رمان آس کور پارت 90

4.3
(6)

 

 

 

 

قبل ترها دختری که در تصوراتش قرار بود برای ادامه ی زندگی همراهی اش کند، دختری شبیه نگار و تمام دخترانی که قبلا میشناختشان بود.

 

اما سراب آمد و بی آنکه خودش بداند، تمام تصورات و علایقش را چند درجه ارتقا داد.

او کنار سراب بزرگ شده بود.

دیگر خبری از آن علایق پیش پا افتاده نبود.

 

سراب تنها کسی بود که خواسته ها و اعتقاداتش برای او مهم بود و از احترام گذاشتن بهشان لذت میبرد.

 

انگشت اشاره اش را روی لبهای آویزان سراب کشید و بعد از زدن حرفی که دریای طوفانی قلب دخترک را طوفانی تر کرد، برای حساب کردن خریدشان رفت.

 

_ عزیزدلم، تو واسه نشون دادن متانت و وقارت نیازی به چادر نداری، این چیزا تو وجودته… مطمئنم هر کی یه بار نگات کنه اینو میفهمه.

 

با نگاهش قدمهای حامی را دنبال کرد و از دیدش که محو شد، دست روی قلبش گذاشت.

 

_ آروم باش… حامیه دیگه، همیشه از این حرفا میزنه… آروم باش…

 

صدایی سرزنشگر در سرش پیچید و تمام سلولهای مغزش را به دردی بی انتها دچار کرد.

 

_ چطور دلت اومد این پسرو اینطور خام خودت کنی؟

روزی که عشقشو زیر پا بذاری و بری، روزی که بفهمه توی واقعی چه کثافتی هستی… میدونی چی به سرش میاد؟

میدونی و داری ادامه میدی؟

 

درد از مغزش به اقصی نقاط تنش منتقل شد. انگار ماشینی با سرعت بالا به او کوبیده و تمام استخوان هایش را خرد کرده بود.

 

تنش رعشه گرفت، نگاهش میخ شال کج و کوله اش ماند و حین سقوط در آن اتاقک تنگ بی اشک هقی زد.

 

_ یه جوری میرم که نتونه پیدام کنه، نمیذارم بفهمه عاشق چه لجنی شده… نمیذارم…

 

 

 

در بیداری کابوس میدید و باز هم دست حمایتگر حامی بود که او را از لجنزاری به نام سراب بیرون کشید.

 

_ سرابم خوبی؟ چت شد، سراب؟

 

از نفس افتاده بود، عشق حامی اوی همیشه قوی و محکم را به خاک نشانده و داشت ذره ذره جانش را میگرفت.

 

حس همان اولین باری را داشت که در آن استخر شوم نفسش رفت…

ترس و نفرت بر جسم و جانش چیره شده بود.

اینبار هم مانند همان روز، از خودش متنفر بود…

 

از خودی که میتوانست جلوی فرو رفتنش در باتلاق را بگیرد و نگرفته بود.

 

از خودی که میتوانست مقابل راغب سر خم نکند و نکرده بود هیچ، از آن رابطه ی ممنوعه لذت هم میبرد.

 

از خودی که میتوانست مدتها پیش قید این ماموریت را زده و زودتر از این زندگی سراسر گند و کثافت فرار کند، اما نکرده بود.

 

زیر نوازش دستان حامی چشم گشود و نفسی گرفت.

 

_ خو…خوبم…

 

پلک زد و نگاه نگران حامی را دید. سعی کرد لبخندی سنجاق لبش کند، نمیدانست تا چه حد درش موفق بود اما لبهایش را از هم فاصله داد.

 

_ یه لحظه… سرم گیج رفت… خوبم…

 

حامی دل نگران دست زیر بازویش انداخت. گونه ی قندیل بسته اش را لمس کرد و دندان روی هم سابید.

 

_ چقدر یخی…

 

دست حامی را پس زد و نفس عمیقی کشید. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و راست ایستاد.

او برخاستن را خوب بلد بود‌…

 

_ خوبم حامی، گندش نکن…

 

با سر ضربه ای به سینه اش زد و سعی کرد کمی طنز و شوخی قاطی لحنش کند.

 

_ تقصیر خودته حامی، هی ازم تعریف کردی سرم گیج رفت!

 

_ خانم، این چادر برای شماست؟

 

خشکش زد و حتی جرات نگاه کردن به دستی که سمتش دراز شده بود را نداشت.

 

گفته بود خودش دست به کار میشود…

 

 

 

به جای اوی خشک شده و ماتم زده، حامی بود که دست سمت مرد دراز کرد و چادر خاکی شده را پس گرفت.

 

_ بله، ممنون… هول شدم از دستم افتاد.

 

دست روی کمر سراب گذاشت و مشغول نوازشش شد.

 

_ بریم عزیزم.

 

نگاه نگرانش روی دخترک فروشنده نشست و از او درخواست پاکتی برای گذاشتن چادر کرد.

 

_ میشه بی زحمت یه پاکت بهم بدین؟ ممنون میشم.

 

_ بله حتما، عزیزم شما حالتون خوبه؟

 

مخاطبش سراب بود که همچون مرده ای تازه از گور برخاسته بود!

سراب آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و گردنش را به زحمت تکان کوچکی داد.

 

_ ب… بله…

 

همزمان با رفتن دخترک سمت پیشخوان، صدای راغب دوباره مو به تن سراب سیخ کرد.

 

_ واو، چه پالتوی زیبا و خوش رنگی!

حتی تو تن مانکن هم انقدر زیبا و خوش فرم دیده نمیشد!

 

چشمان ریز شده ی حامی را دید و مگر برایش مهم بود؟

آمده بود روی سر سراب خراب شود و عجیب هم در کارش موفق بود!

 

چهره ی درهم حامی هم خللی در کارش ایجاد نکرد که ذره ای نگاهش را از روی صورت سراب تکان نداد.

 

خیره به نگاه مات مانده و صورت رنگ پریده ی سراب، تکخند تو گلویی زده و دست داخل جیب پالتوی بلند و مردانه اش برد.

 

_ این خانم زیبا شباهت زیادی به دختر من دارن.

قصد جدی ای برای خرید نداشتم، اما قطعا این پالتو که زیباییش تو تن بی نقص ایشون چند برابر شده نظرم رو عوض کرد.

واقعا دیدن دوباره ی این زیبایی ارزش هر چیزی رو داره.

 

حامی بعد از شنیدن صحبت های راغب، خون به صورتش دویده و هر لحظه بیشتر رنگ پوستش به سرخی میرفت.

 

گره دستانش کورتر میشد و به سختی خودش را کنترل میکرد تا دست مشت شده اش، فک مرد را نوازش نکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۱۱۰۹۳۹۲۵۷

دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون…
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

این چه وضعی بزرگش کرده دیگه نه واسه همین شده بابا هن؟🥴

وان تو تری فوور
وان تو تری فوور
6 ماه قبل

راغب پدر ناتنیشه دیگه ایشالله؟

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
6 ماه قبل

والا اینطور که معلومه ، دوست پسرش هست ، شوهرش هست ، صاحبش هست ، خانوادش هست ، خریدارش هست ، همه چیش هست الا پدر ناتنی

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
6 ماه قبل

که الان پدر ناتنی هم شد 😂😂

بینام
بینام
پاسخ به  وان تو تری فوور
6 ماه قبل

نه عزیزم اینطور که بوش میاد پدر واقعی هست ولی از اونا که به بچه خودشونم رحم نمیکنن. از اون لجنا

P:z
P:z
6 ماه قبل

یا حسینن😂😂
واقعا ترسیدمم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x