فشار دیگری به فکش آورد و مهشید ناله کرد :
_ ولم کن
با فشار بعدی احساس کرد دندان هایش خورد شد و ناخوداگاه جیغ کشید :
_ از دهنم در رفت ارس ولم کن توروخدا … آخ وحشی
ارسلان با شدت عقب هلش داد :
_ حواست به دهن کوچولوت باشه از این به بعد چون سری دیگه یک جور متفاوت با همیشه سرویسش میکنم … گرفتی که؟
مهشید عصبی از جا بلند شد و سمت مانتو و شالش رفت
الپارسلان با بی اعصابی شماره دلارای را گرفت
مشغول بود
دوباره گرفت و دوباره صدای بوق های پشت سرهم آمد
سه باره گرفت و دلارای بالاخره با همان بوق اول جواب داد :
_ بله؟
_ با کی ور میزنی دوساعته؟!
از شنیدن صدای عصبی آلپ ارسلان بهتش زد :
_ چی شده؟ به مانیا زنگ زدم
_ ادرسو مگه نگفتم بفرست؟ مردی؟ یا شاید قضیه اونقدرام جدی نیست و تو الکی بزرگش کردی و تنت میخاره
دلارای متعجب بود
نمیدانست در همین چند ثانیه چه بلایی سرش آمده!
_ همونجا برات آدرس رو فرستادم
ارسلان با اخم موبایل را از گوشش دور و صفحه را روشن کرد
با دیدن اساماس دلارای کلافه پوف کشید اما عقب نشینی نکرد
_ گوشیتو مشغول نگه ندار به اون دختره هم بگو پاشه بیاد بیرون
دکمه های پیراهنش را بست و کیف پول و سوییچ ماشینش را برداشت
دلارای متعجب پرسید :
_ مگه رسیدی؟
_ دارم میرسم برم اونجا نبینمش یا بخواد لفتش بده میگم گوربابای هردوتون و میرم پی کارم
دلارای با همان استرسی که داشت دهانش را برایش کج کرد
ارسلان تشر زد :
_ حالیته دیگه؟
درجا پرید و ناخواسته سر تکان داد :
_ بهش میگم بیاد بیرون
صدای بوق که در گوشش پیچید ارام زمزمه کرد :
_ بیشعور …
مضطرب روی جدول نشست و در دل دعا کرد
فقط اگر این ماجرا بخیر میگذشت…
بیست دقیقه بعد بالاخره اتومبیل الپارسلان روبرویش ایستاد و مانیا با اخم های درهم بیرون پرید
دلارای مضطرب از روی جدول بلند شد و سمت ماشین دوید
مانیا دستش را گرفت و آرام زمزمه کرد :
_ این پسره چهقدر رو اعصابه! سر راه نگه داشت برای خودش آدامس خرید تو این شرایط
دلارای سرش را سمت راننده برگرداند
در رو اعصاب بودن آلپارسلان شکی نداشت اما بالاخره مانیا را اورده بود
از دختری که در خانه اش بود دل کنده بود و آمده بود!
هنوز هم دلخور و عصبی بود اما مثل همیشه کوتاه آمد و با سادگی جلو رفت تا تشکر کند
ارسلان بدون اینکه از ماشین پیاده شود شیشه را پایین داد و از پشت عینک آفتابی نگاهش کرد :
_ به نفعته همهچیز رو اوکی کنی من دوباره نه حوصلهی این گانگستر بازی هارو دارم ، نه وقتش رو
ثانیه ای مکث کرد و بعد با بدجنسی ادامه داد :
_ نه قحطی دختر اومده که پر دردسر و رواعصاب ترینشون رو انتخاب کنم
دلارای بهت زده به اویی نگاه کرد که خونسرد پنجره را بالا داد و پایش را روی گاز فشرد
از شدت بهت عصبی خندید
حتی اگر کارخوبی هم انجام میداد باید حتما با زهر حرف هایش از طرف مقابل پذیرایی میکرد!
مانیا نگران بازویش را گرفت :
_ ولش کن اونو بیا بگو چه خاکی با داداشای تو باید تو سرمون بریزیم
با استرس انگشتانش را درهم قفل کرد :
_ نمیدونم مانی انگار مغزم قفل کرده
ازون موقع صدبار زنگ زدن جواب ندادم
_ چرا جواب ندادی دیوونه؟! اینطوری بدتره
_ چی میگفتم؟! توروخدا یک داستان سرهم کن من….
صدای فریاد داراب بلند شد :
_ دلارای
وحشت زده سمت داراب برگشت و اب دهانش را فرو داد
حاج خانم با چادررنگی پشت سرش میدوید :
_ آبروریزی نکن تو خیابون داراب
داراب بی توجه دستش را بالا برد و سیلی محکمی روی گونه اش کوبید
دلارای بهت زده لبش را گزید
صدای سوت آرامی در گوشش پیچید و گوشه لبش خونریزی کرد
زیاد پیش آمده بود دعوا کنند و تهدید اما پیش نمیامد دست روی او بلند کنند!
