ارسلان خندید. یاسمین روی پهلو چرخید و سر
انگشتش را روی گونه ی او کشاند.
_این واقعی خندیدنت و با هیچی تو دنیا عوض
نمیکنم ارسلان. انقدر قشنگه که میشه به همه
پزشو داد!
در این دنیا دیگر کسی برایش نمانده بود جز مردی
که با یک جفت چشم سیاه پر برق که حسادت
آسمان را هم برانگیخته بود به تعداد ستاره هایش،
تمام جاهای خالی زندگیش را پر کرده بود. یک
تنه… با همان قدرت زبانزد و زورگویی های
خاص خودش! با تمام بدی هایی که شاید تا ابد به
پایش وصل بود.
_من زیاد به جملات احساسی وارد نیستم اما
میتونم جواب این دلبری هات و با عمل بدم.
یاسمین خندید. ارسلان موهای رهای او را نوازش
کرد!
_حکایت سیر شدن ازت مثل خلاص شدن من از
این زندگیه. شاید طناب دارم و ببافه اما خلاصم
نمیکنه!
یاسمین وا رفت. مانده بود از جمله ی اول او
احساساتی شود یا از جمله ی دومش بغض کند!
_لطیف تر از این نمیتونستی مثال بزنی ارسلان؟
لبخند ارسلان رنگ گرفت. دست هایش با آن
نوازش داشت تار موهای دخترک را میشمرد.
_گفتم که زیاد به حرفای احساسی وارد نیستم. یکم
تلخ بود اما صادقانه!
یاسمین چیزی نگفت و همانطور زل زد به
چشمهایش که انگار ابرهایش مدام از هم سبقت
میگرفتند. حریم گرم عشقشان جایی برای بغض
نداشت. گاهی تلخ میشد اما صداقت همان آب پاکی
بود که از اول روی دست هم ریختند تا جای بوسه
هایشان، اشک ننشیند!
#پارت_973
چهره ی رنجور و لاغر شده ی او دلش را جمع
کرد. چشمانش باز بود اما مثل قبل انرژی نداشت.
با آن همه آزمایش و کوفت و زهرمار، خون بدنش
را گرفته بودند انگار که رنگ و رویش شده بود
سفید تر از دیوارهای اتاق… اردلان از همان
لحظه که منتقلش کردند بخش نشسته بود کنارش و
دستش را رها نمیکرد.
یاسمین زودتر از ارسلان داخل اتاق رفت و با
چرخیدن نگاه شایان لبخند پررنگی زد.
_خدا بد نده دکتر! یه شهر و بهم ریختینا…
_دایی تو دهنت نمیچرخه؟ باید به تو هم یاد بدم؟
یاسمین با خنده و خجالت دست روی دهانش
گذاشت. صدای او رمق نداشت، جان نداشت اما با
همان حال و روز هنوز زبان تند و تیزش کار
میکرد.
_ببخشید واقعا!
اردلان خندید و رو به یاسمین چشمکی زد.
دخترک با لبخند نشست روی صندلی و به دم
دستگاهای بالای تخت او نگاه کرد.
_الان حالتون خوبه؟
_فعلا که میبینی زنده ام. حالا تا بعد…
اخم های یاسمین درهم رفت و همزمان صدای
اعتراض اردلان بلند شد.
_دایی؟
شایان با لبخند بی جانی آرام سر تکان داد.
_بخوام بمیرمم اینا نمیذارن.
یاسمین اینبار با همان اخم های گره خورده دست
جلو برد و دستی که بند آنژیوکت بود را لمس کرد.
_اینطوری نگید شایان خان. بخدا چشم این دوتا
پسر فقط به شماست! انصاف نیست انقدر راحت
حرف از مردن بزنید.
شایان نفس عمیقی کشید. دردی که میان قفسه سینه
اش خوش رقصی میکرد، دردی نبود که به سادگی
این جملات دست از سرش بکشد.
_بالاخره که چی یاسمین؟ من امروز هستم فردا
نه! قرار نیست امید این دوتا نخاله به یه پیرمرد
مریض باشه.
اردلان با شماتت به شایان نگاهی انداخت.
_میشه تو این موقعیت از این حرفا نزنی دایی؟ دلم
و خون کردی بخدا.
_حقیقت و میگم. بخدا اگه اینبار نمردم از سر
دلنگرونی واسه توعه وگرنه خیالم از ارسلان
راحته، سپردمش به این دختر!
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب اردلان باشد، چشم
چرخاند سمت در و نگاهش دو دو زد.
_غول تشن کجاست؟ نیومده؟
لحن شوخش توان شستن نت های غمگین صدایش
را نداشت. انتظار در این لحظه بارز ترین حسی
بود که میشد در توصیف چهره اش به کار برد.
_مگه میشه نیاد شایان خان؟ داره با دکترتون
حرف میزنه. حتی وقتی هنوز بیهوش بودید اومد
از پشت شیشه دیدنتون.
#پارت_974
لبخند روی لب های شایان تلخ شد و کامش را هم
پر کرد.
_اون هم ترسیده از اینکه نکنه من بمیرم.
_نه شایان جان، تو تا منو نکنی تو قبر نمیمیری.
خیالت راحت!
اول صدای خودش به گوششان رسید و بعد صدای
قدم هایش بود که کف اتاق طنین انداخت. ایستاد
کنار تخت و بدون توجه به اخم یاسمین و نگاه
چپش، زل زد به چهره ی رنجور مردی که حالا
برق امید، آن بی فروغی چشمانش را شسته بود!
_چطوری پیرمرد؟
شایان کم نیاورد. اتگار ضربان قلب ناسورش با
دیدن او منظم تر شده بود…
_خوبم دیگه! تا تو زنده ای من قصد مردن ندارم.
اردلان با غصه سرش را تکان داد و یاسمین جفت
ابروهایش را بالا فرستاد.
_واقعا ابراز علاقه تون این شکلیه؟
_انتظار نداری که ابراز علاقه به من شبیه
ابرازش به تو باشه؟!
یاسمین یک لحظه چشم گرد کرد و بعد چنان چهره
اش سرخ شد که ارسلان هم به خنده افتاد.
_نه، تو حالت خوبه شایان… الکی دلمون شور
افتاد.
شایان لبخند زد. هر چقدر دلش خیس بود اما
چشمانش بعد از مدت ها میخندیدند.
_با دکتر افرا حرف زدی؟ قشنگ زیراب منو زد؟
ارسلان سری تاب داد و یاسمین را که میخواست
به هوای او بلند شود را با فشاری به کتفش نشاند.
_نه اونم با من هم عقیده بود. خب شایان جان…
وقتی زن نداری و شبا تنها سر میذاری رو بالشت
بهت فشار میاد دیگه. یهو از یه جا دیگه ت میزنه
بیرون…
_همین که به تو فشار نمیاد و از جاییت بیرون
نمیزنه برای ما کافیه.
پشت بند حرفش نفس کم اورد و به سرفه افتاد.
چهره ی ارسلان درهم رفت و یاسمین با نگرانی
بلند شد.
_ما بریم شما استراحت کن. خیلی حرف زدی
شاید برات مضر باشه.
شایان نفس عمیقی کشید و ماسک اکسیژن را روی
صورتش را گذاشت. اردلان گفت کنارش میماند و
با تمام ممانعت های شایان باز هم همانجا نشست.
ارسلان پشت سر یاسمین تا کنار در رفت اما
لحظه ی اخر روی پاشنه ی پا چرخید و با جدیت
گفت؛
_هر وقت مرخص شدی میای پیش ما شایان.
بخوای مسخره بازی دربیاری که خونه خودم
راحتم و این شر و ورا کلاهمون میره تو هم.
گفته باشم…
دیگر فرصت نداد تا او حرفی بزند. حرفش یک
کلام بود!
#پارت_975
نشسته بود روی جدول و نگاهش مستقیم به درب
ورودی بیمارستان و تردد آدم هایی بود که هر
کدام با دردی خاص دست و پنجه نرم میکردند.
دردی که یا مغلوبشان میکرد یا تسلیم میشد!
با بسته ای که روی پایش قرار گرفت، نگاهش از
بیمارستان کنده شد و روی او چرخید که کنارش
لب جدول نشسته و پاهایش را دراز میکرد.
_فلافل گرفتی؟
ارسلان یک بسته سس روی ساندویچ او گذاشت.
_چون میدونستم دوست نداری، همبرگر گرفتم.
یاسمین با لبخند پررنگی بسته اش را باز کرد.
_از کجا میدونستی دوست ندارم؟
_دیگه فضول نباش.
ابروهای دخترک تا ته بالا رفت و همزمان گاز
کوچکی به ساندویچش زد. رایحه و طعم خوبش
اشتهایش را تحریک کرد. سس بیشتری روی نان
ریخت و گاز دوم را پر لذت تر زد.
_نوشابه نگرفتی ارسلان؟
ارسلان دوغ کوچکی را سمتش گرفت.
_نوشابه واسه معده ی داغون شما خوب نیست.
اون سس رو هم کم کم بریز چون دوباره بهت
نمیدم.
یاسمین کلافه نفس عمیقی کشید که نگاه معنادار او
رویش چرخید.
_زهرمار… واسه من نفس عمیق نکش.
یاسمین با تاسف سری تکان داد و مشغول خوردن
ساندویچش شد. گرسنگی از ظهر و این رفت و
آمد برایش جای ناز کردن و ادا درآوردن
نمیگذاشت. با دیدن بسته ی چروکیده ی سس اه از
نهادش برآمد.
_این که تموم شد!
