رمان گرداب پارت 79
نگاهی به سامیار انداختم که داشت از عمه ام بابت هدیه ش تشکر میرد… یه زنجیر کلفت از طلا سفید مردونه براش گرفته بود..که داشت با کمک خوده سامیار دور گردنش می بست…. لبخندی به محبتش زدم و وقتی زنجیر رو براش بست، دوباره هردومون ازشون تشکر کردیم… دوتایی رفتن عقب تر و عسل اومد کنارمون..ابرویی واسه سامیار بالا