رمان دلارای پارت 30

3.7
(3)

مرد اخم کرد :

_ کسی منو نفرستاده

دلارای مشکوک سر تکان داد :

_ یعنی چی؟!

مرد تیز نگاهش کرد :

_ من اینجا کاری ندارم اگر ماشین پیدا نمیکنید میتونم برسونمت … کسی هم منو نفرستاده ، از صبح تماسی با ارسلان خان نداشتم

دلش گرفت
دوست داشت فکر ارسلان درگیرش میماند
راننده میفرستاد و نگرانش بود اما نه…

خشم و غمش بیشتر شد

مرد دوباره گفت :

_ چیکار میکنید میاید یا نه؟ سریع لطفاً

شرمنده لبش را گزید و صندلی عقب سوار شد

تمام مدت در سکوت اشک ریخت و سنگینی نگاه پر ترحم و تاسف راننده را روی خودش حس کرد و اهمیتی نداد

موبایل برای ثانیه ای از دستش نیفتاد

دوزاده بار دیگر هم با مانیا تماس گرفت اما فایده ای نداشت

مرد که وارد خیابانشان شد و ماشین را نگه داشت کم مانده بود از شدت ترس به هق‌هق بیفتد

دستش برای باز کردن در جلو نمی‌رفت اما چاره ای نبود

هر ثانیه دیر رفتنش اوضاع را بدتر می‌کرد

در را باز کرد و با صدایی ارام گفت :

_ ممنون ، ببخشید اون حرفارو زدم

منتظر جواب نماند
پیاده شد و برای آخرین بار با ناامیدی شماره مانیا را گرفت

بوق دوم نخورده صدای سرحال مانیا در موبایل پیچید :

_ دلی؟ چه خبرا؟ برگشتی؟

صدایش مضطرب بود :

_ کجایی تو مانیا؟ میدونی چندبار زنگ زدم؟

_ اومدم باغ با دخترخالم تو استخر بودم

وقت نداشت به حرف هایش فکر کند :

_ مانی توروخدا پاشو بیا خونه‌ی ما

اشک روی گونه اش چکید و ادامه داد :

_ داداشم اینا فهمیدن

مانیا جیغ زد :

_ چی؟!

_ میتونی بیای؟ باهام نباشی و بفهمن دیشب اونجا نبودم خونم حلاله

_ چطوری؟! اینجا ماشین پیدا نمیشه دلی خودت که میدونی کجاست … خیلی بد مسیره حتما باید تا جاده بیام بعدشم کسی اعتماد نمیکنه سوارم کنه

خودش هم میدانست
باغ اطراف تهران بود

دستش را به سرش گرفت و تنها فکری که به مغزش آمد را زمزمه کرد :

_ تو حاضرشو آدرس باغ رو برام بفرست میگم ارسلان بیاد دنبالت

مانیا متعجب پرسید :

_ چی؟!

اینبار با اطمینان گفت

این که فقط مشکل خودش نبود!
یک سر ماجرا به ارسلان میرسید

کمک کردن وظیفه اش بود!

_ حاضرشو ارسلان میاد دنبالت ، فقط معطل نکن مانیا خودت که داداشامو میشناسی

تماس را قطع کرد و شماره‌ی ارسلان را گرفت
دست هایش میلرزید
دلش پر بود
از غم و نگرانی
از ترس و وحشت
از خشم و حرص

کسی جواب نمیداد
زیرلب لعنتی به ارسلان فرستاد و دوباره شماره گرفت که صدای جیغ‌مانند دخترانه ای در گوشش پیچید :

_ الو؟ بفرمایید

* * * * * * * * * * * * * * * *

در را که باز کرد مهشید از گردنش آویزان شد :

_ دلم برات یک ذره شده بود هانی

صورتش جمع شد و دست های دختر را از دور گردنش باز کرد :

_ هنوزم که موقع حرف زدن جیغ میزنی!

مهشید لب هایش را جمع کرد و خندید :

_ تو هم که هنوز بدجنسی
همه میدونن من روی صدام چه‌قدر حساسم
کسی جز تو جرات نمی‌کنه بهم گیر بده

ارسلان بی‌خیال خودش را روی کاناپه انداخت و مهشید مانتو‌ی کوتاه چرمش را از تن درآورد

تاپ نیم‌تنه صورتی رنگش را در تنش مرتب کرد و روی دسته‌ی کاناپه نشست

دستش را دور گردن ارسلان انداخت و لب هایش را به گردنش چسباند :

_ دلم برات تنگ شده بود

پوزخند روی لب های ارسلان را دوست نداشت

بوی تمسخر میداد!

ارسلان سیگاری آتش رد و همانطور که کام می‌گرفت زمزمه کرد :

_ خوب رفع دلتنگی کن پس!