_عیبی نداره به جاش یاد میگیری همیشه مراقب
خودت باشی و بدون فکر به خودت آسیب نزنی.
اشاره اش مستقیم به خوردن همان قرص ها بود و
خودکشی احمقانه اش!
_شروع نکن ارسلان. آدما گاهی نمیتونن راه
درست و غلط و تشخیص بدن. یعنی اون موقعیت
اجازه فکر کردن بهشون نمیده!
_غذاتو بخور…
_دیگه بهم متلک ننداز ارسلان. واقعا خسته شدم.
حتی انقدر بهم اعتماد نداری که نمیذاری صبحا
خودم قرصامو بخورم. تا کی میخوای مثل بچه ها
داروهارو ازم قایم کنی؟!
ارسلان در سکوت آخرین لقمه اش را جوید و
فویل را کناری انداخت. بعد هم نوشابه ای که
برای خودش خریده بود را باز کرد و سر کشید.
_نمیخوای جوابمو بدی؟ این یعنی هنوزم قدرت
فکر کردن ندارم؟
#پارت_976
دست ارسلان لای موهایش رفت و تا با کشیدن
پوست سرش جریان خون توی مغزش تندتر شود.
_مسئله این نیست یاسمین.
_پس چیه که هنوزم منو مثل بچه کوچیکا میبینی و
اجازه نمیدی به هر چیزی دست بزنم؟
_من به خودم اعتماد ندارم.
نگاه درمانده اش از چشمان بهت زده ی او جا
ماند. نفس عمیقی که کشید که ماحصل تمام
نشخوار های ذهنی اش بود.
_من به خودم اطمینان ندارم. میترسم گاهی
اونقدر اذیتت کنم که از دستم عاصی بشی و دیگه
هیچی برات مهم نباشه.
چشم های یاسمین درجا پر شد. معده ی پر دردش
دیگر توان هضم آن ساندویچ را نداشت که بسته
اش را جمع کرد و کناری گذاشت.
_خیلی دیوونه ای ارسلان.
دوغش را یک نفس نوشید تا آن بغض سنگین
گلویش نترکد. ارسلان خیره نگاهش کرد.
_میترسم. من گاهی خیلی بد میشم خودت که
دیدی…
_اره ولی اون موقع که اینکارو کردم دلم بند دلت
نبود که اگه یه شب نبینمت قلبم درست نزنه و تا
بوی عطرت بهم نخوره آروم نگیرم. اون موقع
فرق میکرد ارسلان…
طیف رنگ چشم های ارسلان شبیه آسمانی بود که
نمیدانست میزبان ستاره ها باشد یا هوایی طوفانی!
تردید داشت اما نشد که حرف سر دلش را به روی
او نیاورد.
_اون شب تو آپارتمان بهم گفتی بالاخره یه روزی
میری.
پلک های یاسمین پرید. بغضی نشکسته میان نگاه
ارسلان داشت جانش را درمیآورد.
_اگه یه روز واقعا خسته بشی و بذاری بری من
چیکار کنم یاسمین؟
لحنش درمانده بود اما غرورش اجازه نداد بغض
میان صدایش جولان دهد. دست دخترک که روی
دستش نشست، نفسش بیشتر حبس شد.
_من اون شب عصبی بودم رو هوا یه حرفی زدم.
بعدشم که شما خوب تلافی کردی و دهنمو بستی.
آخه الان این فکرای احمقانه چیه؟!
ارسلان صادقانه گفت:
_چون بعضی وقتا میبینم چقدر از دستم خسته
میشی. قبلا جوابمو میدادی اما الان چشمات و
میبندی و هی خودخوری میکنی. اون روزایی که
با بلبل زبونی جوابمو میدادی شرف داشت به الان
که حتی نمیذاری ناراحتیت و ببینم.
#پارت_977
یاسمین چند ثانیه چشم هایش را بست. سنگینی نگاه
او پشت پلک هایش سنگین بود و انگار قلبش را
گذاشته بودند کفه ی ترازو که با جا به جا شدن
سنگ های بغض مدام بالا و پایین میشد.
پلک که باز کرد با دیدن درماندگی توی مردمک
های لرزان او انگار کسی تک تک سلول هایش را
به بند کشید.
_از وقتی شایان خان مریض شده، تو حساس و بی
قرار شدی ارسلان. میشینی به این چرت و پرتا
فکر میکنی که خودتو عذاب بدی؟
_حساس نشدم. فقط به این باور رسیدم که هر
چقدرم قدرت داشته باشم بازم نمیتونم با زور و
خودخواهی کسی و کنار خودم نگه دارم.
مکث کرد. تمام حقایق و درد ها همزمان هجوم
آورده بودند به مغزش که نمیتوانست درست
فکرش را جمع کند.
_همیشه فکر میکردم شایان همیشه کنارمه حتی
اگه تا اخر عمر پاچه گیر و سگ اخلاق باشم.
فکرشم نمیکردم یه روز بخواد امانتی های
خواهرش و به حال خودشون رها کنه.
بغض توی گلویش تکان نمیخورد. نه میشکست تا
این درد التیام پیدا کند نه پایین میرفت تا جانش
سبک شود.
_به تو که فکر میکنم بیشتر میترسم یاسمین. همش
میگم نکنه قصه ی مادرم تکرار شه…
دیوار نازک دل یاسمین ترک خورد. شقیقه هایش
درد گرفت از حجم حقیقتی که فقط نیمی از آن را
میدانست. خودش هم نفهمید که چطور این جمله
را بر زبان آورد.
_میترسی بشی مثل یکی پدرت و منو…
_میترسم تو مثل مادرم انقدر خسته و درمونده
بشی که پی رفتن و عواقبش و به تنت و زندگیت با
من بمالی.
یاسمین چشم هایش را با مکث بست و وقتی باز
کرد نگاه دوخت به کف آسفالت خیابان… شب بود
و صدای ماشین ها و شلوغی اطراف بیمارستان،
اجازه نمیداد توجه کسی بهشان جلب شود.
_مادرت میخواست بره؟
ارسلان پاهایش را دراز کرد و او هم زل زد به
کفش هایش… هوای بهار مستقیم هوای دلشان را
نشانه گرفته بود.
_قرار بود سه تایی بریم، با من و اردلان.
صدایش گرفته تر از ابرهای آسمان بود. میان
گلویش بغض تبدیل شده بود به صاعقه ای که هر
لحظه امکان داشت رعد بلندی بزند.
#پارت_978
_پدرم آدم درستی نبود. جدا از فعالیت های
خطرناکش، تو هر زد و بند و کثافت کاری دخالت
میکرد. بیچاره مامانم حتی نمیتونست بهش
اعتراض کنه. همه رو میریخت تو دلش تا نکنه
فضای خونه متشنج بشه و منو اردلان چیزی
بفهمیم.
سرش آرام بالا آمد. نور کم چراغ های خیابان
مستقیم افتاده بود روی صورتش…
_ولی من همیشه شاهد خودخوری هاش بودم. دیدم
که چقدر اذیت میشه و گاهی دلش میخواد خودش و
خلاص کنه.
نفس عمیقی که از ته جانش بیرون آمد تمام درد
هایش را نشان داد.
_یه روز بهش گفتم مامان، چرا جدا نمیشی؟
اردلان و با خودت ببر، من اینجا میمونم که بابا
دهنش بسته شه و دنبالتون نیاد. قبول نکرد… گفت
بمونی اینجا که تمام عمر و جوونیت فدای
خودخواهی های پدرت شه؟!
یاسمین آرام دستش را جلو برد و رگ برآمده ی
آرنج او را لمس کرد. رگ هایش پر خون بودند و
قطور… با تردید سکوتش را شکست:
_پدرت، مادرت و دوست نداشت؟!
_اوایل منم همین فکر و میکردم. بعدش دیدم نه،
تمام عز و جزش بخاطر خود مامانمه که نکنه یه
روزی بذاره و بره. همیشه با تموم بداخلاقی هاش
سعی میکرد مامانم و کنار خودش نگهش داره.
دلش و میشکوند، اشکش و درمی آورد اما ندیدم یه
شب و بدون هم صبح کنن. آخرشم که خودش
کارش و ساخت که ترسش تبدیل به واقعیت نشه.
دست یاسمین به نرمی روی آرنج او حرکت کرد.
فاصله شان صفر بود و بازوهایشان کیپ هم…
نگاه جفتشان هم چسبیده بود به این بازی انگشت
های دخترک!
_تو مثل پدرت نیستی ارسلان. مهربونی، دلت مثل
گنجشکه… هی سعی میکنی خودت و دیو نشون
بدی بعد یهو اینجوری مظلوم میشی و آدم دوست
داره بغلت کنه.
_بخاطر همین تا یه داد میکشم تند تند نفس میکشی
که بغض نکنی و کوتاه میای؟!
یاسمین در همان حال سر چسباند به بازوی سفت
او و ارسلان هم سرش را روی سر او گذاشت. چه
منظره ای ساخته بودند… جای آن عکاس توی
آتیله کم بود که بگوید شما دونفر بدون هیچ ژست
گرفتنی هم حرکات زیبایی دارید.
_اون روزایی که جاسوس کوچولو بودم هم ازت
میترسیدم هم سریع جوابتو میدادم که کم نیارم و
بچزونمت. اما الان به این باور رسیدم که قلب تو
واسه چزوندن خیلی گناه داره. با تموم بدخلقیات
بازم دوست دارم.
#پارت_979
ارسلان موهای جلوی پیشانی او را میان انگشتانش
گرفت و آرام کشید.
