رمان دلارای

رمان دلارای پارت 35 3.5 (2)

4 دیدگاه
ماشینش را مقابل خانه پارک کرد و زنگ در را زد خدمتکار با دیدنش در را باز کرد و جلو آمد کتش را گرفت و توضیح داد : _ مهراوه خانم گفتن اومدید خبرشون کنم مادرش احتمالا قصد داشت مثل گذشته سفارش کند تا آلپ‌ارسلان مقابل مهمان ها با پدرش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 34 3 (2)

2 دیدگاه
ارسلان سیبی از ظرف میوه برداشت و متفکر گاز زد کم‌کم به یاد آورد دخترک چرا روز آخر رهایش کرده بود در این چند روز آنقدر کارها مشغولش کرده بود که فراموش شده بود قبل ازینکه بتواند حرفی بزند دلارای گرفته زمرمه کرد : _ ازت متنفرم… الپ‌ارسلان سیبش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 33 4.3 (4)

2 دیدگاه
* * * * * * * * * * * * * * * آلپ‌ارسلان خریدها را گوشه ‌ی خانه‌ گذاشت و آرام پرسید : _ هنگامه کو؟ انتظار شنیدن جواب نداشت زنی بدون حرکت روی تخت کهنه ‌ی کنار در دراز بود دیوار ها نم زده بودند و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 32 4 (3)

4 دیدگاه
  فشار دیگری به فکش آورد و مهشید ناله کرد : _ ولم کن با فشار بعدی احساس کرد دندان هایش خورد شد و ناخوداگاه جیغ کشید : _ از دهنم در رفت ارس ولم کن توروخدا … آخ وحشی ارسلان با شدت عقب هلش داد : _ حواست به…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 31 4.7 (3)

بدون دیدگاه
  صدای محکم دلارای در فضا پیچید : _ گوشیو بده به آلپ‌ارسلان ارسلان ابرو بالا انداخت چرا انتظار داشت صدایش ملتمس و گریان باشد؟! مهشید اخم کرد : _ شما؟! صدای طلبکار دلارای ناخواسته باعث لبخند کمرنگ ارسلان شد _ اونی که کنارته میشناسم قبل ازینکه مهشید حرف دیگری…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 30 3.7 (3)

بدون دیدگاه
مرد اخم کرد : _ کسی منو نفرستاده دلارای مشکوک سر تکان داد : _ یعنی چی؟! مرد تیز نگاهش کرد : _ من اینجا کاری ندارم اگر ماشین پیدا نمیکنید میتونم برسونمت … کسی هم منو نفرستاده ، از صبح تماسی با ارسلان خان نداشتم دلش گرفت دوست داشت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 29 4.2 (5)

2 دیدگاه
_ پاشو تا نیم ساعت دیگه خودتو برسون اینجا با شنیدن صدای آلپ‌ارسلان از فکر بیرون آمد فکر کرد با او صحبت می‌کند اما چشمش به موبایل کنار گوشش افتاد ارسلان بی توجه به او خونسرد پوزخند زد : _ نه بابا؟ پس بگو منتظر یک اشاره بودی حس خوبی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 28 4.5 (4)

1 دیدگاه
دلارای به خودش جرات داد : _ من از قوانین شب هات متنفرم! آلپ‌ارسلان عصبی نشد در عوض مردانه خندید و مانتو را از تنش بیرون کشید : _ قبلیام متنفر بودن دستش را زیر لباسش سراند و پوست شکمش را لمس کرد : _ مسلما بعدیام متنفرن! دستش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 27 4.4 (5)

بدون دیدگاه
سرد جواب داد : _ خودت میتونی ببینی دلارای بی خبر بسته را باز کرد با دیدن محتویاتش کنجکاو پرسید : _ قرص خریدی؟ مریضی؟ ارسلان زیرچشمی نگاهش کرد : _ برای تو خریدم _ چرا من؟! بی حوصله توضیح داد : _ از این به بعد هرروز میخوری دلارای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 26 4 (3)

3 دیدگاه
صدای فریاد ارسلان دهانش را بست : _ خفه شو گفتم دلش برای دخترک که مظلوم با بغض سرش را برگرداند نسوخت شک نداشت این دختر مشکلی ندارد اما باید این آزمایش انجام میشد نباید تفاوتی باشد ، دختر کنارش فرقی با بقیه معشوقه هایش ندارد…. روبه‌روی آزمایشگاه که ایستاد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 25 4.3 (3)

7 دیدگاه
منتظر بود یک ساعت بعد از حمام بیرون بیاوردش شک نداشت خشمش تمام می شود اما اینطور نشد کمرش از سرمای دیواری که به آن تکیه داده بود درد گرفته بود ناخواسته سرش را به دیوار چسباند و چشمانش را بست پوزخند زد ارایش کرده بود ، همانطور که ارسلان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 24 4.3 (3)

10 دیدگاه
ارسلان با اخم گفت : _ میدونی من اصلا ادم صبوری نیستم دخترجون دلارای بغض کرده نالید : _ من نمیدونستم ارسلان بی توجه ادامه داد : _ هر حرفی رو یک بار میزنم _ تقصیر من نبود موهای بلندش را نوازش کرد و بعد چنگ زد : _ بعضی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 23 4 (4)

5 دیدگاه
منتظر ماند تا جواب‌ش را بدهد چنددقیقه گذشت و او خیره به صفحه‌ی موبایلش بااسترس لبش را می‌گزید صدای پیامک موبایلش که امد باعجله پسورد را وارد کرد پسوردی که تمامش اسم الپ ارسلان را یدک می‌کشید : _ hazeri?! (حاضری؟!) سریع تایپ کرد : _ تقریباً ، خودت میای؟!…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 22 5 (2)

3 دیدگاه
از جایش بلند شد و سمت کشوی لباس‌هایش رفت. لب‌هایش را زیر دندان‌هایش فشرد گفته بود ست بپوشد! اما دختر آفتاب مهتاب ندیده ی فرهمند ها را چه به این حرف ها اکثر لباس زیر هایش ساده و راحت بود چندان به نظرش باب میل الپ نمی آمد اما از…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 21 5 (3)

1 دیدگاه
حواس خودش را پرت کرد و برای آلپ‌ارسلان نوشت : _ سلام ادامه ‌اش را نمی‌دانست کم کم اشکش در می آمد کلافه تایپ کرد : _ حالم خوب نیست ، حالا چیکار کنم؟نمیدونستم باید از کی بپرسم پیام را که فرستاد یادش امد خودش را معرفی نکرده پیام دیگری…