رمان دلارای پارت 29

4.2
(5)

_ پاشو تا نیم ساعت دیگه خودتو برسون اینجا

با شنیدن صدای آلپ‌ارسلان از فکر بیرون آمد

فکر کرد با او صحبت می‌کند اما چشمش به موبایل کنار گوشش افتاد

ارسلان بی توجه به او خونسرد پوزخند زد :

_ نه بابا؟ پس بگو منتظر یک اشاره بودی

حس خوبی به این تماس نداشت…

_ تا اونجایی که یادمه خونتون زیاد از اینجا فاصله داشت

آب دهنش را فرو داد و با انگشت های دستش بازی کرد

چرا مثل احمق ها بیشتر از دردسری که درخانه انتطارش را می‌کشید نگران شخص پشت تلفن بود؟!

بدون شک عقلش را از دست داده بود!

_ خب پس این اسباب کشی به نفعت شده … خوش شانسی!

اخم کرد
لحنش را دوست نداشت
همانطور که لباس هایش را میپوشید گوش میداد

_ بسه زیاد حرف زدی مهشید ، منتظرم

مهشید گفتنش همان تیر آخر بود!

تماس را که قطع کرد دلارای وارفته لب زد :

_ کی بود؟!

بدون اینکه نگاهش کند پوزخند زد :

_ هنوز که اینجایی

دلارای صدایش را بالا برد :

_ کی بود میگم؟!

ارسلان بی حوصله موبایلش را روی میز انداخت :

_ برو بیرون دلارای حوصله ندارم

_ مهشید کیه؟! چرا بهش زنگ زدی ارسلان؟

صدای دخترانه اش میلرزید
فکری مثل خوره به جانش افتاده بود اما خوش بینانه در دلش تکرار کرد

( امکان نداره…
خیانت نمیکنه
اونم جلوی تو؟! هرگز
تا این حد وقیح نیست….)

ارسلان اما انگار دیگر طاقتش تمام شده بود که با اخم های درهم ایستاد و سمتم آمد

روبه روی دلارای که رسید بلافاصله چانه اش را چنگ زد و دخترم از شدت درد نالید :

_ آی

_ داری حوصلمو سر می‌بری دلی میدونستی؟

بغض کرده زمزمه کرد :

_ چرا بهش زنگ زدی؟

ارسلان کلافه بود
نه از بهم خورد برنامه هایی که داشت نه بلکه از حرف شنوی نداشتن دخترک حرصش گرفته بود و همین بیشتر عصبی اش میکرد!

با بی شرمی به پایین تنه اش اشاره زد :

_ تا کار ناتموم تورو تموم کنم

دلارای دندان هایش را روی هم فشرد
باورش نمی‌شد!
از شدت حرص تمام تنش به لرزه افتاد

سری به نشان نفی تکان داد :

_ میخوای انتقام بگیری؟

کسی در سر ارسلان فریاد زد همینطور است!
مهشید را دعوت کردی تا او را عذاب دهی وگرنه خیلی وقت پیش دور مهشید را هط کشیده ای

آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان آدم فرصت دوباره دادن به هیچ بنی بشری نبود

چه برسد به مهشید!

با این هم پوزخند زد :

_ خودتو زیادی بالا میبینی دخترحاجی

اینبار دلارای هم مثل خودش پوزخند زد :

_ من میشناسمت
تنوع‌طلبی اما هیز و خائن نیستی
میخوای تلافی کنی! وگرنه تویی که الان چشمات داره بی حوصلگیتو داد میزنه و حتی برای حرف زدنم حال نداری برای کسی وقت نمی‌ذاری

برخلاف انتظارش ارسلان در گلو خندید :

_ نه خوشم اومد پیشرفت کردی
استدلال میکنی!

دلارای در سکوت خیره اش ماند
حس و حال حرص خوردن نداشت

پاهایش از شدت اضطراب میلرزید و جان کلکل با او را نداشت

با خودش فکر کرد کاش ارسلان کمی وضعیتش را درک میکرد

کاش می‌فهمید وحشتش از برادران و خانواده اش را

صدای زنگ در فضا پیچید و او با چشم اشاره زد :

_ چه زود رسید

نگاهی به چانه‌ی لرران دلارای انداخت و ناخواسته پیشنهاد داد :

_ اگر بمونی میفرستمش

خودش هم از این عقب نشینی متعجب بود چه برسد به دلارای!

