رمان گرداب پارت 75

4.5
(2)

 

از جوابی که داد انقدر ذوق کردم که کاملا یادم رفت چی می خواستم بگم…

دست هام رو روی سینه ش گذاشتم و کشیدم تا روی شونه هاش و بعد هم بردم پشت گردنش و تو هم قفل کردم….

اروم و با ناز خندیدم و گفتم:
-نگو که الکی این موقع شب منو کشوندی اینجا…

یه ابروش رو انداخت بالا و نگاهش رو به لب و گردنم دوخت و اروم گفت:
-بقیه این وقت شب چیکار میکنن ما هم همون…

کل بدنم مور مور شد و بهت زده صداش کردم:
-سامیار..

چشمکی زد و همزمان با تکون دادن سرش “هومی” گفت..

جوابش رو ندادم و سرم رو کج کردم از کنار شونه ش به در اتاق نگاهی انداختم…

اب دهنم رو قورت دادم و چشم هام رو ازش دزدیدم:
-من..من..بهتره..که..برم…

نزدیک تر شد بهم و حصاری که با بدنش جلوم درست کرده بود رو تنگ تر کرد و لب زد:
-چرا..از من میترسی؟…

-نه سامیار چرا بترسم..نگرانم یه وقت مادرجون متوجه بشه..ناراحت میشه به حرفش توجه نکردیم…

مکثی کردم و به چشم هاش خیره شدم و بعد ادامه دادم:
-درضمن خودتم میدونی که حق با مادرجونِ..درست نیست شب کنار هم باشیم..محرمیتمون تموم شده دیگه..بهتره رعایت کنیم….

با ابروهایی که کمی تو هم کشیده بود، متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
-پس دوست داری بری؟…

معلومه که دوست نداشتم برم..من هیچ جای این دنیا رو به اغوش و کنار سامیار بودن، ترجیح نمیدادم….

سرم رو به “نه” تکون دادم و لب هام رو بهم فشردم…

سرش رو خم کرد و لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت و بوسید…

مکثی کرد و لب هاش رو برداشت و روی شقیقه ام گذاشت و دوباره بوسه ی ریزی زد…

بدون جدا کردن لب هاش از صورتم، حرکت کرد و این دفعه لب هاش رو به گوشم رسوند و لاله ی گوشم رو بین لب هاش فشرد….

نفس داغش رو تو گوشم فوت کرد و پچ زد:
-منم دوست ندارم بری…

چشم هام رو بستم و صداش کردم:
-سامی…

-جووون..وقتی میگی سامی یعنی همه چی عوض شده و الان دیگه اصرار به رفتن نداری..نه؟…

به حرفش خندیدم و مثل خودش اروم گفتم:
-خیلی بدجنسی..

-چرا؟..

قبل از اینکه بتونم بهش جواب بدم کمی ازم فاصله گرفت و تو چشم هام نگاه کرد…

یک دستش هنوز تکیه داده به بالای سرم بود و اون یکی دستش رو تو جیب گرمکنش فرو کرد….

با تعجب نگاهش می کردم که نگاهش رو تو صورتم چرخوند و لب زد:
-من از این قرتی بازیا بلد نیستم خودتم میدونی..دفعه ی قبل نشد اما می خواستم این دفعه همه چی روی اصول باشه که بعدها چیزی روی دلت نمونه….

ابروهام رفت بالا و با تعجب گفتم:
-چی میگی سامیار..من هیچی نفهمیدم…

پوفی کرد و ابروهاش رو کشید تو هم و گفت:
-محرمیت قبلیمون از روی اجبار بود و هیچ کاری نتونستیم انجام بدیم..ایندفعه میخوام همه چیز طبق رسم و رسومات باشه….

-مثلا چی؟….

چشم هاش رو ریز کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت:
-مثلا مراسم خواستگاری..گل و شیرینی..خرید..جشن..هرچیزی که باید انجام بشه و…

دستش رو از تو جیب گرمکنش دراورد و با دیدن جعبه ی تو دستش خشکم زد…

با چشم های گرد شده نگاهش کردم و لبم رو انقدر محکم گزیدم که طعم خون تو دهنم پیچید…

دستم رو روی دهنم گذاشتم و بی توجه به سوزش و درد لبم با ذوق و شوق خندیدم و گفتم:
-وای سامیار..باورم نمیشه..چیکار کردی تو…

لبخندی بهم زد و با انگشت های همون یک دستش جعبه ی کوچیک و مربع شکل رو باز کرد و به طرفم گرفت…

با چشم هایی که پر اشک شده بود به حلقه ی زیبا و تک نگین تو جعبه نگاه کردم و دستم رو محکم تر روی لب هام فشردم….

