_ پاشو تا نیم ساعت دیگه خودتو برسون اینجا
با شنیدن صدای آلپارسلان از فکر بیرون آمد
فکر کرد با او صحبت میکند اما چشمش به موبایل کنار گوشش افتاد
ارسلان بی توجه به او خونسرد پوزخند زد :
_ نه بابا؟ پس بگو منتظر یک اشاره بودی
حس خوبی به این تماس نداشت…
_ تا اونجایی که یادمه خونتون زیاد از اینجا فاصله داشت
آب دهنش را فرو داد و با انگشت های دستش بازی کرد
چرا مثل احمق ها بیشتر از دردسری که درخانه انتطارش را میکشید نگران شخص پشت تلفن بود؟!
بدون شک عقلش را از دست داده بود!
_ خب پس این اسباب کشی به نفعت شده … خوش شانسی!
اخم کرد
لحنش را دوست نداشت
همانطور که لباس هایش را میپوشید گوش میداد
_ بسه زیاد حرف زدی مهشید ، منتظرم
مهشید گفتنش همان تیر آخر بود!
تماس را که قطع کرد دلارای وارفته لب زد :
_ کی بود؟!
بدون اینکه نگاهش کند پوزخند زد :
_ هنوز که اینجایی
دلارای صدایش را بالا برد :
_ کی بود میگم؟!
ارسلان بی حوصله موبایلش را روی میز انداخت :
_ برو بیرون دلارای حوصله ندارم
_ مهشید کیه؟! چرا بهش زنگ زدی ارسلان؟
صدای دخترانه اش میلرزید
فکری مثل خوره به جانش افتاده بود اما خوش بینانه در دلش تکرار کرد
( امکان نداره…
خیانت نمیکنه
اونم جلوی تو؟! هرگز
تا این حد وقیح نیست….)
ارسلان اما انگار دیگر طاقتش تمام شده بود که با اخم های درهم ایستاد و سمتم آمد
روبه روی دلارای که رسید بلافاصله چانه اش را چنگ زد و دخترم از شدت درد نالید :
_ آی
_ داری حوصلمو سر میبری دلی میدونستی؟
بغض کرده زمزمه کرد :
_ چرا بهش زنگ زدی؟
ارسلان کلافه بود
نه از بهم خورد برنامه هایی که داشت نه بلکه از حرف شنوی نداشتن دخترک حرصش گرفته بود و همین بیشتر عصبی اش میکرد!
با بی شرمی به پایین تنه اش اشاره زد :
_ تا کار ناتموم تورو تموم کنم
دلارای دندان هایش را روی هم فشرد
باورش نمیشد!
از شدت حرص تمام تنش به لرزه افتاد
سری به نشان نفی تکان داد :
_ میخوای انتقام بگیری؟
کسی در سر ارسلان فریاد زد همینطور است!
مهشید را دعوت کردی تا او را عذاب دهی وگرنه خیلی وقت پیش دور مهشید را هط کشیده ای
آلپارسلان ملکشاهان آدم فرصت دوباره دادن به هیچ بنی بشری نبود
چه برسد به مهشید!
با این هم پوزخند زد :
_ خودتو زیادی بالا میبینی دخترحاجی
اینبار دلارای هم مثل خودش پوزخند زد :
_ من میشناسمت
تنوعطلبی اما هیز و خائن نیستی
میخوای تلافی کنی! وگرنه تویی که الان چشمات داره بی حوصلگیتو داد میزنه و حتی برای حرف زدنم حال نداری برای کسی وقت نمیذاری
برخلاف انتظارش ارسلان در گلو خندید :
_ نه خوشم اومد پیشرفت کردی
استدلال میکنی!
دلارای در سکوت خیره اش ماند
حس و حال حرص خوردن نداشت
پاهایش از شدت اضطراب میلرزید و جان کلکل با او را نداشت
با خودش فکر کرد کاش ارسلان کمی وضعیتش را درک میکرد
کاش میفهمید وحشتش از برادران و خانواده اش را
صدای زنگ در فضا پیچید و او با چشم اشاره زد :
_ چه زود رسید
نگاهی به چانهی لرران دلارای انداخت و ناخواسته پیشنهاد داد :
_ اگر بمونی میفرستمش
خودش هم از این عقب نشینی متعجب بود چه برسد به دلارای!
