.

اعصاب درست و درمانی نداشت.

تا کی می توانست نیازهایش را سرکوب کند؟!

هیچ وقت هیچ رابطه ای را به زور نمی خواست اما گویا ماهرخ آنقدر او را از خود بی خود کرده بود که دوست داشت تا آخرش برود…!!!

 

 

سری تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش پاک شود و سپس با بستن دکمه کتش از اتاق خارح شده و به سمت اتاق کنفرانس رفت….

 

 

****

 

-خیلی بیشعوری ماهرخ چطور تونستی پسش بزنی…؟!

 

ماهرخ اخم کرد: من… آمادگی وارد شدن به یه رابطه رو ندارم….!!!

 

 

ترانه دهانش باز ماند.

ان رگ دیوانگیش گل کرد و گفت: مگه می خوای چیکار کنی دیوونه…؟! تهش یه سکسه که پرده بکارتت و میزنه…!!

 

-خب همین ترس نداره…؟!

 

-چه ترسی کره خر وقتی بعدش پر از لذته…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kimiasadqy
Kimiasadqy
11 ماه قبل

افرین خوبه.

هیامین
هیامین
11 ماه قبل

این بی بخار بازیا چیهههه؟

سارا
سارا
پاسخ به  هیامین
11 ماه قبل

👏 👌 👌

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x