رمان گرداب پارت 156

5
(2)

 

لب هام رو بهم فشردم و خودم رو کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلی…

 

از حرفش ناراحت نشده بودم اما دوست نداشتم اون ناراحت باشه..احساس کردم با دلخوری اون حرف رو زد….

 

نفسی کشیدم و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم…

 

شاید هم حق با سورن بود و من داشتم زیاده روی می کردم..ولی من فقط بخاطره اتفاقاتی که قبلا افتاده بود می ترسیدم….

 

همینطور تو فکر و خیال بودم و سورن و کیان هم با هم مشغول بودن که رسیدیم به محل قرارمون….

 

از ماشین پیاده شدم و لباس هام رو مرتب کردم و نگاهی بهشون کردم…

 

کیان لبخندی زد و با دست به رستوران اشاره کرد:

-بفرمایید..

 

جلوتر راه افتادم و اونا هم پشت سرم اومدن..

 

وارد رستوران بزرگ و شیکی که معمولا همیشه می اومدیم شدیم و چشم چرخوندم تا دنیز و البرز رو پیدا کنم….

 

کمی اون طرف تر نشسته بودن و از حالتشون معلوم بود طبق معمول یا دارن دعوا میکنن یا کل کل….

 

لبخندم پررنگ تر شد و تا خواستم راه بیوفتم سمتشون مچ دستم از پشت تو دستی اسیر شد…

 

با تعجب چرخیدم و سورن رو دیدم که با لبخند پشت سرم ایستاده بود…

 

سرم رو سوالی تکون دادم که دستم رو ول کرد و اشاره کرد راه بیوفتیم و خودش هم کنارم قدم برداشت….

 

سرش رو کمی خم کرد و مهربون خیره شد بهم:

-ناراحت شدی از حرفم؟..

 

لب هام رو بهم فشردم:

-از حرف تو نه..اما از خودم اره..

 

-چرا؟..

 

-نمی دونم..شاید دارم زیاده روی می کنم..تو خودت بهتر صلاح زندگیتو میدونی..من فقط بخاطره اتفاقی که قبلا افتاده نگرانم وگرنه تو خودت بهتر میدونی چی درسته چی نیست…..

 

 

 

نفس عمیقی کشید و با لحن اروم و دلبری گفت:

-اینجوری نیست..من اگه می دونستم چی درسته که قبلا اون اتفاق نمی افتاد..من ازت ممنونم که حواست هست..هیچ شکایتی هم ندارم..خیالت راحت…..

 

لبخند زنان نگاهش کردم و گفتم:

-ببین خودت حکومت نظامی دوست داری..

 

اون هم لبخند زد و بدون اینکه نگاهم کنه اروم گفت:

-از طرف تو حکومت نظامی هم باشه دوست دارم..

 

خشکم زد اما اون فرصت هیچ حرف و عکس العملی بهم نداد و از کنارم رد شد و رفت سمت بچه ها….

 

اب دهنم رو قورت دادم و با حالی عجیب، منم رفتم سمتشون…

 

همه با هم دست دادیم و سلام و احوال پرسی کردیم…

 

بچه ها بیشتر با سورن حرف میزدن چون تقریبا مدت زیادی بود ندیده بودنش…

 

گوشه ی رستوران دور میز نشستیم و دنیز با نق گفت:

-دیگه منو با این البرز بیشعور همراه نکنین..سرمو خورد تا اینجا…

 

کیان پس گردنی به البرز زد و گفت:

-چیکار کردی باهاش؟..

 

البرز پشت گردنش رو مالید و گفت:

-هیچی..نذاشتین من نازی رو بیارم..بفهمه بیرونم و بهش نگفتم کات میکنه بابا…

 

دنیز غر زد:

-وای همش همینو میگه..خداکنه همین امشب ببینه و باهات کات کنه…

 

کیان با حرص گفت:

-صدبار گفتیم هرکسی رو نیار بین خودمون..چرا اینقدر تو زبون نفهمی…

 

البرز نگاهش رو بین هممون چرخوند و گفت:

-بابا این با بقیه فرق میکنه..