از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..توقع همچین کاری رو از سامیار نداشتم…

حتی فکرش رو هم نمی کردم سامیار یه روزی برام حلقه بخره و تو انگشتم بندازه…

دستش رو از دیوار برداشت و کامل جلوم ایستاد..انگشتر رو دراورد و جعبه ش رو انداخت روی میزی که با فاصله کنارمون قرار داشت….

دست چپم رو گرفت تو دستش و نگاهی به صورتم انداخت..

لبخندی پر بغض بهش زدم که جواب لبخندم رو داد و اروم انگشتر رو تو دستم کرد…

داشتم به دستم و حلقه ام نگاه می کردم که سامیار سرش رو کمی خم کرد و دست من رو هم برد بالا و لب هاش رو نرم پشت دستم گذاشت….

دلم هری ریخت و اون یکی دستم رو محکم مشت کردم تا جلوی هیجانم رو بگیرم…

دلم می خواست محکم بغلش کنم و غرق بوسه ش کنم…

اول پشت دستم و بعد روی انگشت حلقه ام رو بوسید و سرش رو بلند کرد…

دستم رو تو دستش نگه داشته بود و ملایم می فشرد و نگاهش به صورتِ خیس از اشکم بود…

میون گریه دوباره لبخند زدم که باز هم جواب لبخندم رو با لبخند جذاب و مردونه ش داد و اون یکی دستش رو اورد بالا سمت صورت….

با پشت انگشت هاش نرم روی صورتم کشید و درحالی که اشکم رو پاک می کرد گفت:
-چیه..چرا گریه میکنی؟..

فین فینی کردم که خنده ش پررنگ تر شد و همینطور با گریه گفتم:
-از خوشحالیه..

-بخاطره حلقه؟..

سرم رو چپ و راست تکون دادم:
-بخاطره اینکه اینقدر برات مهم بود که یادت بوده حلقه بگیری..خیلی خوشحالم…

دو طرف صورتم رو گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند:
-جوجه ای دیگه..خوشحال کردنتم راحته..

دست هام رو روی پهلوهاش گذاشتم و چشم هام رو بستم:
-فقط تو میتونی راحت خوشحالم کنی..با یه کار حتی کوچیک تو اندازه ی دنیا دلم شاد میشه…

-از این به بعد همیشه خوشحال میشی..من بلد نیستم حرفای قشنگ بزنم ولی قول میدم دیگه هیچوقت ناراحت نشی و هرکاری بتونم میکنم که همیشه شاد و بدون غصه زندگی کنی….

پیراهنش رو از روی پهلوهاش تو مشتم گرفتم و لب زدم:
-همین که تو همیشه کنارم باشی من خوشحالم…

صورتم رو محکم تر گرفت و لب هاش رو با فشار روی لب هام گذاشت….

چسبیدم بهش و دست هام رو روی کمرش گذاشتم و همراهیش کردم..

سرم رو بالا گرفته و چشم هام رو بسته بودم..

لب های داغش رو لب هام می لغزید و خیسی لب و زبونش رو حس می کردم…

دلم می لرزید و بدنم داغ شده بود..می ترسیدم یکم دیگه ادامه بده نتونم برگردم تو اتاقم…

سرم رو یکم کشیدم عقب و به زور ازش جدا شدم…

نفس زنان نگاهش کردم و گفتم:
-من برم تو اتاقم..

اخمی بهم کرد و سرش رو واسه دوباره بوسیدن اوردن جلو اما خودم رو کشیدم عقب…

دستی به صورتش کشیدم و چونه ش رو بوسیدم و دوباره گفتم:
-برم سامیار..یه وقت مادرجون میفهمه ناراحت میشه به حرفش گوش ندادیم..چند شب بیشتر نیست..بعدش عقد میکنیم تموم میشه….

با چشم های ریز شده نگاهم کرد و با حرص گفت:
-مگه داری بچه دو سالتو گول میزنی..

خنده ام گرفت و دوباره چونه ش رو بوسیدم و گفتم:
-خودتم میدونی هیچ راهی واسه موندن نیست..زودتر برم بخوابم صبح با مادرجون خیلی کار داریم….

