رمان گریز از تو پارت آخر
گونه های یاسمین سرخ بود. مثل چشمهایش که میان موج اشک و بغض میدرخشید. _حکمت خدا همیشه جوری میچرخه که من از خودم و زندگیم متنفر بشم. آسو گونه اش را نوازش کرد. _نزن این حرف و… اشک توی حدقه ی چشمهایش جمع شده بود و صدایش زیر فشار بغضی تیز میلرزید. _یادته… اون شب بهت گفتم لگد