دخترک بهت زده نگاهش کرد و سر تکان داد
ناباور و غمگین

ارسلان سعی کرد همان ارسلان همیشگی باشد

نباید اجازه میداد دلارای بازی اش دهد

همان آدم همیشگی شد و با پوزخند به در اشاره زد :

_ خوبه! پس داری میری درم براش باز کن

دلارای سرش را سمت مخالف گرداد و لبش را محکم گزید

” گریه نکن احمق ، گریه نکن
اشک بریزی خودم میزنم تو دهنت
انقدر ضعیف نباش
داره خوردت می‌کنه نمی‌بینی؟!
بزنی زیر گریه کلاهمون بد می‌ره توهم….”

بغضش را فرو داد ، سینه اش را جلو گرفت و با قدم هایی محکم از در خارج شد

دکمه آسانسور را که فشرد در خانه محکم بهم خورد

از شنیدن صدایش درجا پرید و نفس عمیقی کشید

ذهنش پر از بیچارگی بود

بغض کرده سرش را به آینه اسانسور چسباند و نالید :

_ فکر داداشام و خانوادمو کنم یا فکر عوضی بازی های تورو آلپ‌ارسلان‌ ملک‌شاهان آره؟

اشک روی گونه اش چکید و به هق هق افتاد

_ چرا انقدر دوست داری بد باشی؟
چرا از اینکه همه نشونت بدن و بگن ادم منفوری هستی لذت میبری؟
جای قلب چی گذاشتن تو اون سینه‌ی لعنتیت؟!

از اسانسور بیرون زد و اشک هایش را پاک کرد

چشم هلیش را بست

“گریه نکن … بسه
وقتی برسی خونه به اندازه کافی دلیل برای گریه کردن بهت میدن!”

نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد که دختر قدبلندی به شانه اش خورد

آرام حرف می‌زد اما صدایش جیغ‌مانند بود :

_ آخ آروم

دلارای خیره نگاهش کرد

موهای بلوند شلاق مانند داشت و لب های حجیمش چندبرابر لب های دلارای بود

دلارای تشخیص نمیداد چشم های آبی‌اش لنز است یا نه اما طبیعی به نظر نمی‌آمد

گونه های زیادی برآمده‌اش اما از چندقدمی مصنوعی بودن را فریاد می‌زد

دختر که خیرگی و بغض دلارای را دید همانطور که از کنارش می‌گذشت زمزمه کرد :

_ هرچی‌ خل‌و‌چله جمع شده تو برج ارسلان … اون از نگهبان این از همسایه

وارد آسانسور شد و ندید و بغض دلارای چطور دوباره منفجر شد

با خودش فکر کرد زیبا بود؟!

بود اما دلنشین نه

ناخن های بلندش مد روز بود اما دلارای هرگز نمی‌پسندید

دماغش زیادی سمت بالا قوس پیدا کرده و پوستش هم شدیدا برنزه شده بود

همانطور که هق میزد زیرنگاه سنگین راننده‌ی ارسلان از برج خارج شد

“سلیقت اینه؟ واقعا؟
این شکلی دوست داری؟”

گوشه خیایان ایستاد و نفس عمیقی کشید

” حالا ماشین از کجا پیدا کنم ”

موبایلش را در آورد و در همان حال که منتظر تاکسی بود شماره مانیا را گرفت

کسی جواب نداد

بغض کرده دوباره و دوباره گرف و بالاخره بار پنجم نالید

” جواب بده مانی
تو باهام باشی شاید بتونیم یک بهانه جور کنیم
توروخدا جواب بده ”

دوباره شماره را گرفت و باز هم جوابی نیامد

_ بیاید بالا

سرش را بلند کرد و متعجب خیره راننده ارسلان شد

_ چی؟!

_ میرسونمتون

دندان هایش را روی هم فشرد
آنقدر عصبی بود که جمله هایش را نفهمید

تنها دهانش راباز کرد و طلبکار توپید :

_ خودش اونجا با معشوقه جدیدشه و برای منم راننده میفرسته؟! کثافت بهش بگید حالم ازش بهم میخوره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترسا
ترسا
2 سال قبل

عالی

ارام
ارام
2 سال قبل

واییییییی دلم شکستت الهییی😭😢

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x