_اسمی که برات گذاشتم برازندت بود یاسمین. فقط
هدفت جاسوسی قلبم بود که انصافا هم خیلی زود
بهش رسیدی.
یاسمین خندید. آغوش او شبیه تن زدن به آب خنک
دریا بود زیر آفتابی سوزان… شبیه راه رفتن روی
شن های ریز ساحل و مور مور شدن کف پاهایش!
_زود؟ بی انصاف نباش ارسلان خان. این چند
ماه، هر روزش چند سال گذشته… کی تو سه
چهار ماه میتونست عاشق مردی مثل تو بشه؟
میان چشمهای او باز هم ستاره ها نشسته و لبخند
میزدند.
_بهتره بگی کی تو سه چهار ماه میتونست قلب
مرد روانپریشی مثل من و تصاحب کنه؟
سر یاسمین که متعجب بالا آمد، با چشمکی سر
جلو برد و زل زد به چشمهایش…
_یادته که؟ روزای اول زیاد بهم میگفتی مرتیکه
ی روانپریش!
یاسمین خنده اش گرفت.
_با تمام قدرتت خوب از پست براومدم ارسلان
خان. هم کلی حرصت دادم و هم نرم نرم خودمو
انداختم تو بغلت!
ارسلان سر جلو برد و میان دو ابروی او را
بوسید. وسط همان بزرگراه شلوغ و زیر نور کم
چراغ های بلوار… سیبک گلویش از بی قراری
تکان آرامی خورد. یک سایه روشن روی
صورتشان رقاصی میکرد. لبخند های یاسمین
معجون خوبی برای بهم ریختن حالش بود.
_همه ی اینارو گفتم که بدونی واسه رفتن از پیشم
باید رو جنازه ام پا بذاری.
یاسمین به ضرب عقب کشید.
_چرت و پرت نگو ارسلان!
ارسلان سرش را سمت آسمان چرخاند که جز چند
ستاره و تاریکی مطلق چیزی برای خودنمایی
نداشت.
_ما هیچ وقت بچه دار نمیشیم که پات بهم بند شه
و تحملم کنی. سابقه ات تو خوددکشی هم که
درخشان و هیچ ترسی برای جونت نداری. جز
جونم با چی میتونم تهدیدت کنم که فکر رفتن به
سرت نزنه؟
یاسمین چیزی نگفت. خطوط تلخ چهره ی او و
چین های ریز و درشت کنار پلکش جایی برای
ادامه بحث نگذاشت. دوباره دست حلقه کرد دور
بازویش و به تن او چسبید. جز این دلدادگی و
نوازش راهی برای اثبات حرفش نداشت.
#پارت_980
_بخدا داشتم سکته میکردم.
حتی نمیتوانست حین تعریف ماجرا لبخند بزند. یاد
آن لحظات که میفتاد دوباره تا اوج سکته پیش
میرفت.
_باورتون نمیشه، چطوری موتور و میروند. فکر
میکرد کل خیابون مال خودشه، همچین لایی
میکشید و ویراژ میداد. از عالم آدمم طلبکار بود
که چرا بهش راه نمیدن.
دهان اردلان باز مانده و پلک هایش تکان
نمیخورد. شایان با تاسفی عمیق و محمد با لبخند
زل زده به یاسمین، حرف هایش را گوش
میکردند.
_یه جا نزدیک بودیم تصادف کنیم. باورتون
میشه؟ یه ماشین یهو پیچید جلومون، اگه ارسلان
موتور و کنترل نمیکرد با سر رفته بودیم تو دهن
ماشینه. مرگمون قطعی بود بخدا…
اردلان بیشتر از این نتوانست خوددار باشد.
_جدی میگی؟
یاسمین لیوان مقابلش را برداشت و قلپی از چایش
را نوشید. در همان حال سری به معنای مثبت
تکان داد. محمد با مکث خودش را جلو کشید و
گفت:
_من که بهت گفته بودم تو رکابش نشین. موتور
سواریش اصلا جالب نیست.
_این مگه حرف حالیشه؟ اون لحظه فقط به فانتزی
ها و رویاهاش پشت موتور فکر کرده که چطور
سرش و بذاره رو شونه ارسلان و این حرفا… لابد
دستتم حلقه کردی دور کمرش!
یاسمین چشم گرد کرد. سرش با حیرت سمت
شایان چرخید که او انگشتش را مقابلش تکان داد؛
_دروغ میگم؟
_من واقعا فکرشم نمیکردم اینقدر اوضاع بد باشه
دکتر. گفتم نهایش میخواد سرعت بره! این آرتیست
بازیا واسه پسرای چهارده ساله ست نه ارسلان!
لیوانش را روی میز گذاشت و با آب و تاب ادامه
داد؛
_اینا هیچی یه لحظه نگفت این دختر همراهمه و
شاید اون پشت زهره ترک شه؟ بخدا انقدر حالم بد
شد که حالت تهوع گرفتم و گفتم بزنه کنار…
بدترین از این باد میزد صدام به گوشش
نمیرسید.
محمد بیشتر از آن نتوانست تحمل کند و خندید.
اردلان هم پشت بندش دست مقابل دهانش گرفت و
لبخند پررنگی زد. یاسمین چپ چپ نگاهشان کرد.
_وقتی مجبورتون کردم تو رکابش بشینید اونوقت
یاد این خنده هاتون میفتید.
با خنده ی آن ها شایان تکانی خورد و سعی کرد
از حالت دراز کش دربیاید. به پیشنهاد خودش
خواسته بود که روی کاناپه ی بزرگ سالن بخوابد
تا مجبور نباشد آن همه پله را بالا و پایین کند.
ارسلان هم برای راحت بودنش از هیچ چیز دریغ
نکرده بود!
#پارت_981
_چی میخواین دکتر؟ اقا گفته اجازه ندیدم از
جاتون تکون بخورین.
شایان دست محمد را پس زد.
_اقا غلط کرده. همین مونده اخر عمری غول تشن
بهم امر و نهی کنه. اراده کنم بلند میشم میرم خونه
ی خودم ببینم کی جلومو میگیره.
محمد تسلیم و درمانده دوباره سرجایش نشست.
اردلان با افسوس سری تکان داد و نیم نگاهی
سمت آشپزخانه انداخت.
_چرا خاله ماهرخ جدیدا خیلی کم میاد اینجا؟ فقط
غذا درست میکنه و میره!
سوالش انگار قلب یاسمین را مثل یک کاغذ مچاله
کرد و مقابل پاهایش انداخت. با همان لیوان یخ
کرده ی چای میان انگشتانش زمزمه کرد؛
_از وقتی ارسلان متین و بیرون کرد، دیگه رغبت
نمیکنه بیاد اینجا. من بهش حق میدم؟ خب دلش
بچش و میخواد. بعد این همه سال یهویی جدا شدن
آسون نیست.
شایان نفس عمیقی کشید. محمد با نگاهی به
اطراف دنباله ی حرف یاسمین را گرفت.
_اقا بهش گفته اگه دلش بخواد میتونه بره با متین
زندگی کنه. اما خود خاله ماهرخ قبول نکرد.
دخترک بغضی که به گلویش خنج میکشید را با
بدبختی مهار کرد.
_گفت اگه من برم کی به شماها برسه؟ دروغم
نگفت اگه بره کارای اینجا فلج میشه.
شایان نگاه از قیافه پنچر آن ها گرفت و با گذاشتن
لیوان روی میز، به در شوخی کوبید. در این چند
روز تن تک تکشان آماج گلوله های بغض شده
بود.
_اگه بره از گرسنگی میمیرید. انصافا دستپخش
خوبه! این مدت جیگرم حال اومد.
اردلان لبخند تلخی زد.
_ماهرخ همیشه بوده. نمیشه که نباشه!
_ماهرخ حق داره زندگی خودشو داشته باشه…
قرار نیست همیشه پاسوز این عمارت بشه یا دنبال
متین بدوه.
_بعد این همه سال بذاره بره دایی؟ به همین
سادگی؟ به قول خودت سال ها اینجا زحمت کشیده.
_وظیفش تر و خشک کردن شماها نیست. ارسلان
که زن داره، تو هم که مهمونی، محمدم که
زندگیش جداست. چقدر دیگه قراره بشینه اینجا و
با در و دیوار حرف بزنه؟
_اگه خیلی غصه شو میخوری و چشمت و گرفته
خب ازش خواستگاری کن شایان جان.
#پارت_982
بلافاصله چای پرید در گلوی شایان و اردلان و
محمد چنان خندیدند که حتی صورت ارسلان هم
باز شد و لبخند کمرنگی زد. یاسمین محکم دست
جلوی لب هایش گرفته بود تا چای از دهانش
بیرون نپرد. شایان بعد از چند ثانیه به خودش آمد
و نگاه تیزی روانه ی او کرد!
_همین تو زن گرفتی، همه ی مارو رسوای
دوعالم کردی کافیه. نمیخواد به من پیشنهاد بدی!
ارسلان کنار یاسمین نشست و گونه اش را آرام
کشید.
_انقدر زن نگرفتی که از یه جات زده بیرون
شایان. حالا این به کنار، نشستی از دستپختش هم
تعریف میکنی. اینم هیچی، حرص تنها بودن و
پاسوز متین شدنشم میخوری… خب انتظار داری
چی بگم؟ برو بگیرش خلاص. هم به تو فشار نمیاد
و یهو نمیزنه بالا هم اون یکم عادی زندگی میکنه.
اردلان و محمد هنوز میخندیدند که شایان
زهرماری در جوابشان گفت و دوباره به ارسلان
زل زد.