پدرش اجازه نمیداد …
خانواده بسته ای داشتند و همیشه عذاب میکشید اما بازهم تنها دختر خانواده بود
حاج خانم با زجر نالید :
_ بسه همسایه ها دارن میبینن
در دل پوزخند زد
فقط نگران همسایهها بود؟!
داراب که بازویش را گرفت و سمت خانه کشید چشم هایش را بست
صدای داد و فریاد مانیا و حاج خانم را میشنید
سعی کرد بازویش را آزاد کند :
_ ولم کن
داراب محکم روی لبش کوبید :
_ زر نزن
دستش را روی دهانش گذاشت و خشمگین و وحشت زده به داراب خیره شد :
_ ولم کن به چه حقی دست روم بلند میکنی؟
داراب عصبی غرید :
_ هرزه شدی اره؟ شب جیم میزنی میره خونه ی کی؟
کمربندش را از کمرش بیرون کشید و فریاد زد :
_ با آبروی ما بازی میکنی کثافت؟
حاج خانم با گریه روی صورتش کوبید :
_ آروم من خودم از زیرزبونش میکشم داراب همسایه هارو خبر کردی ولش کن
صدای دلارای میلرزید :
_ آبروی تو نیست داداش آبروی منه! من بزرگ شدم ، زندگی من ربطی به تو نداره
هم عقل دارم ، هم پدر هم مادر!
تو چه کاره ای؟!
داراب که سمتش هجوم آورد ناخوداگاه صورتش را میان دستاتش پنهان کرد تا کمتر آسیب ببیند
هرلحظه نفرتش از این جماعت بیمنطق بیشتر میشد…
الان دیگه این طرز فکرا خیلی قدیمی شده کسی دیگه نیست که این مدلی باشه
کی گفته این چیزا دیگه از بین رفته خداروشکر خانواده من اینجوری نیستن ولی فقط باید خانواده دوستم رو ببینید تا بفهمید اینها فقط داستان نیست ی چند سالی هست به خاطر اینکه خانوادش میخواستن منم کنترل کنن رابطه مون فقط در حد زنگ زدن هست نه بیشتر نه کمتر مثلاً من میرفتم بیرون میگفتم برم دنبالش خانوادش میگفتن که دختر باید چادر بپوشه باید فلان کنه بیسان کنه باید اینجوری باشه اونجوری باشه ال باشه بل باشه وای ی شب مجبورم کردن خونشون بخوابم مامانش گفت بلدی غذا درست کنی گفتم نه تا شب که بابام بیاد یک عالمه نصیحتم میکردن منم دیگه روانی شده بودم دوستیمون رو در حد زنگ زدن کردم مجبورش کردن با یک آدم مسخره ازدواج کنه حالا هم زندگی این دختر رو خراب کردن اینجور خانواده ها میخوام تا صد سال سیاه هم نباشن حواستون به بچتون باشه ولی نه در حدی که آینده ش رو تباه کنید من خانوادم گذاشتن تحصیل کنم حالا هم صاحب همه چیز شدم خودم خداروشکر
کی گفته این چیزا دیگه از بین رفته خداروشکر خانواده من اینجوری نیستن ولی فقط باید خانواده دوستم رو ببینید تا بفهمید اینها فقط داستان نیست ی چند سالی هست به خاطر اینکه خانوادش میخواستن منم کنترل کنن رابطه مون فقط در حد زنگ زدن هست نه بیشتر نه کمتر مثلاً من میرفتم بیرون میگفتم برم دنبالش خانوادش میگفتن که دختر باید چادر بپوشه باید فلان کنه بیسان کنه باید اینجوری باشه اونجوری باشه ال باشه بل باشه وای ی شب مجبورم کردن خونشون بخوابم مامانش گفت بلدی غذا درست کنی گفتم نه تا شب که بابام بیاد یک عالمه نصیحتم میکردن منم دیگه روانی شده بودم دوستیمون رو در حد زنگ زدن کردم مجبورش کردن با یک آدم مسخره ازدواج کنه حالا هم زندگی این دختر رو خراب کردن اینجور خانواده ها میخوام تا صد سال سیاه هم نباشن حواستون به بچتون باشه ولی نه در حدی که آینده ش رو تباه کنید من خانوادم گذاشتن تحصیل کنم حالا هم صاحب همه چیز شدم خودم خداروشکر
با اینجور خانواده ای باید گذاشت رف
خودم کلی تلاش کردم و بالاخره تونستم برم از خونه البته فرار نکردم دانشگاه قبول شدم رفتم بعدشم خودم کار کردم واس خودم
در این شرایط باید رفت همین