ارسلان سیبی از ظرف میوه برداشت و متفکر گاز زد
کمکم به یاد آورد دخترک چرا روز آخر رهایش کرده بود
در این چند روز آنقدر کارها مشغولش کرده بود که فراموش شده بود
قبل ازینکه بتواند حرفی بزند دلارای گرفته زمرمه کرد :
_ ازت متنفرم…
الپارسلان سیبش را فرو داد و پوزخند زد :
_ اینو که قبلا هم گفتی دخترحاجی ، حرف جدید بزن
صدای بوق های پشت سرهم که در گوشش پیچید کلافه موبایل را روی کاناپه پرتاب کرد و با چشمان بسته سرش را عقب برد اما انگار موبایلش قصد نداشت راحتش بگذارد که دوباره لرزید
زیرلب غر زد و بدون اینکه به صفحه نگاه کند تماس را وصل کرد :
_ این بچه بازیا از سن من گذشته دخترجون رو اعصابم بری درست میپیچونمت
صدای حاجخانم بهت زده بود :
_ آلپارسلان چی میگی مادر با منی؟
چشمانش را باز کرد و موهایش را چنگ زد
نگاهی به صفحه موبایل انداخت
شماره ی خانه ی پدریاش بود
همان خانه ای که از خانهی هر غریبه ای غریبه تر بود ….
بی حوصله گفت :
_ نه مامان اشتباه شد
_ با کی بودی آخه؟ چرا تهدید میکنی پسرم؟ بعضی وقتا میترسونی منو آلپ ارسلان
نمیخواست با پیرزن بد شود اما ناخواسته پوزخند زد :
_ من عادت کردم بقیه ازم بترسن
مادرش که سکوت کرد کلافه زبانش را گاز گرفت
در دل برای دلارای و حاجی و حتی هنگامه خط و نشان کشید
اعصابش را بهم ریخته بودند و حال دیواری کوتاه تر از مادرش پیدا نکرده بود
_ بیخیال حاج خانوم کاری داشتی زنگ زدی؟
_ باید حتما کاری داشته باشم که با پسرم حرف بزنم؟
_ تا امروز که اینطور بوده
زن اه کشید :
_ تلخی آلپارسلان تلخ
کاری نداشتم ، میخواستم حالت رو بپرسم و بگم اگر میتونی شام بیا خونه ، بابات مهمون داره
_ پس از اول همینو بگو که حاجیتون خواسته
_ توروخدا این بحث قدیمی رو باز نکن آلپارسلان
_ بحثی نیست من سال هاست حرفی با شما ندارم
صدای زن غمگین شد :
_ اینطوری نگو آلپارسلان
_باشه فراموشش کن
_ دوست خانوادگیه
از کدورتا خبر دارن اگر نیای فقط آبروی حاجی میره و بیشتر به شایعه ها دامن میزنی
ناخواسته با تمسخر خندید :
_ این خاله زنک بازیاتون تمومی نداره نه؟!
زیرلب با حرص ادامه داد :
_ آبروی حاجی ، آبروی حاجی
ای ریدم تو این آبروی حاجی
مادرش از پشت تلفن روی صورتش کوبید :
_ ای خدا مرگم بده
برو قطع کن مادر از تو خیری به ما نمیرسه نخواستیم
تو فامیل همه فهمیدن تو تره هم برای حرف ما خورد نمیکنی حاج فرهمند هم روش
ابروی ارسلان بالا پرید :
_ حاج فرهمند؟! تنهاست یا با خانواده؟
صورت دختری با موهای مشکی و صورت ساده جلوی چشمانش آمد که چند دقیقه قبل بارها و بارها تکرار کرده بود از او نفرت دارد
صدای حاج خانوم امیدوار شد :
_ آره هستن ، اتفاقا پسراش هم سن و سالتن حوصلت سر نمیره
ارسلان خندید :
_ حیف با پسرا حال نمیکنم وگرنه دوست داشتم تو این موردم واسه حاجیتون داستان درست کنم
مادرش منظورش را نفهمید :
_ یعنی چی مادر؟ میای؟
_ معلوم نیست شاید
_ الپارسلان اگر…
_ کارام جور بشه شب میام جورم نشه هرچی اصرار کنی فایده نداره پس خودتو خسته نکن
کار نداری؟ فعلا
منتظر خداحافظی نماند و تماس را قطع کرد
برنامه اش خالی نبود
هزار جور کار روی سرش ریخته بود طوری که اگر نمیفهمید مهمان های خانه پدری اش وه کسانی هستند شاید حالا حالاها هوس سر زدن نمیکرد
با خودش فکر کرد یکی دو ساعت چیزی را عوض نمیکند
به دلارای فکر کرد
دختری که تنها یک شب مهمان تختش بود و همانم خوب پیش نرفت
حوصله ی بازی هایش را نداشت و در عین حال دلش برای سربه سر گذاشتن و گوشمالی دادن دخترک تنگ شده بود
از جا بلند شد و سمت حمام رفت
تصمیمش را گرفت
شب را مهمان خانهی پدری اش بود
زیر دوش آب ایستاد و خبر نداشت امشب جز کسانی که انتظارش را دارند شخص دیگری هم دعوت شده است…
کسی که ارسلان از او بیش از همه نفرت داشت
آهاالان اومدمرسی
پارت جدیدو نمی زارید ازوقتش گذشت که🥱