دست هاش رو دورم پیچید و تکیه ام داد به دیوار و خودش هم از جلو راهم رو با بدن ورزیده ش بست و با ابروهای بالا انداخته گفت:
-حالا اگه میتونی برو…

خندیدم و دست هام رو روی دست هاش گذاشتم:
-اِ سامی اذیت نکن…

نمیدونم چه نقطه ضعفی روی “سامی” گفتن من داشت..چپ چپ نگاهم کرد و دست هاش رو شل کرد و بعد از دورم برداشت…

روی سر پاهام بلند شدم و لب هام رو به گوشش رسوندم و پچ زدم:
-خیلی دوستت دارم..

و سریع گونه ش رو بوسیدم و دویدم سمت در اتاق و دوباره مثل دزدها اروم و بی صدا خودم رو به اتاقم رسوندم….

***************************************

شالم رو روی موهام مرتب کردم و کیفم رو از روی جاکفشی برداشتم…

دوباره به مادرجون نگاه کردم و گفتم:
-کاش شما هم میومدین باهامون..تنها نمونین تو خونه…

دستی به زانوش کشید و از روی مبل بلند شد..اومد طرفمون و گفت:
-من بیام چیکار مامان جان..شما جوونین برین راحت خریداتونو بکنین و بیایین..من دو قدم راه برم خسته میشم و شما هم اذیت میشین….

از اونجایی که می دونستم پا و زانوش درد میکنه و نمی خواستم اذیت بشه قبول کردم و با لبخندی گونه ش رو بوسیدم…

عسل هم مادرجون رو بوسید و خداحافظی کرد..

از شب قبل پیش من مونده بود تا امروز صبح باهم بریم خرید و به کارهامون برسیم…

با سامان و سامیار تو حیاط ایستادیم و گفتم:
-زنگ بزنیم اژانس یه ماشین بگیریم..

عسل سر تکون داد و گوشیش رو دراورد که سامیار گفت:
-لازم نیست..با ماشین سامان برین من امروز می رسونمش سرکار…

با تعجب به ماشین بی ام و سامان که تو حیاط پارک بود نگاه کردم و ابروهام رو انداختم بالا:
-نه بابا..یه ماشین میگیریم..

سامان سوییچ رو گرفت طرفم و گفت:
-تعارف نکن..بگیر سوییچو برین..من ماشینو لازم ندارم هرروز تو پارکینگ پارک میکنم تا وقتی برمیگردم خونه..امروز با سامیار میرم شما راحت با ماشین برین….

با عسل نگاهی رد و بدل کردیم و من با تردید گفتم:
-من پشت همچین ماشینی نمیشینم میترسم..تو میرونی؟..

عسل شونه بالا انداخت و تا خواست جواب بده، سامان زودتر گفت:
-بابا بیایین برین چیزی نمیشه..اگر هم شد فدای سرتون…

عسل بدون هیچ حرف دیگه ای سوییچ رو از سامان گرفت و تشکر کرد…

من هم تشکر کردم و لبخندی به سامیار زدم..

سامان در خونه رو باز کرد و اول سامیار ماشینش رو از پارکینگ برد بیرون و بعد هم عسل پشت فرمون ماشین سامان نشست و استارت زد….

با استرس به ماشین نگاه می کردم که خیلی راحت و بامهارت ماشین رو از خونه خارج کرد و منتظر من موند…

با خیال راحت لبخند زدم و رو به سامان که در رو می بست گفتم:
-خیالم راحت شد خداروشکر رانندگیش خوبه..

شونه ای بالا انداخت و با خنده گفت:
-بی خیال بابا..فقط مواظب خودتون باشین..ماشین چیزی هم شد فدای سرتون اینقدر نگران نباش…

دوباره تشکر کردم ازش و رفتم پیش سامیار که خداحافظی کنم…

از ماشین پیاده شد و روبروم ایستاد..دست برد تو جیبش و در حالی که کیف پولش رو درمیاورد گفت:
-کارتت باهاته؟..

سرم رو تکون دادم و اشاره ای به کیفم کردم:
-اره..چطور؟..

یک کارت بانکی از کیف پولش دراورد و گرفت طرفم:
-هیچی..بیا این کارت همراهت باشه یه وقت پول کم نیاری..کاری چیزی هم داشتی بهم زنگ بزن…

دستش رو پس زدم و گفتم:
-نه تو کارتم پول هست..کم نمیارم نگران نباش…

-عجله دارم سوگل زودتر باید برم..حوصله چونه زدن باهاتو ندارم..بگیر…

به زور کارت رو تو دستم گذاشت و من هم دیگه حرفی نزدم…

گونه ش رو بوسیدم و ازش تشکر و خداحافظی کردم..داشتم میرفتم سمت ماشین پیش عسل که صدام کرد….