_لابد تو هم از فشار زیاد زده بودی بالا که با این
وضع زندگیت حاضر شدی زن بگیری! انصافا
ازدواج بهت ساخته، همچین آب رفته زیر پوستت!
_یاسمین بزور خودشو انداخت بهم. وگرنه تا
صدسال دیگه هم زن نمیگرفتم…
یاسمین با شوک سر بلند کرد.
_من خودمو بهت انداختم ارسلان؟
_ناراحت نشو یاسی جان. خوبه ایشون به ازدواج
باهات راضی نبود و هر روز از شدت فشار تا ده
صبح خواب میمونه، اگه همون اول عاشقت میشد
که هیچی. تا الان فرسوده شده بود!
اردلان و محمد با صدایی آرام خندیدند اما یاسمین
از شدت شرم چنان سرخ شد که یک لحظه حس
کرد از تنش آتش بیرون میزند. ارسلان اما…
خونسرد تر از قبل پا روی پا انداخت و لبخند زد.
_حسودی نکن دایی جون. خرجش یه خوش و بش
با ماهرخ. ماشالا هم هنوز بر و رو داره ، هم رو
پاست. دیگه چی میخوای؟
شایان استغفاری گفت و با افسوس سرش را تکان
داد. یاسمین بعد از چند دقیقه خجالت و خودخوری
بالاخره نام او را با شماتت صدا کرد.
_خجالت بکش ارسلان این حرفا چیه! یکم حیا
کن…
اردلان نیم نگاهی سمت شایان انداخت.
_حلال زاده به داییش میره زنداداش.
شایان با رویی ترش یک حبه قند برداشت و سمت
اردلان پرت کرد که او در هوا گرفتش.
_یعنی این غول تشن فقط باید بی حیاییش به من
میکشید؟
#پارت_983
بعد با خباثت چرخید سمت ارسلان و رو به چهره
ی خونسردش با ابروهایی بالا رفته گفت؛
_وزن اضافه کردی غول تشن! ورزش و گذاشتی
کنار؟!
همین دو جمله کافی بود تا چهره ی او از آن
خونسردی عمیق فاصله بگیرد و با شوک و
وسواس به خودش نگاه کند.
_مزخرف نگو شایان… من هر روز ورزش
میکنم.
یاسمین لب گزید. از حساسیت عجیب او نسبت به
وزن و هیکلش مطلع بود.
_باهات شوخی میکنه ارسلان. اتفاقا کاملا رو
فرمی!
مردمک های ارسلان از شدت خشم می لرزیدند
که شایان بیشتر هیزم به آتش خشمش ریخت.
_جدی میگم. البته طبیعیه… قبلنا هشت صبح
میرفت دور باغ میدوید. دیگه باشگاه و بقیه
آرتیست بازیاش به کنار… وقتی الان تا ده یازده
صبح میخوابه…
_دهن منو باز نکن شایان.
شایان بیخیال شانه بالا انداخت و ارسلان سمت
چهره های سرخ و رو به انفجار پسرها چرخید.
_شما دوتام نیشتونو ببندید تا خودم نبستمش.
یاسمین از شدت خجالت حتی نمیتوانست به قیافه
ی آن ها نگاه کند. مسیر چشمانش تنها به ارسلان
ختم میشد و گاهی شایان! ارسلان با چشم غره ای
غلیظی رو به بقیه، دست یاسمین را گرفت و بلند
شد.
_یه دقیقه بریم بالا کارت دارم.
همین کافی بود تا صدای خنده ی بلند شایان بعد از
مدت ها در گوششان بپیچد. محمد سریع سرش را
پایین انداخت و اردلان لبخندش را خورد. یاسمین
با چهره ای کبود و رو به سکته دستش را از دست
او بیرون کشید.
_من نمیام، تو آشپزخونه کار دارم.
_کاره چی؟ میگم بریم بالا یه چیزی نشونت بدم.
شایان مراعات نکرد. رگ شیطنتش امروز عجیب
گل کرده بود.
_برو دایی جان، احتمالا بالا یه جوجه تیغی داره
که نوشابه میخوره.
یاسمین محکم دست به پیشانی اش کوباند و
ارسلان چشم گرد کرد.
_یه چیزی بهت میگما شایان.
شایان در سکوت ابرو بالا داد و با آرامش روی
کاناپه دراز کشید. ارسلان اینبار با قدرت بیشتری
دست یاسمین را کشید که او مثل پر کاه از جا بلند
شد. دخترک ناچار دنبال کشیده شد سمت پله ها و
صدای شاکی ارسلان به گوش همه رسید.
حتما باید زورت کنم تا حرف گوش بدی؟
#پارت_984
بین همان جیغ جیغ هایش ارسلان آرام هلش داد
داخل اتاق اما غرغر های یاسمین قطع نشد.
_بخدا خیلی بی ادب و بی حیایی، این چه حرفایی
بود به داییت زدی… وای…
ارسلان یک لحظه دست روی دهان او گذاشت و
چرخاندش سمت دیوار تا چشم های او گشاد شود و
صدایش قطع… با ساکت شدن ناگهانی او ارسلان
با مکث کوتاهی دستش را از روی دهانش
برداشت.
_یعنی شدی مثل این جوجه ها، یکسره جیک
جیک میکنی.
چشمهای یاسمین ناباور بود. خیره مانده به تصویر
مقابلش پلک هم نمیزد. شاید خواب بود! شاید این
رویای واقعی با یک چشم بستن محو میشد.
_هی دختر…
نفس حبس شده ی یاسمین با مکث از سینه اش رها
شد. یک لحظه چشم بست و وقتی پلک هایش باز
شد دوباره همان تصویر مقابلش بود.
_سکته نکنی یاسمین، نفس بکش!
خودش بود و او، ایستاده بودند در آغوش یکدیگر،
دست او روی سینه ارسلان و دست ارسلان دور
کمر او و لبخندی که در این قاب بزرگ واقعی
ترین حس دنیا بود.
_بعد عید که رفتم عکسارو تحویل بگیرم، گفت
یدونه رو انتخاب کنید که بزنیم رو شاسی، بقیه رو
اگه بخواید براتون آلبوم درست میکنیم.
یاسمین که با بغض سر چرخاند، ایستاد پشتش و
دست دور شکمش حلقه کرد.
_نشستم دونه دونه عکسارو نگاه کردم، دیدم تو
این یکی تو از ته دل داری میخندی. گفتم همین و
بزنه! اون زن فضوله گفت پس بوسه هاتون چی؟
اونارو بزرگ نکنیم؟ گفتم چه معنی داره خلوت
شخصی منو زنم تو دید همه باشه؟ همون برن تو
آلبوم بهتره.
یاسمین بالاخره خندید. قطره اشکی که گوشه ی
چشمش جمع شده بود با تمام مقاومتش پایین چکید.
دست هایش بالا آمد و روی دست های قفل شده ی
او نشست.
_چرا منو نبردی تا خودم انتخاب کنم؟
_که بعدش تمام دیوار های اتاق تبدیل میشد به
عکس؟ همین یدونه واسه اینکه صبح ها چشم باز
کنم و با دیدنت هی تن و بدنم بلرزه کافیه.
یاسمین خندید. ارسلان خم شد و گونه ی نرمش را
محکم بوسید.
_ترسو شدی ارسلان خان.
_اره خصوصا وقتی هوست کنم و دم دستم نباشی،
توانایی دارم کل این عمارت و خراب کنم. بعدش
باید بدوم دنبالت و یه گوشه خفتت کنم.
#پارت985
یاسمین با خنده آرام ضربه ای به دستش زد. هر
چه سر به سر او میگذاشت ارسلان بی حیا تر
میشد. شیطنت هایش قابل کنترل نبود!
_آلبومم کو؟ میدونی چقدر صبر کردم تا عکسا
آماده شن؟ دق کردم این مدت.
_من که تو بغلت وایستادم، فقط دیدن عکسام بهت
کیف میده؟
_لوس نشو ارسلان. بیشتر دیدن دوتامون که تو
بغل همیم بهم کیف میده. هنوزم وقتی یادم میفته
اون روز چطوری حرص میخوردی دلم میخواد
بلند بخندم.
ارسلان همان طور که دست هایش را قفل تن او
کرده بود چرخید سمت آینه ی بزرگ اتاق
خواب… تصویرشان در آینه و نمای واقعی به
مراتب از آن عکس جذاب تر بود.
_الانم تو بغل همیم، نگاه کن. خیلی واقعی تره…
حرصم نمیخورم. چون دستم بازه که میتونم انقدر
ببوسمت که جیغت دربیاد.
یاسمین با ضرب و زور سرش را عقب کشید و
لبخندش را قورت داد تا او پررو نشود.
_لوس بازی درنیار، برو آلبومم و بیار ببینم.
ارسلان با سر ضربه ای به سر او زد و رهایش
کرد. کشوی پا تختی را بیرون کشید و آلبوم را
بیرون آورد. دست او را کشید و روی تخت
نشاندش…
_بشین با هم ببینیم.
آلبوم را مقابل او گذاشت. خودش دوباره دست دور
تن او حلقه کرد و چانه اش را به کتفش چسباند.
یاسمین با لبخند آلبوم را ورق زد. عکس هایشان
یکی از یکی زیبا تر بود. آنقدر تصاویر طبیعی به
نظر می آمد که تمام آن روز توی آتلیه دوباره
برایش تداعی شد.
_باورم نمیشه، چقدر قشنگ شدن ارسلان.
معجونی که توی نگاه موج میزد، جدید ترین
احساس دنیا. انگار خدا تازه خلقش کرده بود!
