رمان آس کور پارت 93

3.9
(8)

 

 

 

 

هنوز هم در وادی انکار به سر میبرد. دلخوری حامی به شب هم نمیرسید و نیازی نبود آن را در بوق و کرنا کند.

 

_ دعوا؟ من و حامی؟ نه به خدا…

کی دیدین ما دعوامون بشه؟

 

حاج خانم هنوز هم شکاک و مردد به چشمان دو دو زن سراب که حقیقتی را در پس پلکهایش پنهان میکرد خیره بود.

 

برخلاف سراب،او دیگر روی صحبتش پافشاری نکرد.

تجربه نشان داده بود گهگاهی هم باید چیزی که سفت و محکم درون دستانت گرفته ای را رها کنی.

پافشاری همیشه هم نتیجه ی مطلوبی نداشت.

 

_ دعوا و بحث که نشد نداره عزیزم، نمک زندگیه… فقط باید مواظب باشیم نمکش زیاد نشه که نمک زیاد، میشه شوری… میشه دل زدگی.

توام برو استراحت کن، حاجی اومد صداتون میکنم برای نهار.

 

مستقیم نگفته بود اما حرفش را زده و نصیحت ریزش را هم آویزه ی گوش سراب کرده بود.

 

سراب از خدا خواسته چشمی گفته و با دو پای قرضی دیگر، از تیررس نگاه مچ گیرانه ی حاج خانم خارج شد.

 

بر خلاف قلبش که برای رفع این کدورت عجول ترین بود، پایش برای رفتن داخل اتاق یاری نمیکرد.

حامی مزاحم نمیخواست و او با چه رویی پا داخل اتاق می گذاشت؟

 

چند دقیقه ای میشد که پشت در ایستاده و این پا و آن پا میکرد. از پاساژ تا خانه یک کلمه هم با او صحبت نکرده بود و حالا میرفت میگفت خرت به چند مَن؟!

 

خودش را در آغوش کشیده و به کنج دیوار تکیه زد. نمیشد که تا ابد در همان کنج کز کند، بالاخره که باید با او رو به رو میشد…

 

هنوز با خودِ سردرگمش کنار نیامده بود که در حیاط باز شده و قامت حاج آقا پیش چشمانش رنگ گرفت.

 

نگاه پرسشگر حاج آقا یا نگاه دلگیر حامی؟!

دو راهی ساده ای بود…

 

 

در یک حرکت، قبل از دیده شدنش توسط حاج آقا، خودش را داخل اتاق انداخت.

 

حاج آقا، حاج خانم نبود که بشود سر دواندش و رو به رو شدن با حامی به مراتب ساده تر از پدرش بود!

 

نفس راحتی که داشت ریه هایش را مهمانش میکرد، با دیدن نگاه سرخ و خیره ی حامی در سینه اش حبس شد.

 

به احمقانه ترین حالت ممکن لبخند دندان نمایی زده و سر روی شانه کج کرد.

 

_ اوم… سلام!

 

«سلام و مرگ» ی که در دل نثار خودش کرد، با چشم غره ی حامی و رو گرفتنش همزمان شد.

پشت به سراب کرده و بی حوصله غرید:

 

_ گفتم میخوام بخوابم.

 

به آرامی پالتو را از تنش بیرون کشید و شالش را هم گوشه ای انداخت.

کش موهایش را باز کرد و نرم و آهسته سمت تخت رفت.

 

گوشه ی تخت نشست و دستش را محتاطانه روی بازوی حامی گذاشت.

واکنشی از جانبش ندید و جرات بیشتری برای پیشروی یافت.

 

_ حاج خانم نهار گذاشته، گفت مام بریم.

 

_ سیرم، اگه حرف دیگه ای نیست اجازه بده کپه ی مرگمو بذارم.

 

خودش را روی تخت بالا کشید. به نگاه سرزنشگر حامی اعتنایی نکرده و آرام در آغوشش خزید.