برگشتم طرفش و سوالی نگاهش کردم..خیلی عادی و ساده گفت:
-رمز کارت، تاریخ تولد خودته…

لبخندم کش اومد و با ذوق سرم رو تکون دادم..تو دلم یهو چه جشنی به پا شد…

از سامیار اینجور کارها بعید بود که تاریخ تولد من رو بگذاره رمز کارتش..همین کارهای غیرمنتظره و توجه های زیرپوستیش بود که من نمی تونستم یه ثانیه ازش دور باشم و دلم براش پر میکشید….

نشستم تو ماشین که عسل با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چیه..چرا نیشت بازه؟..

کارت تو دستم رو بالا اوردم و گفتم:
-سامیار کارت بانکیش رو داد بهم..

-واسه این ذوق کردی و نیشت گوش تا گوش در رفته؟…

چپ چپ نگاهش کردم و درحالی که کارت رو تو کیفم می گذاشتم گفتم:
-خیلی بیشعوری..بخاطره اصرارش گرفتم وگرنه پول که باهام هست و نیاز ندارم…

استارت زد و ماشین رو راه انداخت و گفت:
-پس چته؟..

-سامیار تاریخ تولد منو واسه رمز کارتش گذاشته..خیلی تعجب کردم و خیلیم خوشحالم…

عسل زد زیر خنده و غش غش خندید..با تعجب نگاهش کردم که میون خنده گفت:
-خره اینم چیزیه که تو واسش ذوق کردی؟…

-اخه تو که سامیارو میشناسی..اصلا تو خط اینجور کارا نیست و انجام نمیده..واسه همین باعث تعجب و شادیم شد..باورت میشه هنوز یکبار هم ازش نشنیدم که دوستم داره؟…..

ابروهاش رو انداخت بالا و نیم نگاهی بهم کرد:
-پس چطور مطمئنی دوستت داره و میخواهی باهاش ازدواج کنی؟…

شونه بالا انداختم و با مکثِ کوچکی گفتم:
-نمیدونم فقط اینو میدونم دوستم داره..البته منم دلم میخواد از زبونش بشنوم و حتی گاهی شک میکنم بهش اما این واسه وقتای عصبانی شدنمه وگرنه مطمئنم….

-هر زنی دوست داره بشنوه..چون خیالش راحت میشه و دلش اروم میگیره..تو هم یکی مثل بقیه…

-اره اما حتی اگه نگه هم من مطمئنم…

لبخندی زد و با مهربونی گفت:
-با اون همه کاری که واست کرده و مهمتر از همه اون نگاهاش بهت، منم مطمئنم…

لبخند نشست روی لب هام و دیگه حرفی نزدم..غرق شده بودم تو خاطراتم با سامیار وحواسم به اطرافم نبود…

با برخورد دست عسل به بازوم به خودم اومدم و نگاهش کردم…

ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بود و با تعجب گفتم:
-چی شده؟..

-اول کجا میریم؟..

-بریم اول واسه حلقه..بعد میریم جای همیشگی لباس میگیریم…

سرش رو تکون داد و چراغ که سبز شد حرکت کرد و گفت:
-حلقه دستش میکنه؟..

-باید دستش کنه..وقتی من حلقه ی اونو میندازم اونم باید احترام بذاره…

-یعنی اگه قبول نکنه جرات داری همین حرفو بهش بزنی؟…

از حرفش خنده ام گرفت و مشتی به بازوش زدم:
-زهرمار..معلومه که میگم…

اون هم خندید و پیچید تو خیابون سمت چپ و گفت:
-شک دارم بتونی مجبورش کنی..خنگول تر از این حرفایی…

سرم رو به تاسف تکون دادم و تا رسیدن به جایی که مدنظرمون بود، دیگه حرفی نزدیم…

ماشین رو توی پارکینگ پاساژ پارک کرده و پیاده شدیم..

خیلی وقت بود با عسل خرید نیومده بودیم..انقدر درگیر مشکلات زندگی شده بودیم که وقت خرید کردن هم نداشتیم…

اول از همه رفتیم سراغ خرید حلقه که از همه واجب تر بود..پشت ویترین مغازه ها نگاه می کردیم و نظر میدادیم….

یه حلقه ی ساده می خواستم که سامیار بدون بهانه گرفتن از مدل و ژینگول بودنش بتونه راحت دستش کنه…

با هم نظری عسل یه رینگ ساده ی طلا سفید انتخاب کردم و از فروشنده خواستم تاریخ روز عقدمون رو داخلش حک کنه….