_تو قشنگی!
با دیدن عکس بوسه شان، دست یاسمین از حرکت
ایستاد. بوسه ی او روی کتفش داشت حالش را
خراب میکرد.
_نکن ارسلان، قلقلکم میاد. بذار اینارو ببینم…
_خودم از عکسام جذاب ترم. بوس اگه دلت
میخواد واقعیش کنم برات.
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد.
_ ولم کن. همین مونده سر ظهری سوژه اینا بشیم.
شایان خان کم آبروی مارو برد؟!
#پارت_986
_شایان یه جاییش سوخته که به من حسادت میکنه.
مگه من گفتم این همه سال عذب بمونه و زن
نگیره؟
_تو هم که کم نمیاری. جلوی اون دو تا بچه آبرو
و حیثیت برام نذاشتی، بخدا از خجالت آب شدم.
ارسلان خندید و تا خواست ببوسدش یاسمین
انگشتش را به نشانه هشدار بالا آورد.
_دیگه نمیذارم تا ساعت ده خواب بمونی. من که
سر صبح بیدار میشم، تو هی بغلم میکنی میگی
تکون نخور.
_خب تکون نخور… چرا انقدر ورجه وورجه
میکنی که مجبور شم قفل و بستت کنم؟!
یاسمین با نگاه چپی به او آلبوم را ورق زد.
ارسلان دست از شیطنت برنداشت. این مدت
عادت کرده بود با نوازش هایش صدای او را
درآورد.
_اینم خیلی قشنگه ارسلان. حیف… حیف که لباس
عروس نپوشیدم.
لبخند به آنی از روی لب های ارسلان پر کشید.
اخم هایش بی اراده درهم رفت و چشمش ماند به
چهره ی محو او که هم لبخند میزند و هم سعی
داشت حسرت هایش را زیر لایه ی خودداری
پنهان کند. با سست شدن دستش سر یاسمین از
روی آلبوم بالا آمد.
_چیشد؟ خداروشکر شیطنتت فروکش کرد؟
ارسلان پلک نمیزد. چشمانش بی قرار بود و قلبش
درست نمیتپید.
_دلت لباس عروس میخواست؟
یاسمین با تعجب نگاهش کرد.
_هان؟
_حسرت لباس عروس موند به دلت؟
جان یاسمین جای بزاق توی دهانش بود که سعی
کرد پسش بزند.
_منظورم این نبود. چرا این شکلی شدی؟
ارسلان نفس عمیقی کشید. نگاهش به آلبوم ماند!
یاسمین روی پنجه پا بلند شده و گونه اش را
میبوسید. دست یاسمین روی گونه اش کشیده شد.
نگاه ارسلان برگشت…
_ارسلان؟ من تو حسرت چیزی نموندم.
همینجوری یه چیزی از دهنم پرید.
_چیزی که یهو از دهن آدم بپره چیز بیخودی
نیست. حقیقته… همون حسرتیه که انکارش
میکنی.
یاسمین با مکث آلبوم را بست. سمت او برگشت و
دست دور گردنش حلقه کرد. جمله اش آبی بود
روی آتش تن او…
_من جای همه حسرتام تو رو دارم ارسلان. هیچ
افسوسی نیست، تو هستی جای همه نداشته هام و
برام پر میکنی.
ارسلان چیزی نگفت. سر فرو کرد توی موهای او
و عطرش نفس کشید. شیطنتی در کار نبود. به
یک هم آغوشی آرام نیاز بود. بدون هیچ تبی..!.
#پارت_987
_تو یه بی عرضه ی بالفطره ای… فقط یکی باشه
به فکر هوسات باشه و مکانت به راه، برات کافیه.
_درست صحبت کن عوضی.
_درست صحبت نکنم میخوای چه شکری
بخوری؟ به این سن رسیدی به هیچ دردی نخوردی
فقط یه باری رو دوشمون بودی که خراب بازیاتو
جمع کنیم.
با سکوت او در برابر حرف هایش بالاخره نفس
عمیقی کشید.
_چرا هیچ کاری نمیکنی شیدا؟ منتظر چی
وایستادی؟
شیدا انگار منتظر یک تلنگر بود تا افسار پاره کند.
_من تو این خراب شده تک و تنها چیکار کنم
شاهرخ؟ اون افشین گور به گور شده که معلوم
نیست تو کدوم سوراخ موشی قایم شده. اون
ارسلان بی پدر هم یه دیوار کشیده دور زنش حتی
اجازه نمیده یه سوسک بهش نزدیک بشه. خودت
اون سر دنیا نشستی پا رو پا انداختی، انتظار داری
من دست تنها چه گوهی بخورم؟
مکث شاهرخ طولانی شد. انگار تک تک جمله
های او پتکی محکم روی سرش بود.
_افشین کدوم گوری رفته؟
_سری پیش تو شمال یه غلطی کرد که الان از
ترس ارسلان از کشور خارج شده.
_چه غلطی؟
_خاک بر سر احمق، یه چاقو فرو کرد تو پهلوی
اون دختره…
_چی؟
صدای بلند شاهرخ و حیرتش باعث شد شیدا لحظه
ای پلک ببندد.
_اوضاش وخیم شده بود، شانس آورد نمرد!
شاهرخ عصبی فحش ناجوری نثار او کرد. مثل
اسپند روی آتش مدام جلز و ولز میکرد و لحظه
ای آرام نمیگرفت.
_تو چه مرگت شده که انقدر گندم برشته ای
شاهرخ؟ نگو که هنوز تو کف اون دختر بچه ای و
داری میسوزی!
_برو بابا چرت و پرت نگو. اون دختر دیگه به
چه دردم میخوره وقتی همه چی و زده به اسم
ارسلان؟
_پس مشکلت چیه؟
_اون بی ناموس برام مشکل درست کرده نمیتونم
برگردم. همه چیمون رو هواست… خودش نشسته
بالا سر اموال کامران امپراطوری میکنه. سازمان
از اینور احضارش میکنه از اون ور این کثافت
به همه اُرد میده. دو ماهه چپیدم تو این خراب شده
نمیتونم برگردم سر زندگیم.
شیدا کلافه خم شد و سیگاری آتش زد. حوصله ی
حرف های او را نداشت.
_من تنهایی چیکار کنم شاهرخ؟ یاسمین مثل موم
تو مشت ارسلان… الان اگه اون و با یه زن تو
تخت ببینه هم باورش نمیشه.
#پارت_988
_خبر دارم…
_عالیه. پس حتما میدونی افشین به سادگی
بیخیالشون نمیشه. بالاخره برمیگرده و یه بلایی
سر اون دختر میاره… این جلز و ولز و تلاشت
بی فایده ست.
_عاقبت اون دختر به من ربطی نداره. علنا مهره
سوخته ست! پلیس در به در دنبالش میگرده تا
بتونه حقایق مرگ پدرش و گند کاریاش و علنی
کنه. اگه شناساییش کنن کل زحمت های ارسلان
خان بر باد میره. میگیرنش بعد میگردن بو
میکشن و تک تک همدست هاشو شناسایی میکنن.
اما خب الحق که ارسلان هم خوب همه رو دور
زد. اون همه اموال و اون همه پولی که با رانت و
پول شویی و اختلاس رفته بود تو حساب یاسمین،
منتقل شده به نام ارسلان و حتی قابل مصادره
نیست. این بی پدر بلد بود چیکار کنه که نه خودش
گیر بیفته نه یاسمین. دمش هم کلفت تر شد!
چیزی نمانده بود از سر شیدا دود بلند شود.
_الان درد تو اون اموال یا یاسمین یا خود
ارسلان؟
_درد من اینه که اون کثافت صاحب همه چی باهم
شد. الان توپ تکونش میده؟
شیدا سیگارش را توی ظرف کریستال خاموش
کرد. نمیتوانست هدف او را از میان حرف هایش
بفهمد.
_انقدر احمق نیستی که دختره رو به پلیس لو بدی؟
ها؟
شاهرخ با مکث کوتاهی خندید. عصبی بود و
کلافه… انگار میان جملاتش سکوت میکرد تا
دنبال راه حل بگردد.
_این کارا از من دردی دوا نمیکنه، من جمله که
پای خودمم گیره. افشین هم که بدردم نخورد. تا
منتظر اون بمونم شاید موهام سفید شه.
_خب پس میخوای چیکار کنی؟
صدای فندک زدن او را پشت خط شنید و بعد دم
عمیقی که گرفت.
_وقتشه قصه های گذشته رو بیاریم وسط…
پلک های شیدا گشاد شد.
_دیوونه شدی؟
_پاشنه ی آشیل اون دونفر رابطه شونه… ارسلان
که بیخود از اون دختر محافظت نمیکنه و سینه
چاک نمیده، مشخصه افتاده تو دام عشق و
عاشقیش!
شیدا سکوت کرد. سیگار دومش میان انگشتانش
سوخت و خاکسترش توی ظرف ریخت. لحن او و
خونسردی عجیبش نشان یک فاجعه عجیب بود.
_تنها هدف من بهم زدن رابطه شونه! به همون
روشی که خودت میدونی…
شیدا پلک هایش را بست. آخر این بازی نتیجه ی
خوبی در انتظارش نبود!
#پارت_989
هنوز موبایل توی دستش بود و فکرش درگیر
حرفای شاهرخ که با شنیدن صدای زنگ به
خودش آمد. تکانی خورد و موبایلش را روی
گذاشت. با تعجب بلند شد و سمت در رفت. چشم
چسباند به چشمی اما کسی را ندید! دستش با تردید
روی دستگیره نشست و نگاهی به ساعت
انداخت… شاید نگهبان بود و برایش بسته فرستاده
بودند.