مهشید لبخند زد
نیم‌ تنه را کمی پایین تر داد تا برآمدگی سینه هایش بیشتر به چشم بیاید و روی پای ارسلان نشست

بوسه ریزی روی چانه‌ی ارسلان زد و لب هایش را تا گردنش کشید

ارسلان حتی دست هایش را هم دورش حلقه نکرده بود و همچنان بی خیال با سیگارش سرگرم بود

مهشید انگشتانش را روی سینه برهنه ی ارسلان کشید :

_ به چی فکر می‌کنی؟

ارسلان جوابش را نداد
سرش را جلو برد و زبانش را روی لاله گوشش کشید
با ناز زمزمه کرد :

_ ارسلان؟ فکرت درگیر چیه؟!

ارسلان خشک زمزمه کرد :

_ کارتو بکن

مهشید خندید :

_ بدعنقی اما انگار مهره مار داری

تاپش را با یک حرکت از تن بیرون آورد و برجستگی سینه هایش را به تن ارسلان مماس کرد

تا شکمش با بوسه های ریز ادامه داد و بعد دستش را به کمر شلوارش رساند

ارسلان پوک آخر را به سیگارش زد و با دست انگشت های دختر را از شلوارش دور کرد :

_ نه

مهشید خندید
می‌دانست چه میخواهد
می‌شناختش!

دست هایش را دور کرد و اینبار با لب هایش کمربند را لمس کرد

ارسلان برای ثانیه ای فکر کرد چه اتفاقی برای دلارای افتاده بود؟

خانواده‌اش فهمیده بودند؟!

او خانواده اش را می‌شناخت…

اصلا خودش هم در چنین خانواده ای بزرگ شده بود

هیچکس مثل آلپ‌ارسلان نمی‌توانست شرایط دلارای را بفهمد

می‌فهمید اما برایش اهمیت نداشت

از نظرش کسی که در چنین جمعی می‌ماند دیوانه بود

باید می‌رفت…
مثل خودش که سال ها پیش دل کنده بود و از ایران خارج شده بود!

مهشید کمر شلوار را پایین داد و هم زمان سرش را بلند کرد

بوسه ای زیر چانه ارسلان زد و کمی فاصله گرفت
با یک حرکت لباس‌زیرش را از سرش رد کرد و کنار کاناپه انداخت

خواست دوباره نزدیک شود که صدای زنگ موبایل ارسلان بلند شد

اهمیتی نداد

بار قبل هم میان معاشقه این اتفاق افتاده بود و ارسلان انگار نمی‌شنید

اینبار اما چشم های ارسلان سمت موبایل برگشت

مهشید ابرو بالا انداخت و منتظر ماند :

_ میخوای جواب بدی؟!

ارسلان بعد از مکث کوتاهی سر تکان داد :

_ نه

مهشید خندید :

_ پس خاموشش کن

ارسلان حرکتی نکرد
نمی‌دانست چرا…
دلارای پشت خط بود و او قصد جواب دادن نداشت اما دلیل اینکه چرا تماس را قطع نمی‌کند را خودش هم نمی‌دانست

تماس قطع شد

مهشید گردنش را بوسید و صدای زنگ دوباره بلند شد
مهشید غر زد :

_ خاموشش کن حداقل

آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید
مهشید اگر حالش را میدانست جرات حرف زدن پیدا نمیکرد!

_ کارتو بکن!

صدای زنگ قطع شد و دوباره بلند شد
الپ‌ارسلان شاکی از خودش دستش را مشت کرد

چرا موبایل را خاموش نمی‌کرد؟!
کنجکاو بود؟!
دلش به حال دخترک سوخته بود؟!

لعنت به او…

حقیقت همین بود
وضعیت دلارای از نظرش ترحم برانگیز می آمد
ارسلان می‌دانست آنجا چه خبر است چون خودش هم در چنین خانواده ای بزرگ شده بود

با این همه نباید اجازه میداد او چنین تاثیری رویش بگذارد

با خشم از خودش موبایل را برداشت و بدون فکر انتقام حالش را از دخترک بیچاره ی پشت خط گرفت

تماس را جواب داد ، موبایل را روی پخش گذاشت و خیره در چشمام خمار مهشید لب زد :

_ جواب بده!

مهشید بهت زده ابرو بالا انداخت
گیج شده بود
هیچ زمان ارسلان را اینطور درگیر ندیده بود!

ارسلان دوباره آرام غرید :

_ زر بزن بهت میگم

آنقدر بهت زده و سردرگم بود که حتی شکایتی به توهینش نکرد و ناخواسته مطیع صدایش را بالا برد :

_ الو؟ بفرمایید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x