حلقه ی خودم رو هم که دستم بود دراوردم و ازش خواستم داخل حلقه ی خودم هم تاریخ رو بزنه…

تاریخی که برای سه روز بعد بود و اون روز من و سامیار رسما و دائما ازدواج می کردیم…

چی می تونست لذت بخش تر از این باشه برای من..تو این روزها من خوشحال ترین زن روی زمین بودم….

کمی اونجا معطل شدیم اما ارزشش رو داشت و حلقه هامون دقیقا همونی شده بود که می خواستم…

بعد از حساب کردن و تشکر از فروشنده از مغازه زدیم بیرون و عسل گفت:
-بریم لباس بگیریم برات…

سرم رو تکون دادم و دوتایی راه افتادیم تا لباسی مناسب پیدا کنیم…

یکی یکی تو مغازه ها می چرخیدیم و با شوخی و خنده لباس هارو پرو می کردیم…

می دونستم دیگه هیچوقت حال و هوای این روزهام رو تجربه نمی کنم و فقط همین یکبار می تونستم ازش لذت ببرم…..

**************************************

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم..ساعت دو نیمه شب بود و سکوت کل خونه رو پر کرده بود…

غلتی زدم و دست هام رو روی شکمم تو هم قفل کردم…

خوابم نمیبرد و خیلی استرس داشتم..فردا برای ما روز مهمی بود و نمی خواستم خوابالود به نظر برسم اما تا چشم هام رو روی هم می گذاشتم کلی فکر و خیال هجوم میاوردن بهم…..

بیشتر از همیشه احساس تنهایی و بی پناهی می کردم و دلم می لرزید…

نفس عمیقی کشیدم و تو جام نشستم..با کلیپسی که کنار تشکم بود، موهام رو کامل جمع کردم بالا…

تو تاریکی نگاهی به دور و برم کردم و بی قرار از جا بلند شدم..چرا انقدر حالم بد بود خدایا…

تو همون تاریکی و بدون روشن کردن هیچ چراغی، بی سر و صدا از اتاق رفتم و راهی اشپزخونه شدم….

یه لیوان اب خنک از تنگ تو یخچال برداشتم و یک نفس سر کشیدم…

کمی روی صندلی تو اشپزخونه نشستم و سرم رو روی دست هام که روی میز بود گذاشتم و چشم هام رو بستم…

اینجوری حالم خوب نمیشد..یکی رو می خواستم کنارم که امشب راحت بگذره و از این احساس تنهایی و بی پناهی نجاتم بده….

از روی صندلی بلند شدم و از اشپزخونه زدم بیرون..مثل یه روح سرگردون داشتم تو خونه می چرخیدم و نگران بودم که کسی رو بیدار نکنم….

تو راهرو قدم برداشتم و جلوی در اتاقی که می خواستم ایستادم…

دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و اروم و بی صدا کشیدمش پایین…

در اروم باز شد و سرم رو بردم داخل و نگاهی انداختم…

اروم خوابیده بود و حتی با صدای کمی که از باز شدن در بلند شد هم بیدار نشد..بغضم گرفته بود از این حال بی قرارم….

رفتم داخل و در رو دوباره بستم و رفتم کنارش نشستم…

دستم رو روی بازوش گذاشتم و با تکون کوچکی اروم صداش کردم:
-مامان..مامان…

لای چشم هاش رو کمی باز کرد و تا من رو دید متعجب و با ترس نیمخیز شد:
-چی شده؟..خوبی؟..

-چیزی نیست نگران نباشین..هرکاری کردم خوابم نبرد..حالم یکم بده..نتونستم تنها بمونم…

کامل تو جاش نشست و دستش رو روی گونه ام کشید و گفت:
-استرس فردا رو داری..خوب کاری کردی اومدی اینجا..بیا پیش من بخواب امشب…

-اخه..شما اذیت نمیشین؟..

-نه عزیزم چه اذیتی..بیا بخواب ببینم…

کمی رفت عقب تر و برای من جا باز کرد..دستم رو گرفت و اشاره کرد دراز بکشم و وقتی خوابیدم خودش هم کنارم دراز کشید….

خودم رو بهش نزدیک کردم و تو سینه ش نفس کشیدم..چقدر بوی تنش اشنا بود…

چقدر دوست داشتم الان تو بغل مامان خودم باشم و اون واسه فردا اماده ام کنه و با اغوشش و حرف هاش، استرس و بی قراریم رو از بین ببره…..

اون شب بیشتر از همیشه و با تمام وجودم جای خالی و نبودنش رو حس کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخی الهی🥺

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x