با مکثی کوتاه، بدون درست کردن سر و وضعش
در را باز کرد اما با دیدن فردی که مقابلش ایستاده
نزدیک بود سنگکوب کند. حس کرد قلبش یک
لحظه از تپش ایستاد و چند ثانیه طول کشید تا به
خودش بیاید.
_اجازه هست؟
شیدا روی همان قدم سستش عقب رفت. ارسلان
نیشخند زد. با نگاهی به سر تا پای او داخل رفت
و در را بست!
_بدموقع که نیومدم؟ با خودم گفتم این دختر که
هیچ وقت تنها نیست، نکنه الانم مهمون داشته
باشه.
شیدا از ترس چسبیده بود به دیوار و پلک هم
نمیزد. انگار عزراییل مقابلش بود!
_حالا چرا انقدر ساکتی؟ نفس بکش، لولو
خورخوره که جلوت واینستاده!
شیدا دست روی گلویش گذاشت و نفسی گرفت.
_چرا اومدی اینجا؟
ارسلان پوزخند زد. نگاهی به راهروی اتاق ها
انداخت!
_مهمون که نداری؟ آمادگی اینکه یه مرد یهو لخت
بیاد بیرون و ندارم.
شیدا با حرص چشم هایش را باز و بسته کرد.
حسی حقارتی که از حرفهای تو جانش نشست
برای بیشتر فکر کردن به حرف های شاهرخ کافی
بود. بزور لبخند زد و سعی کرد نگاه های او
نادیده بگیرد.
_تنهام خیالت راحت.
بعد به کاناپه اشاره کرد.
_اگه دلت خواست به جای متلک انداختن بهم بشین
و بگو چیکارم داری؟!
ارسلان با همان نیشخند اعصاب خردکن سمت
کاناپه ی سه نفره رفت و نشست. شیدا زیر نگاهش
داشت عاصی میشد.
_قهوه میخوری؟
ارسلان ابرویی بالا داد و پا روی پا انداخت. شیدا
با دیدن چهره ی او و سکوتش نشست مقابلش.
دستی به موهای صافش کشید و زل زد به چشم
های باریک او…
_داستان چیه ارسلان خان؟ نیومدی که فقط نگاهم
کنی؟
_من به عروسک های کوکی نگاه نمیکنم.
شیدا با پوزخند، دست به سینه به کاناپه تکیه کرد.
_پس چیشده که خانم خوشگلت و این موقع شب
تنها گذاشتی و اومدی خونه ی من؟
ارسلان به جلو خم شد و آرنج روی زانوهایش
گذاشت. چشمهایش پر بود از خطوطی که همان
شب مهمانی هم دخترک باید دیدنش نزدیک بود
پس بیفتد.
#پارت_990
_آخرین باری که هم و دیدیم، اوضاع زیاد جالب
پیش نرفت. یادته که؟
لبخندش باعث شد شیدا با ترس خودش را جمع
کند.
_بهتره راجب همدستیت با افشین حرف نزنم که تا
تهش همینجوری آروم و خونسرد بمونم.
رنگ از رخ او پرید. ارسلان دستی به چانه اش
کشید و با انزجار به او نگاه کرد.
_کاریت ندارم. انقدر مشغله دارم که واسه ادب
کردنت خودم نیام سراغت. ولی خب… منم یه
آستانه تحملی دارم.
_به جای تهدید کردن بگو چیکارم داری ارسلان.
نگاه ارسلان بالا آمد و مستقیم چشمهایش را نشانه
رفت؛
_افشین الان کجاست؟
چشم های دخترک گشاد شد. مکثی کرد و بعد
پوزخندش را به رخ او کشید.
_شما با این همه زرنگیت نمیدونی ارسلان خان،
اونوقت به خودت زحمت دادی این موقع شب
اومدی اینجا؟
_قطعا من با زن مکاری که افشین و چندبار به
تختشم کشونده فرق دارم.
شیدا صاف نشست.
_درست صحبت کن، فکر نکن ازت میترسم و به
توهینات گوش میدم.
با سکوت ارسلان و سنگین شدن نگاه تحقیر
آمیزش، با ترس به دسته های کاناپه چنگ زد.
_من واقعا نمیدونم کجاست ارسلان. افشین هیچ
وقت جای ثابتی نداره. شاید ترکیه باشه شایدم
امارت، ارمنستان هم دوست و آشنا زیاد داره.
بعد با استرس آب دهانش را قورت داد و گفت؛
_من واقعا تو ماجرای شمال که به یاسمین آسیب
زد نقشی نداشتم. روحمم خبر نداشت که میخواد
همچین غلطی بکنه. باور کن!
ارسلان با نفس عمیقی بلند شد. قدم هایش سمت
شیدا ضربان قلب او را کند کرد. سرجایش خشک
شده بود که دست او از کنار سرش رد شد و روی
کاناپه نشست. خم شد روی صورتش و نفس هایش
باعث شد دخترک محکم چشم هایش را ببندد.
صدای ارسلان در عین خونسردی زهره اش را
ترکاند.
_دیگه نبینم لنگت تو زندگی من دراز نشه دختر
کوچولو. این مدت ساکت موندم چون طرف حسابم
تو نبودی اما، اگه بازم ببینم، بشنوم یا خدایی
نکرده اتفاقی هم سایه ی تو رو سمت زندگیم حس
کنم، کاری میکنم که دیگه ویژگی هات بدرد هیچ
مردی نخوره.
عرقی سرد تیره ی کمرش را سوزاند. حتی
چشمهایش را باز نکرد. زیر سایه ی او مثل بید
میلرزید.
_فهمیدی؟
شیدا تند تند سرش را تکان داد و با عقب رفتن
ارسلان و بیرون رفتنش از آپارتمان تازه توانست
نفس بکشد. این مرد اگر برنامه شاهرخ را
میفهمید، قطعا قاتلش میشد!
#پارت_991
_مثل کوالا شدی یاسمین. روز میام خوابی، شب
میام بازم خوابی… چه خبرته؟
یاسمین سرش را روی پای او جا به جا کرد. دلش
نمیخواست پلک باز کند.
_هوا گرمه، من تو خونه تنهام و بی حوصله! خب
چیکار کنم؟ جز خواب تفریحی ندارم.
دست ارسلان لای موهای بهم ریخته ی او رفت و
سعی کرد تارهای گره خورده را باز کند.
_آدم سالم انقدر نمیخوابه. باشگاه هست، استخر
هست، تلویزیون و کتاب هست! اردلانم که ماشالا
از خاله زنکی چیزی کم نداره.
یاسمین کلافه نفس عمیقی کشید.
_تو اصلا منو بیرون نمیبری ارسلان.
ارسلان با تعجب سر خم کرد و زل زد به چشم
های خمار او…
_خوبه هفته ای سه روز بیرونیم یاسمین.
یاسمین خنده اش گرفت.
_راست میگیا… چرا نمیتونم بهونه بیارم؟
ارسلان با لبخند انگشت اشاره اش را ُسر داد زیر
گردن او و نرم قلقلکش داد.
_حس میکنم ویتامینی چیزی توی بدنت کم شده.
البته خرداد ماه همینه ها، آدم کم حوصله و خواب
آلود میشه اما من بازم نگرانم. باید ببرمت پیش
شایان که آزمایش چکاپ بدی.
یاسمین دست او را که لای به لای موهایش
مشغول نوازش بود گرفت.
_اگه بخوای به این کار ادامه بدی همینجا رو پات
میخوابم.
ارسلان کتف او را گرفت و مجبورش کرد بلند
شود. وقتی خم شد و گونه اش را بوسید، یاسمین با
لبخند سر به سینه اش چسباند! دست ارسلان دور
تنش پیچید و صورتش را به موهای او کشید.
_انقدر که خوردی و خوابیدی یکم تپل شدی
یاسمین.
سر او با تعجب عقب رفت و دست روی گونه اش
گذاشت.
_جدی میگی؟
ارسلان با صداقت سر تکان داد که آه از نهاد او
برآمد.
_اتفاقا ماهرخ هم میگفت خیلی غذا میخوری و
اشتهات باز شده. خودم حس میکنم بخاطر معده
دردم اینجوری شدم…
ابروهای او بهم پیچید.
_مگه معده ت درد میکنه؟
_چند وقته هی تیر میکشه منم میرم غذا میخورم
شاید بهتر شه. بابا چیزی نیست قیافت و اون
شکلی نکن…
#پارت_992
ارسلان نفس عمیقی کشید و پشت دست او را
بوسید. یاسمین دوباره بهش تکیه کرد و چشمانش
را بست. آرامشی که کنج آغوش او داشت را هیچ
جای جهان تجربه نمیکرد.
_باید یه چیزی بهت بگم.
یاسمین پلک باز کرد. دست های ارسلان محکم
دور تنش بود و اجازه نمیداد تکان بخورد.
_با عمه ات حرف زدم.
دخترک حیرت زده در آغوشش تکانی خورد.
صاف نشست اما ارسلان رهایش نکرد.
_با عمه؟!
_آره… دیروز باهاش حرف زدم.
تن یاسمین یکهو سرد شد. نفسش حبس شد میان
سینه اش و بزور بغضش را مهار کرد.
_واقعا؟ حالش خوب بود؟
ارسلان با آرامش موهای او را پشت گوشش
فرستاد.
_اره خوب بود!
