2 دیدگاه

رمان آس کور پارت 98

3.3
(6)

 

غلتی زد و از میان پلکهای نیمه بازش محیط نا آشنای مقابلش را نگریست. چینی روی پیشانی اش افتاد و حسگرهای ذهنش فعال شدند.

چشمانش کامل باز شده و با هول و دستپاچگی در جایش نشست. چشم چرخاند و با دیدن حامی و لباس های پخش و پلایشان همه چیز پیش چشمانش رنگ گرفت.

در خانه ی خودشان بودند، خانه ای که حامی با هزار امید و آرزو برایش آماده کرده بود.

لبخند عمیق و از ته دلی صورت کوچکش را آذین بست و پشت دستش را به گونه ی حامی چسباند.

_ مثل کوه میمونی عشقم، تا آخر عمر میتونم بهت تکیه کنم…

خم شد و کنار شقیقه ی حامی را نرم و بی صدا بوسید. دلش میخواست نگاه دقیق تری به آن خانه ی کوچک اما لبالب از عشق بی اندازد.

کش و قوسی به تنش داد و بدون ایجاد کوچک ترین سر و صدایی بلند شد. ناسلامتی برای این کار آموزش دیده بود!

تمام سوراخ سنبه های خانه را زیر و رو کرد. حامی همه چیز را برای شروع زندگی شان مهیا کرده بود.

با دیدن ظرف و ظروف تکمیلی که به زیبایی و در نهایت سلیقه داخل کابینت ها چیده شده بود، آرام خندید و حین مالیدن چشمانش پچ زد:

_ کی وقت کردی همه ی اینا رو آماده کنی؟ تو که همش پیش من بودی.

خرامان سمت تک اتاق خانه رفت و از دیدن تخت مقابلش، دهانش تا انتها باز ماند.
همه چیز درست مانند رویا بود…

دیزاین سفید و کرمی اتاق تن سرما زده اش را گرم کرده و آن تور بزرگ و سلطنتی مأبانه ی دور تخت، او را به عالم رویاهای کودکانه اش برد.

حس پرنسس های درون قصه ها و کارتون ها را داشت و حامی قطعا همان شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدش بود که آمده بود او را از دل تاریکی ها نجات دهد.

ذوق زده جلوتر رفت و جیغ های از سر هیجانش را در میان انگشتانش خفه کرد.
ستاره باران چشمانش میتوانست یک شهر را نورانی کند.

دست روی پارچه ی نرم و مخملی تخت کشید و آرامش زیر پوستش دوید.

_ فدات شم که انقدر سلیقه به خرج دادی، مگه من میتونم دیگه بذارمت و برم؟

چروک کوچکی که با حرکت دستش روی روتختی افتاده بود صاف کرد و قدمی به عقب برداشت.
تن لختش را در آغوش کشید و تبسمی روی لب نشاند.

_ صبر میکنم تا با هم بریم روش…

خمیازه کشان سمت کمد دیواری کوچک گوشه ی اتاق رفت و پتویی از میان چند دست رخت خواب برداشت و دور خود پیچید.

پتوی دیگری زیر بغلش زد و با اینکه سخت بود، از آن اتاق زیادی دلنشین و گرم بیرون زد.

پتوی دوم را روی تن لخت حامی انداخت و لحظاتی در سکوت خیره اش شد.
ترکیب موهای بهم ریخته و پریشانش، با آن صورت معصومانه، زیباترین قاب این دنیا بود که تا کنون به چشم دیده بود.

نفس راحتی کشید و حین مرور کارهایی که باید انجام میداد، از خانه خارج شد.

روی ایوان کوچک و پر از گلدان خانه ایستاد و تنش را به نرده های فلزی سردش چسباند.
قطرات شبنم روی نرده ها می درخشیدند و بوی زندگی و طراوت از برگ گل ها ساطع میشد.

دم عمیقی از آن عطر دل انگیز و صبحگاهی گرفت و لبخند به لب، حوض کوچک و پر آب را از نظر گذراند.

نگاهش روی پالتوی خیس شده ی وسط حیاط ثابت ماند.
لرزی در تنش پیچید و پتو را دور خود محکم تر کرد.

_ این حتی از تصوراتمم قشنگ تره، چطور تونستی چیزی که تو ذهنم بود رو انقدر قشنگ واقعی کنی؟
چطور نمیرم برات آخه پسر؟

محو آن زیبایی و حس بی نظیر بود که دستانی دور تنش حلقه شدند. نفس آسوده ای کشید و سر روی شانه ی حامی گذاشت.

بینی حامی میان پیچ و شکن موهایش جا خوش کرده و عمیق بو کشید.
تمام چیزی که از زندگی میخواست، حالا در آغوشش بود و چه صبح دل انگیزی بود این صبح…

_ صبحت بخیر خوشگلم.

حامی پتوی دور خودش را همراه دستانش دور سراب چفت کرد و بنا گوشش را بوسید.

_ چرا لباس نپوشیدی؟ سرما میخوری.

سراب با حس قلقلکی که در گردنش پیچید، سر کج کرده و گردن کبودش را مقابل دیدگان حامی به نمایش گذاشت.

_ تو بغل تو هیچیم نمیشه.

وسوسه ی مهر زدن روی همان کبودی ها به جان حامی افتاد و بی مقدمه لبهایش را به همان نقطه کوبید.

مکیدنش آرام و با ملاحظه بود اما تن کبود و دردناک سراب روی هر حرکتی حساس بود.