 

_ کپه ی مرگ تنها تنها؟ بیا با هم بذاریم!

 

حامی دل بزرگی داشت که دستانش دور تن دخترکش حلقه شد. زبانش تند و تیز بود اما قلبش زیادی مهربان و بزرگ…

 

محال بود دخترکش به آغوشش پناه برده و او پسش بزند. محال…

 

_ لازم نکرده هر غلطی من کردم دنبالم بیای.

 

سراب از گرمای مطبوع آغوشی که متعلق به او بود و قلبی که زیر گوشش نوای عاشقی سر میداد، مست و سرخوش خندید و تشر پر حرص حامی را به جان خرید.

 

_ خون به دل من میکنی و بعدش هر هر میخندی؟

ببند دهنتو تا دندوناتو نریختم تو حلقت سلیطه!

 

شلیک خنده اش قبل از به هوا برخاستن، در دهان حامی خالی شد!

 

 

 

حامی همچون شرابی ناب از جام سرخ لبانش کام میگرفت و شیرینی آن بوسه هر چه کدورت و دلخوری بود را کنار زد.

 

دست لرزان و تبدار سراب گونه اش را به آتش کشید و مخمور و تشنه، عقب رفت.

 

نفس های پر حرارتشان بهم گره خورده و هر دو بیتاب هم بودند. سر انگشتان نرم و مخملی سراب، جنگل نوپای ته ریش هایش را درنوردید و بی جان پچ زد:

 

_ باهام قهر نباش…

 

حسادت همچون طاعون سلول به سلول تنش را مسموم کرده و بی اختیار دست میان ابریشم موهای سراب برد.

 

سراب او را نوازش میکرد و انگشتان حامی بیکار میماندند؟

حسودتر از این حرفها بودند آن انگشتان مردانه و نوازشگر…

 

خیره در نگاه ملتمس و لبالب شرمندگی و خواهش سراب، نجواگونه زمزمه کرد:

 

_ نیستم…

 

لبخندی به کوچکی همان دلخوری کنج لب سراب نشست.

 

_ ناراحتم نباش…

 

_ نیستم…

 

گفته بود که حامی دل بزرگی داشت؟

قهر و آشتی اش هم به کودکان میماند این مردی که فقط جسمش مرد شده و قلبش هنوز در دنیای پاک کودکی باقی مانده بود.

 

_ میدونی که خیلی دوستت دارم؟

 

حامی چند ثانیه پلک بست و نفس های کش آمده از حرصش، لبهای سراب را پیچ و تاب داد.

 

_ میدونی، مگه نه؟

 

صدایی شبیه به «هوم» از گلوی حامی بیرون زد و بدون ذره ای فاصله دادن سراب از خود، طاق باز روی تخت خوابید.

 

_ بهم اعتماد نداری، حداقل نه اونقدری که باید…

سخته برام دردونه، سخته وقتی میدونم یه چیزیت هست و بهم نمیگی.

حس میکنم غریبم برات…

 

_ نیستی حامی، میدونی که نیستی… فقط…

 

دست حامی میان موج موهایش مشت شد.

پس درست حدس زده بود، یک چیزی این وسط بود…

اما چه چیزی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 0 (0)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
IMG 20231016 191105 492 scaled

دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو 5 (1)

3 دیدگاه
  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه…
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
Suicide 2

رمان آیدا و مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
5 ماه قبل

بچه‌ها نویسنده این رمان همون نویسنده دلاری هست؟

بینام
بینام
پاسخ به  بینام
5 ماه قبل

اگه نویسنده همونه بیخیال خواندن رمان شید. بینهایت پولیه

همتا
همتا
5 ماه قبل

عه دیشب پارت جدید نیومده

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

و این زوج چقدر قشنگن

:///
:///
پاسخ به  رهگذر
5 ماه قبل

و من نمیخوام ببینم روزی رو که تر میخوره تو این قشنگی:))))💔💔💔

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x