قلب هنوز میان دهانش بود. دلتنگی چنان توی
نگاهش دو دو میزد که هر لحظه ممکن بود اشکش
بچکد.
_نمیشد منم باهاش حرف بزنم؟ خیلی دلم براش
تنگ شده ارسلان.
_ارتباط برقرار کردن باهاش کار سختی بود.
خصوصا که هم خودش هم وکیلش تحت نظرن! اما
بازم سعی میکنم یه تماس تصویری برقرار کنم تا
باهاش حرف بزنی.
یاسمین با تعجب و نگرانی نگاهش کرد.
_تحت نظر؟ چرا مگه کاری کردن؟
_سر همون قضیه ی پدرت… گفته بودم که یه
افسر پاپیچ ماجرا شده و به زنده بودنت شک کرده.
یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد. ارسلان
لبخند زد تا استرس او از بین برود.
_رفتن سراغ عمه ات تا مطمئن بشن و ته توی
ماجرا رو دربیارن. اما اونم زن زرنگیه یه
مدارکی براشون رو کرده که تو همون دو سال
پیش تو یه تصادف جونت و از دست دادی.
تن یاسمین لرزید. حس از دست و پاهایش رفته
بود که ارسلان دست هایش را گرفت.
_دو سال پیش با همین ترفند تونستن بیارنت
ایران. با همون شناسنامه و مدارک جعلی…
کارشون تمیز بود من نمیدونم چرا این یارو بازم
پیگیر شده.
_آخه چرا انقدر دنبال من میگردن؟ من که گناهی
نکردم ارسلان.
#پارت_993
_تو نه اما پدرت پرونده ش سنگینه و ماجرای
قتلش مرموز! فقط میخوان از طریق تو به سرنخ
های مهم تری برسن. پرونده که پیگیری بشه، از
یک نفر میرسن به هزار نفر و پشت بندش کلی
کثافت کاری و اختلاس و زد و بند و…
با دیدن چشم های او و ترس نگاهش، خم شد و
پیشانی اش را بوسید.
_عمه ات خیلی کارمون و جلو انداخت. مدارکش
محکم بود حتی پرونده هایی که برات تو
بیمارستان ساخته بودن ناامیدشون کرده. با همه ی
اینا تا وقتی من زنده ام محاله بذارم دستشون بهت
برسه!
یاسمین با نفس عمیقی سرش را پایین انداخت.
ترسی که توی دلش بود اجازه نمیداد نفس راحتی
بکشد. تمام جانش روی استرس بند بازی میکرد.
_خیلی بده که هیچ وقت نمیتونم با هویت واقعیم
زندگی کنم ارسلان. یه آدم مرده به چه دردی
میخوره؟
_تو فقط اسمت و نداری اما زنده ای، هویتت برای
من زنده ست، شخصـ…
_لازم نیست با این حرفا گولم بزنی. من بچه پنج
ساله نیستم، خوب میفهمم تو چه موقعیتی گیرم
افتادم.
پلک های ارسلان جمع شد. رد پای اشک روی
صورت او و لرزش چانه اش حرف از تلنبار شدن
یک غم بزرگ می زد. دست های یاسمین هنوز
میان دست هایش بود و ذهنش حوالی زمانی که با
همین غم گذراند و بهش خو گرفت. تا جایی که
چاره ای جز سوختن و ساختن نداشت!
_من سی ساله دارم شکل الان تو زندگی میکنم.
سی ساله منتظرم تا بیان سر وقتم… بی گناهم
نیستم. اونقدر غرق شدم که هیچ راه نجاتی برام
نباشه!
_میشه بیشتر از این، تو دل منو خالی نکنی؟
_چند سال پیش یه بار دستگیرم کردن. دو شب
بازداشتگاه خوابیدم. اگه جرمم محرز میشد بعدش
کاملا قابل پیش بینی بود.
چشم های یاسمین چند بار پر و خالی شد. تنش
سرد بود، سردتر شد! ارسلان با لبخند غمگینی
ادامه داد:
_من همون شب مطمئن بودم یا ازاد میشم یا اجازه
نمیدن پام به دادگاه برسه.
_از کجا مطمئن بودی؟
_تو همون اتاقک فقط من بودم. تنها… موقع رفتن
چهره ی یکی از سربازایی که مراقبم بود برام آشنا
اومد. مدام بهم سر میزد و نگاهش خیلی عجیب
بود.
یک لحظه خنده اش گرفت و دست به پیشانی اش
کشید.
#پارت_994
_یکم فکر کردم دیدم این پسر و خودم آموزش
دادم. خودش هیچی بروز نداد اما من فهمیدم اجیر
شده که اگه جرمم ثابت شد قبل رسیدن به دادگاه
کارم و تموم کنه.
نگاه شوکه یاسمین در همان حالت مانده بود. انگار
زمان برایش نمیرفت. ارسلان با خونسردی دست
هایش را نوازش کرد تا پوست یخ زده اش گرم
شود.
_اینارو نگفتم که بهم بریزی. گفتم که بدونی
زندگی من در بدترین حالت با خوش شانسی هم
طرف شده. میدونی یاسمین؟ من واقعا اعتقاد
راسخ دارم که مرگ دست خدا… چون خیلی جاها
مرگم حتمی بود اما به طرز معجزه آسایی نجات
پیدا کردم.
گلوی دخترک با کویر تفاوتی نداشت.
_انصاف نیست جوری زندگی کنیم که تو
سرنوشتمون هیچ دخالتی نداشته باشیم. واقعا
انصاف نیست!
_بنظرم جای این حرفا و حسرت خوردن باید باقی
روزارو همینطوری زندگی کنیم و بگذرونیم.
معلوم نیست تهش چی میشه، معلومم نیست آخرش
به کجا برسیم. به قول شایان بسپر دست خدا…
لبخندش بوی غم داشت. بوی حسرت و یک دنیا از
دست دادن… اما هیچ مسکنی جای طرح لب ها و
آرامشش را پر نمیکرد. یاسمین جای هر حرفی
سر جلو برد و کوتاه بوسیدش! بیشتر از او چه
میخواست؟ چه فرقی میکرد هویتش چه باشد؟
اسمش در شناسنامه هر چه که بود باز هم همان
یاسمین بود.
_قول دادی وقتی شایان خان بهتر شد همگی شام
بریم بیرون.
ارسلان با نگاهش اجزای صورت او را وجب
میزد.
_اره قول دادم. هماهنگ میکنم یه شب بریم!
_اردلان بچه سه روزه اونجاست، دلم براش تنگ
شد.
_نه بابا؟
_وقتی اینجاست اصلا حوصله ام سر نمیره
ارسلان. انگار یه برادر دارم که همش باهم سر و
کله میزنیم.
ارسلان لبخند مهربانی زد.
_بالاخره که باید بره. بهش وابسته نشو!
یاسمین با تاسف سرش را تاب داد.
_آره یادم نبود. راستی ارسلان، دلم گوجه سبز و
توت فرنگی میخواد، میشه بگی برام بخرن؟
ارسلان خندید و بینی او را کشید.
_الان زنگ میزنم میگم بخرن. به جاش شما
افتخار میدی بریم دوتایی شنا کنیم؟
چشمهای یاسمین برق زد. وقتی با اشتیاق گفت
باشه، برق شیطنت توی چشم های ارسلان هم
دیدنی شده بود. جز دلشان که گرم بود به داشتن
هم، هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت!
#پارت_995
اردلان کاسه را از زیر دست او کنار کشید و با
اخم روی دستش زد.
_چقدر میخوری؟ فشارت میفته ها…
_به خوراکی های من دست نزن.
اردلان نگاهی به کاسه انداخت که فقط یک گوجه
سبز کوچک تهش قل میخورد.
_چیزی مونده که بخوام دست بزنم؟ همه رو
خوردی، دل درد میگیری خب!
یاسمین آهی کشید و نمک و کاسه نعنای له شده را
کنار زد.
_خیلی خوشمزه ست اصلا نمیتونم در برابرش
مقاومت کنم.
اردلان پلکی زد. جعبه ی شیرینی را هم برداشت
و توی یخچال گذاشت!
_نمیدونم چرا به فکر معده ی بدبختت نیستی.
یاسمین لبخند کجی زد. با دیدن بخاری که از قابلمه
غذا بلند شد، معده اش به جوش و خروش افتاد.
همزمان ماهرخ هم وارد آشپزخانه شد…
_وای ماهرخ، چه بوی خوبی میاد… ناهار چی
گذاشتی؟
ماهرخ اول خواست جوابش را بدهد که چشمش به
کاسه ی خالی افتاد و چشمهایش گرد شد.
_اون همه آلوچه رو تو خوردی یاسمین؟
_اردلان هم کمکم کرد.
چشم های اردلان گشاد شد. ماهرخ چپ چپ
نگاهش کرد.
_اگه بخوای به زیاده روی کردنت ادامه بدی
زنگ میزنم دکتر شایان. به اقا هم میگم… یادت
رفته دیروز یهو بالا آوردی؟
اردلان با تعجب نگاهشان کرد.
_اره یاسمین؟ چرا نگفتی بریم دکتر؟
_بابا چیزی نبود که. معده ام بهم ریخت یهو… من
کلا زیاد میوه میخورم اینجوری میشم.
اردلان نچی کرد که یاسمین سریع گفت:
_جلو داداشت نگیا… بخدا دهنم و سرویس میکنه.
من حالم خوبه، الان فصل میوه های مورد علاقمه
نمیتونم خودمو کنترل کنم.
از پشت میز بلند شد و سمت قابلمه های غذا رفت.
