رمان آس کور پارت 92

3.7
(6)

 

 

 

 

با وجود ناراحتی اش از سراب، باز هم تمام حواسش پی او بود. در را که باز کرد کناری ایستاد تا اول سراب وارد خانه شود.

 

پر بود از حرص و خشم.

بی محلی کرده بود تا سراب را از این پیله ی مزخرفی که دور خود پیچیده بود بیرون بکشد اما…

 

انگار بی محلی هایش هم برای سراب مهم نبود که در طول مسیر روزه ی سکوت گرفته و حتی یکبار هم دلیل ناراحتی اش را نپرسید.

 

مغزش چنان ملتهب و داغ کرده بود که هر آن احتمال ترکیدنش را میداد.

همه چیز برخلاف انتظارش که گمان میکرد سراب از دیدن ناراحتی اش به هول و ولا می افتد، گذشته بود.

 

شاید جایگاهی که نزد سراب داشت، با جایگاه سراب نزد او، زمین تا آسمان فرق داشت و این انتظاراتش بیهوده بود.

 

نمیدانست… هیچ چیز نمیدانست…

در حال حاضر فقط تنها بودن کمی دردش را التیام میبخشید.

 

دردی که خودش هم از منبعش بی اطلاع بود و ذره ذره ذهنش را به یغما میبرد.

 

مسیری متفاوت از سراب را در پیش گرفت و سوی اتاقش رفت.

با پایین ترین ولوم صدا و دلخور، پوزخندی زده و گفت:

 

_ یکم میخوابم، بیدارم نکنین.

 

کدام خواب؟ خواب که به چشمانش نمی آمد…

فقط بی حوصله ترین آدم دنیا بود و باید کمی با خودش خلوت میکرد.

 

سراب بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده و رفتنش را تماشا کرد.

سکوتش از شرمندگی بود و خجالت…

چه میگفت؟ با کدام رو؟

 

دلیل دلگیری حامی را میدانست اما چه میکرد؟

چه میکرد که تا گردن در باتلاق فرو رفته و راه نجاتی نداشت.

 

دستی به صورتش کشید و غصه دار و درمانده سری به طرفین تکان داد.

 

_ چه غلطی کنم؟ چیکار کنم آخه منِ احمق؟

دستی دستی خودمو بدبخت کردم…

خدایا تو بگو چیکار کنم…

 

 

حامی غیر مستقیم به او فهمانده بود که حتی او هم خلوتش را بر هم نزند.

ناچارا پاهای سنگین شده اش را دنبال خود کشید و وارد خانه شد.

 

سلام بی جانی به حاج خانم که مشغول پوست کندن سیب زمینی بود داد و نگاه متعجب او را روی خود کشید.

 

_ سلام مادر، چرا انقدر زود برگشتین؟

 

برای فرار از گرمای داخل خانه زیپ پالتواش را پایین کشید و مقابل حاج خانم نشست.

 

سیب زمینی کوچکی را در دست گرفته و بی هدف مشغول چرخاندنش شد.

نگاهش را هم بند همان بهانه ی کوچکش کرد تا چشمش به چشم این زن مهربان نیفتد.

 

_ یکم سرگیجه داشتم… قرار شد یه روز دیگه بریم.

 

بلافاصله چاقو از دستش رها شد و با همان دستان خیس، صورت سراب را قاب گرفت.

 

_ چرا عزیزم؟ الان حالت چطوره؟ حامی کجاست؟ صداش بزن بیاد ببریمت دکتر…

 

دستپاچگی این زن در عین گرم کردن قلبش، خنده روی لبانش نشاند.

آثار نگرانی چنان سریع در چهره اش هویدا میشد که هر بار دل سراب برای گونه های سرخش میرفت.

 

اگر مادرش زنده بود، شاید به مهربانی همین زن میشد….

 

دست روی دستان چروکیده اش گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد.

 

_ خوبم نگران نباشین، یکم واسه شروع زندگیمون استرس دارم… به خاطر همونه.

این روزا که بگذره بهترم میشم.

 

حاج خانم یاد مراسم ازدواج خودش افتاد و به سراب حق داد.

ازدواج تحولی عظیم در زندگی هر دختریست.

ورود از دنیایی به دنیای دیگر بی شک استرس زاست.

 

_ کار خدا رو میبینی؟ یه ماه پیش آستین بالا زدم تا عروست کنم، اما زمین چرخید و چرخید و عروس خودم شدی.

حکمتی تو کاره عزیزم، بسپر به اون بالایی… اونی که تا اینجا رسوندتت بعد از اینم تنهات نمیذاره.

 

 

 

بنده ی رو سیاهی بود برای آن بالاسری.

حکمتش را نمیدانست… چرا اوی سر تا پا خطا را وسط این خانواده انداخته بود؟

 

میشد این حکمت را نشانه ای تلقی کرد برای بیرون آمدنش از آن زندگی سرتاسر کثافت؟

شاید اینبار خدا هم نگاه ویژه ای به او انداخته بود…

 

در بحر سخنان حاج خانم فرو رفته و هر چه فکر کرد، هیچ کجای زندگی اش کاری نکرده بود که این همه مهر و محبت پاداشش باشد.

پس چه بود آن حکمت نامرئی؟!

 

_ نهار که نخوردین؟

 

عطر قیمه ی حاج خانم جایی برای جواب رد دادن باقی نگذاشته بود.

عقلش پاره سنگ برنداشته بود که به آن عطر و بو نه بگوید!

 

زبانی روی لبهایش کشید و لبخندی محو زد.

 

_ خورده بودیمم باز از این خورشت قیمه ای که بوش خونه رو ورداشته نمیگذشتیم.

 

حاج خانم ذوق زده از لبخندش، «خداروشکر» ی زیر لب گفته و دوباره چاقو به دست شد.

 

_ تا بری لباس عوض کنی و یه آبی به دست و روت بزنی، حاجی ام اومده.

راستی حامی رو ندیدم، نیومد خونه؟

 

جای لبخند سراب را خنده ای دستپاچه گرفت و به وضوح هول شد.

چه کسی دلش میخواست دیگران متوجه کدورت و دلخوریِ رابطه اش باشند که سراب دومی اش باشد؟

 

_ چرا چرا… خسته بود رفت یکم بخوابه.

 

حاج خانم لب جلو داده و همچون بازجویی بی رحم به سراب زل زد. حتما بحثشان شده بود که به این سرعت بازگشتند، آن هم جدا جدا!

 

عجیب بود دیگر، این رفتار از حامی ای که یک دم از سراب جدا نمیشد عجیب بود.

 

از تصور دروغگویی سراب، چینی روی پیشانی بلندش افتاد و نوچ نوچی کرد.

 

_ دعواتون شده آره؟ گفتم زود برگشتین…

پنهون کاری و دروغ نداشتیما سراب خانم!

 

پنهان کاری!

دروغ!

آخ از روزی که پرده ها کنار روند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20231016 191105 492 scaled

دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو 5 (1)

3 دیدگاه
  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
5 ماه قبل

بعد از ۹۲ تا پارت ما هنوز نمی دونیم دقیقا این سراب میخواد چیکار کنه
مسخره نیست☹️☹️☹️

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

چقدر این زوج رو دوست دارم مخصوصا حاج خانم رو

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x