 

من و دنیز زدیم زیر خنده و کیان با اخم نگاهش کرد:

-همیشه هم میگی این با بقیه فرق داره..

 

-شما منو درک نمی…

 

 

 

اروم اروم حرفش رو خورد و نگاهش به جایی ثابت موند…

 

هممون چرخیدیم و به جایی که خیره مونده بود نگاه کردیم و یهو صدای خنده ی هممون بلند شد…

 

چند میز اون طرف تر چندتا دختر نشسته بودن و با دیدن اونا حرفش یادش رفته بود…

 

دنیز میون خنده با حرص گفت:

-خاک تو سر هولت البرز..

 

البرز دستش رو به نشونه ی “برو بابا” تو هوا تکون داد و خواست از جاش بلند بشه که کیان بازوش رو گرفت:

-کجا؟..

 

-برم بیینم خانومای محترم کاری چیزی ندارن..

 

-لازم نکرده بشین..

 

صاف سرجاش نشست و غر زد:

-شما نمیذارین من ازاد زندگی کنم..همش سرکوبم میکنین…

 

میون خنده نگاهم به سورن افتاد که با پا روی پا انداخته بود و دست به سینه به البرز نگاه می کرد و خنده ی مردونه و جذابی هم روی صورتش بود…..

 

سری به تاسف تکون دادم و رو به کیان گفتم:

-من گشنمه..نمیان سفارش بگیرن؟..

 

کیان دستش رو بالا برد و برای گارسون تکون داد تا بیاد و درهمون حال دنیز به سورن نگاه کرد و گفت:

-چقدر تو خونه میشینی..دل بکن بابا..

 

نگاهِ سورن و کیان با خنده چرخید سمت من که چشم هام رو گرد کردم و با حرص گفتم:

-یه سوال دیگه بپرسین بابا..اَه..

 

صدای خنده ی کیان و سورن بلند شد و دنیز هاج و واج نگاهم کرد…

 

چشم غره ای به همشون رفتم و خودمم خنده ام گرفت…

 

 

***************************************

 

البرز که بالاخره موفق شده بود اتش رو روشن کنه، شصتش رو بالا گرفت و گفت:

-اوکی شد..بیایین..

 

همه رفتیم و دور اتشی که لب دریا درست کرده بود، روی ماسه ها نشستیم…

 

لباس هامون کم بود و باد کمی هم که میوزید، هوا رو تا حدودی سرد کرده بود و بخاطره همین به این اتش نیاز داشتیم….

 

من بین سورن و البرز نشسته بودم و کیان و دنیز هم روبرومون بودن…

 

البرز اهی تصنعی کشید و با افسوس گفت:

-کاش الان مهسا جونم بود..

 

با تعجب نگاهش کردم:

-مهسا کیه؟..

 

با چوبی که دستش بود کمی با اتش ور رفت و گفت:

-همون دخترِ که تو رستوران بود دیگه..

 

دنیز با تعجب و هیجان گفت:

-نه..کی وقت کردی باهاش اشنا بشی؟..

 

-ما اینیم دیگه..

 

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

-نازی چی میشه؟..

 

لب هاش رو جمع کرد و با تعجبی ساختگی گفت:

-نازی؟..نازی کیه؟..

 

صدای خنده امون بلند شد و کیان خندون و با حرص گفت:

-خیلی دیوثی بچه..

 

البرز خودش هم خنده ش گرفت و دستش رو روی سینه ش گذاشت و خم شد:

-چاکریم..

 

با ارنجم به پهلوش زدم و گفتم:

-گیتارتو نیاوردی؟..

 

لبخند خیلی سریع روی لب هاش نشست و گفت:

-مگه میشه نیارم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x