صدای محکم دلارای در فضا پیچید :
_ گوشیو بده به آلپارسلان
ارسلان ابرو بالا انداخت
چرا انتظار داشت صدایش ملتمس و گریان باشد؟!
مهشید اخم کرد :
_ شما؟!
صدای طلبکار دلارای ناخواسته باعث لبخند کمرنگ ارسلان شد
_ اونی که کنارته میشناسم
قبل ازینکه مهشید حرف دیگری بزند موبایل را از دستش کشید :
_ بگو
_ یک آدرس برات میفرستم برو اونجا مانیا رو بیار خونهی ما
سعی داشت محکم باشد اما اینبار صدایش لرزید
آلپارسلان ابرو درهم کشید :
_ اشتباه گرفتی دخترحاجی
احتمالا میخواستی با رانندت یا زیردست حاجی تون تماس بگیری اما خب انگشتت اشتباهی خورده رو شمارهی آلپارسلان ملکشاهان!
دلارای سکوت کرد
میدانست اگر حرفی بزند بغضش منفجر می شود و این را نمیخواست!
آلپارسلان خندید :
_ تمومه؟! مثل اینکه متوجه اشتباهت شدی دخترحاجی
با دخترحاجی گفتنش چیزی را به یاد دلارای آورد
قبل ازینکه تماس قطع شود زمزمه کرد :
_ همهچیو بهشون میگم
ارسلان احساس کرد اشتباه شنیده است :
_ چی؟!
_ اگر قرار باشه خانوادم چیزی بفهمن همهچیو میگم
میدونی بابام چیکار میکنه؟!
ارسلان پوزخند زد
البته که میدانست!
_ سرتو میبره … احتمالا!
دلارای انکار نکرد
البته قبلش برادرهایش کاسه داغ تر از آش میشدند اما زیاد تفاوتی نداشت!
_ آره ولی قبلش از بابای تو گله میکنه پسرحاجی
ارسلان پوزخند زد
دلارای هیچ چیز نمیدانست
ترسی از مردی که اسم پدرش را یدک میکشید نداشت اما …
دلارای که سکوتش را دید خیال کرد ارسلان را ترسانده
حتی روحش هم از افکار ارسلان خبر نداشت
فکر میکرد او را میشناسد
تک پسر حاج ملکشاهان را اما اینطور نبود…
_ ارسلان صدامو میشنوی؟
_ هر غلطی دلت میخواد بکن
صدایش سرد و بدون انعطاف بود
دلارای موهایش را چنگ زد
ارسلان نترسیده بود…
نمیتوانست با این چیزها بترساندش
ارام زمزمه کرد :
_ لطفاً بیا
ارسلان پوزخند زد :
_ تهدیدات تموم شد؟
_ تو خانوادمو میشناسی ، خودتم تو همچین خانواده ای بزرگ شدی ، تو هم یک سر این قضیه هستی لعنتی
_ مشکلات تو به من مربوط نیست دخترجون
دلارای سکوت کرد چرا که میدانست حرفی بزند به گریه میفتد
سعی داشت محکم باشد
سعی داشت بدون اشک ریختن مشکلاتش را حل کند
سعی داشت بزرگ شود اما نمیتوانست!
سنی نداشت
هنوز حتی هجده ساله هم نشده بود
علاوه بر آن چیزی از زندگی اش نفهمیده بود
تمام روزهای عمرش در خانواده ای بسته گذشته بود
جمعی خشک که محدودش میکردند
این حرف را بزن ، اینطور رفتار کن ، این را بخور ، این را بپوش و حتی این را دوست داشته باش!
تازه چند روز بود که وارد دنیایی جدید شده بود
ارسلان برایش همین دنیای جدید بود
بیرحم ، بدون هیچ مراعاتی ، سرد و آزاردهنده اما خاص
دنیایی که خواستار کشف کردنش بود اما انگار نمیشد
برادرهایش که میفهمیدند همه چیز تمام میشد…
صدای ارسلان متعجبش کرد :
_ آدرس؟
بهت زده زمزمه کرد :
_ چی؟!
_ آدرس رو بفرست برام
گفت و تماس را قطع کرد
ارسلان با خودش گفت دلش برایش سوخته بود
سعی کرد خودش را قانع کند اما اینطور نبود
دلارای او را یاد کسی میانداخت
هربار که از خانوادهاش میگفت ، روابطش با پدر و مادرش و حتی برادرانش برای او یاداور دختر دیگری بود
دختری که این روزها سعی داشت فکرش را کنترل کند تا سمتش نرود….
با صدای مهشید به خودش آمد :
_ مزاحمته هانی؟ بزنش بلک لیست
دوباره روی پایش نشست و صورتش را نزدیک اورد که ارسلان خودش را کنار کشید :
_ لباساتو بپوش باید بری
مهشید ماتش برد :
_ چی؟!
_ بجنب کار برام پیش اومده
ناخواسته پوزخند زد :
_ مگه مهم ترین کار آلپارسلان ملکشاهان همینی که داریم انجام میدیم نیست؟!
ارسلان اخم کرد
دخترهای اطرافش زبان دراورده بودند!
با این یکی اما میدانست چه کار کند!
چانه اش را گرفت و هم زمان پاهای خودش را باز کرد
مهشید از میان پاهایش سر خورد و روی زمین افتاد
از درد ناله کرد و ارسلان با شدت چانه اش را فشرد :
_ نه مهمترین کار الپارسلان ملکشاهان چیدن زبون دخترایی که بیشتر از کوپنشون زر زر میکنن میخوای امتحان کنی؟