دخترک بهت زده نگاهش کرد و سر تکان داد
ناباور و غمگین
ارسلان سعی کرد همان ارسلان همیشگی باشد
نباید اجازه میداد دلارای بازی اش دهد
همان آدم همیشگی شد و با پوزخند به در اشاره زد :
_ خوبه! پس داری میری درم براش باز کن
دلارای سرش را سمت مخالف گرداد و لبش را محکم گزید
” گریه نکن احمق ، گریه نکن
اشک بریزی خودم میزنم تو دهنت
انقدر ضعیف نباش
داره خوردت میکنه نمیبینی؟!
بزنی زیر گریه کلاهمون بد میره توهم….”
بغضش را فرو داد ، سینه اش را جلو گرفت و با قدم هایی محکم از در خارج شد
دکمه آسانسور را که فشرد در خانه محکم بهم خورد
از شنیدن صدایش درجا پرید و نفس عمیقی کشید
ذهنش پر از بیچارگی بود
بغض کرده سرش را به آینه اسانسور چسباند و نالید :
_ فکر داداشام و خانوادمو کنم یا فکر عوضی بازی های تورو آلپارسلان ملکشاهان آره؟
اشک روی گونه اش چکید و به هق هق افتاد
_ چرا انقدر دوست داری بد باشی؟
چرا از اینکه همه نشونت بدن و بگن ادم منفوری هستی لذت میبری؟
جای قلب چی گذاشتن تو اون سینهی لعنتیت؟!
از اسانسور بیرون زد و اشک هایش را پاک کرد
چشم هلیش را بست
“گریه نکن … بسه
وقتی برسی خونه به اندازه کافی دلیل برای گریه کردن بهت میدن!”
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد که دختر قدبلندی به شانه اش خورد
آرام حرف میزد اما صدایش جیغمانند بود :
_ آخ آروم
دلارای خیره نگاهش کرد
موهای بلوند شلاق مانند داشت و لب های حجیمش چندبرابر لب های دلارای بود
دلارای تشخیص نمیداد چشم های آبیاش لنز است یا نه اما طبیعی به نظر نمیآمد
گونه های زیادی برآمدهاش اما از چندقدمی مصنوعی بودن را فریاد میزد
دختر که خیرگی و بغض دلارای را دید همانطور که از کنارش میگذشت زمزمه کرد :
_ هرچی خلوچله جمع شده تو برج ارسلان … اون از نگهبان این از همسایه
وارد آسانسور شد و ندید و بغض دلارای چطور دوباره منفجر شد
با خودش فکر کرد زیبا بود؟!
بود اما دلنشین نه
ناخن های بلندش مد روز بود اما دلارای هرگز نمیپسندید
دماغش زیادی سمت بالا قوس پیدا کرده و پوستش هم شدیدا برنزه شده بود
همانطور که هق میزد زیرنگاه سنگین رانندهی ارسلان از برج خارج شد
“سلیقت اینه؟ واقعا؟
این شکلی دوست داری؟”
گوشه خیایان ایستاد و نفس عمیقی کشید
” حالا ماشین از کجا پیدا کنم ”
موبایلش را در آورد و در همان حال که منتظر تاکسی بود شماره مانیا را گرفت
کسی جواب نداد
بغض کرده دوباره و دوباره گرف و بالاخره بار پنجم نالید
” جواب بده مانی
تو باهام باشی شاید بتونیم یک بهانه جور کنیم
توروخدا جواب بده ”
دوباره شماره را گرفت و باز هم جوابی نیامد
_ بیاید بالا
سرش را بلند کرد و متعجب خیره راننده ارسلان شد
_ چی؟!
_ میرسونمتون
دندان هایش را روی هم فشرد
آنقدر عصبی بود که جمله هایش را نفهمید
تنها دهانش راباز کرد و طلبکار توپید :
_ خودش اونجا با معشوقه جدیدشه و برای منم راننده میفرسته؟! کثافت بهش بگید حالم ازش بهم میخوره
عالی
واییییییی دلم شکستت الهییی😭😢