_ آخ…

صدای آخش که بلند شد لبهای حامی از حرکت ایستاد و نفس بریده روی گردنش نجوا کرد:

_ جونم… ببخشید اذیت شدی، چیکار کنم که هیچوقت ازت سیر نمیشم…

_ تو باش حامی، حتی اگه قراره اذیتمم کنی فقط باش…

چانه اش را روی شانه ی سراب گذاشت و محکم و با حرصی شیرین او را به خود فشرد.

_ توله ی دلبر من، من غلط کنم لیمو خانممو اذیت کنم.
میدونی سراب، من هیچوقت جدی به زندگی نگاه نکرده بودم.
هیچوقت فکر ازدواج و تشکیل خانواده نبودم که بخوام مثل تو خونه ی آیندمو تصور کنم…
تا بوده خودم بودم و خودم و یه سری تفریح مزخرف و بی سر و ته…
اما مطمئنم یه چیزی، یه کسی، نمیدونم… شاید اون حامی کوچولویی که هنوز با تلخیای زندگی رو به رو نشده بود، همیشه ته دلم این روزو میخواسته…

سراب چشم بست و انگشتانش پشت دست حامی را نوازش کردند و همان نوازش های آرام، حس پشت و پناه داشتن را به قلب حامی سرازیر کرد.

انگار که سراب با همان نوازش میخواست به او بفهماند دیگر تنها نیست، دیگر سختی هایش تمام شده…
آمده است که با شیرینی خود، تمام آن تلخی ها را بشوید…

آه از ته دلی کشید و تمام داشته هایش را مرور کرد، لبخند محوی زده و ادامه داد:

_ روزی که صبحش با دیدن یه موجود کوچولوی پتو پیچ شده تو ایوون خونم شروع شه که داره از سرما به خودش می لرزه اما انقدری تخس و یه دنده است که وقتی میگم سرما میخوره، گوش به حرفم نده!

سراب ریز خندید و زیر لب نق زد:

_ هیچم سردم نیست!

کف دست حامی روی شکمش به حرکت درآمد و او در خلسه ی اعجاب انگیز گرمایش چشم بست.

_ روزی که دست بذارم رو شکم اون موجود تخس و ازش بپرسم درد نداره، حالش خوبه؟

سراب تند و تند سرش را به طرفین تکان داده و با خنده ای نمکین گفت:

_ خوبم عشقم، بار اولم که نبود…

_ هیس توله، هیس!

غرش سرزنشگر حامی زبانش را کنج دهانش نشاند و سکوت کرد که حامی گلویی صاف کرده و ادامه داد:

_ اونم خودشو لوس کنه و حتی اگه درد نداشته باشه، کولی بازی درآره و بگه داره از درد میمیره تا من نازشو بکشم!
تا بگم نوکرشم هستم و درداشو به جون بخرم…
تا دور سرش بگردم و خودمو یادم بره و اون برام بشه همه چیز…
بعدش همون لحظه، این سوال تو سرم زنگ بخوره که حامی، پسر، چیشد که تونستی یکی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی؟

سراب از شدت احساساتی که به قلب بی جنبه اش پمپاژ میشد، به نفس نفس افتاد و در آغوش حامی چشم بست و بی قرار زمزمه کرد:

_ کاش میشد بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم حامی…

خدایا🥹🥹🥹

حامی او را سمت خود چرخاند و روی پلک های بسته اش را بوسید.
سراب آن نگاه ستاره باران را به نگاه شیدای حامی دوخت و حامی لبخند به لب و با لحنی مطمئن پچ زد:

_ بعدش تو چشمای اون دلبر کوچولو نگاه کنم و خیلی محکم جواب اون سوالو بدم که مگه میشه این چشما رو دید و صاحب کوچولوشونو دوست نداشت؟

جمع شدن اشک شادی را در کاسه ی چشمان سراب دید و با شیطنت ابرو بالا انداخت.

نمیخواست انتهای لحظه ی زیبایشان به اشک و آه ختم شود، حتی اگر آن اشک از سر ذوق باشد.

_ بعدش اون توله ی کوچولو بیاد بزنه زیر کاسه کوزم و بگه کم کسشر بگو مرد، داریم از گشنگی می میریم… این حرفا واسه ما نون و آب نمیشه فکر چاره باش!

سراب که انتظار شنیدن این حرف را به دنبال آن همه فوران احساسات نداشت، بدون پلک زدن خیره اش ماند.

همین که نیش حامی باز شد، هر دو غش غش خندیدند و امروز واقعا همان روزی بود که هر دویشان آرزویش را داشتند…

سراب را روی صندلی نشاند و اجازه دست زدن به چیزی را به او نداد.
با کمک و راهنمایی او صبحانه ی مفصلی آماده کرده و همه را داخل سینی چید.

بسته ی نانی که چند روز پیش داخل فریزر گذاشته بود را هم گرم کرده و در آخر کف دستانش را به هم کوبید و بادی به غبغب انداخت.

_ کل دنیارم میگشتی همچین شوهر دسته گلی نصیبت نمیشد سراب خانم، بنده ی برگزیده ی خدا!

سراب با عشق نگاهش کرد و از گردنش آویزان شد.

_ میدونم… واسه همین همیشه گفتم لیاقت عشقتو ندارم…

_ هیس، شما چرت و پرت زیاد میگی دلبر… یه بار دیگه تکرار کنی من میدونم و اون لبای لاکردارت.

آنقدر بهشان خوش میگذشت که اگر حاج خانم زنگ نزده و برای نهار فرا نمیخواندشان، گذر زمان را حس نمیکردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

ای جان چه زوج قشنگی 🤩

P:z
P:z
5 ماه قبل

بمیرم برای دل این دو تا😭
مرسی که گذاشتین

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x