_خیلی همه چی و بزرگ میکنین. من حالم از
همتون بهتره…
_ولی تپل شدی.
یاسمین شوکه چشم از غذاها گرفت و سمت اردلان
چرخید.
#پارت_996
_واقعا؟
ماهرخ هم سرش را تکان داد.
_اره نسبت به چند ماه پیش پُرتر شدی.
یاسمین ناخودآگاه دست روی گونه اش گذاشت و
آب دهانش را قورت داد. خودش هم متوجه اشتهای
زیاد و زیاده روی اش در غذا خوردن شده بود. با
ناراحتی به قابلمه نگاهی انداخت… چهره اش
درهم بود!
_میرم ورزش میکنم خوب میشه.
اردلان لبخند مهربانی زد اما ماهرخ چشم ریز کرد
توی احوالات او… زبانش را بین دو دندان
مصلحت گرفت و سر وقت غذا ها رفت.
_حالا بغ نکن. مهم اینه که هنوزم خوشگلی و تپلی
بهت میاد.
سر قابلمه ی خورشت را برداشت تا کمی هم بزند
که ناگهان با بالا زدن بوی خورشت، یاسمین مثل
فرفره از آشپزخانه بیرون رفت. اردلان با نگرانی
دنبال دوید اما ماهرخ همانطور مبهوت ایستاده
بود.
_خدایا خودت بخیر بگذرون!
سر قابلمه را گذاشت و کفگیر را کناری انداخت.
زمزمه هایش آرام بود اما مداوم…
_فقط اون چیزی که حدس میزنم نباشه. خدایا اینا
تازه خوب شدن… آتیش ننداز تو جونشون.
اردلان سراسیمه به آشپزخانه برگشت. نفس هایش
تند شده بود!
_حالش بهم خورد خاله… فکر کنم فشارش افتاده.
ماهرخ با نفس عمیقی لب گزید و سمت کتری
رفت.
_الان براش چایی نبات درست میکنم. خب منم
اگه با آلوچه خودکشی کنم حالم بد میشه… دختره
ی دیوونه!
_من زنگ زدم دایی.
رنگ ماهرخ پرید. همین مانده بود شایان هم شک
کند!
_چرا زنگ زدی بچه؟ یه چایی نبات بخوره خوب
میشه.
اردلان سر بالا انداخت.
_یهو رنگش زرد شد، نشوندمش رو مبل. میگه
سرم گیج میره… خب دایی بیاد یه سرم بهش بزنه.
زن ناچار سری تکان داد. چایی کمرنگی ریخت و
چند حبه نبات توی لیوان انداخت.
_اینو براش ببر مادر مجبورش کن بخوره. منم
براش سوپ درست میکنم.
اردلان لیوان را گرفت و با تردید لب هایش را
تکان داد:
_زنگ بزنم داداش؟
_زنگ بزنی نگرانش کنی که چی؟ یاسمین معده
اش خیلی حساسه اصلا طاقت چیزای ترش و تند و
نداره.
اردلان سری تکان داد و بیرون رفت. ماهرخ
حیران همان وسط ایستاد. فقط همین مصیبت را کم
داشتند!
#پارت_997
شایان که بعد از یک ساعت آمد با دیدن رنگ و
روی یاسمین حیرت کرد. دست او هنوز روی
معده اش بود و مدام دردش را با فشردن لب هایش
پس میزد.
_دوباره چه بلایی سر خودت آوردی؟
یاسمین روی مبل صاف نشست. درد توی معده
اش شبیه ضربه ی چاقویی تیز شده بود.
_بخدا هیچی! فقط یکم آلوچه خوردم.
سر شایان با تعجب بالا آمد. نگاهش ناخودآگاه
سمت ماهرخ چرخید.
_خوبه گفتم نذارید چیزای ترش و اسیدی بخوره.
زن دستپاچه شد. در همان حال نگاه چپی روانه
یاسمین کرد و گفت:
_بخدا یاسمین اصلا ترشی جات دوست نداشت
دکتر. تا همین چند وقت پیش با غذا هم یه قاشق
ترشی نمیخورد. خب منم خیالم راحت بود.
نمیدونم چرا یهویی مزاجش عوض شده!
اردلان کنار دخترک نشست و دست سردش را
گرفت.
_راست میگه دایی. کلا عاشق نوتلا و شیرینی و
چیپس و ایناست. پیش نمیومد چیزای ترش هوس
کنه!
یاسمین با دهانی باز زل زده بود به آن ها…
_میبینی دایی شایان؟ علایق من و بهتر از خودم
میدونن. مرسی که متوجهم کردین چه سلیقه ای
داشتم.
اردلان خندید. اما شایان ساکت و صامت، با
ابروهایی درهم زل زده بود به چهره دخترک!
یاسمین با دیدن او لبخندش را با استرس قورت
داد.
_یه جوری بهم زل زدین انگار بیماری ناشناخته
گرفتم. بخدا من آلوچه و توت فرنگی خیلی دوست
دارم، فقط هوس کردم.
شایان با مکث نفس عمیقش را رها کرد. رو به
اردلان که کنار یاسمین نشسته بود سری تاب داد.
_بیا اینور میخوام فشارش و بگیرم.
اردلان با تعجب دست او را رها کرد و بلند شد.
_ماهرخ خانم یه چایی برام میاری بیزحمت؟
ماهرخ چشمی گفت و بلافاصله سمت آشپزخانه
رفت. شایان انگار دنبال یک بهانه بود تا اردلان
را هم دک کند. فشار سنج را دور دست یاسمین
بست و همزمان گفت:
_تو هم برو محمد و صدا کن بیاد. کارش دارم…
اردلان با تعجب ابروهایش را بالا داد. چهره ی
درهم شایان طبیعی نبود. با این حال چیزی نگفت
و از آن ها جدا شد.
_چیزی شده شایان خان؟
نگاه شایان به عقربه های فشارسنج بود و انگشت
اشاره اش روی نبض تند دست او…
_من چیزیم نشده. میشه بپرسم شما چه خاکی تو
سرت کردی؟
مردمک چشمهای او به آنی گشاد شد. شایان فشار
سنج را باز کرد و روی میز گذاشت.
#پارت_998
_فشارتم پایینه! باید برات…
_شایان خان؟
با چرخیدن سر و نگاه او با استرس دستش را
گرفت.
_داستان چیه؟ نکنه یهو بیماری لاعلاج گرفتم؟
ابروهای او باز شد:
_بیماری لاعلاج؟ نخیر. یه خاکی تو سرت شده
که…
با دیدن نگاه او حرفش قطع شد. نوچی کرد و
سعی کرد با لحن آرامتری حرف بزند.
_دختر گلم، چند روزه حالت تهوع و معده درد
داری؟
_شاید یه هفته اینا… نمیدونم. معده درد امونم و
بریده! سرگیجه هم دارم. غذا میخورم بهتر میشم
اما موقته. آها… زود به زود خسته و خواب آلودم
میشم.
شایان سرش را تکان داد.
_خب پس… بسلامتی و میمنت. شوهرت اگه آدم
نرمالی بود حتما ازش مژدگانی میگرفتم.
یاسمین مثل یک گربه ی گیج و منگ زل زد به
صورت او تا منظورش بفهمد.
_یعنی چی بسلامتی و میمنت؟ مژدگانی چرا؟
شایان نگاه معناداری بهش انداخت.
_یعنی بدجوری رفته تو پاچش. از عواقبش
میترسم وگرنه حتما عرض میکردم خدمتش.
یاسمین هنوز گیج بود و نمیدانست چه بگوید که
شایان خودش را جلو کشید و با لحنی جدی و
صدایی آرام زمزمه کرد:
_واقعا متوجه نیستی علایم بارداری داری؟ یا منو
مسخره کردی یاسمین؟
یاسمین چنان جا خورد که یکهو ساکت شد. اما
طولی نکشید که با هشدار مغزش، ترس مثل یک
دسته زنبور به چشمانش حمله کرد. تمام تنش در
عرض چند ثانیه یخ زد و عرق سرد از تیره ی
کمرش پایین چکید. سرش با حالتی عصبی تکان
خورد!
_امکان نداره.
_اره… ایشالا که امکان نداشته باشه. ایشالا من
انقدر حواس پرت شده باشم که اینطور فکر کنم.
حقیقتا واسه اولین بار تو عمرم آرزومه که اشتباه
کرده باشم.
یاسمین عقب رفت. رمق در تنش نبود تا جواب او
را بدهد. اصلا دیگر جانی برای حرف زدن
نداشت.
_این حال و روزت و از ارسلان مخفی نگه دار تا
به یه بهونه ای بتونم ببرمت بیرون آزمایش بدی.
شایدم من دارم اشتباه میکنم… سریال ایرانی نیست
که هر که دوبار بالا آورد بعدش معلوم شه حامله
ست. فقط… فقط تاکید میکنم که ارسلان چیزی
نفهمه!
یاسمین با درد چشمانش را بست. چرا در این مدت
انقدر حواسش پرت شده بود که حتی به دوره های
ماهیانه اش توجه نکند؟ چه خاکی باید توی سرش
میریخت؟!
#پارت_999
_کجا میری این موقع شب؟
سرش با تعجب چرخید. ارسلان ایستاده بود میان
درگاه آشپزخانه و با لیوانی توی دستش،
موشکافانه نگاهش میکرد. یاسمین با نفس عمیقی
شالش را باز کرد و روی موهایش انداخت. آرام
نبود اما زور میزد تا احساس و ترس درونی اش
برای ارسلان رو نشود.
_یه سر میرم پیش ماهرخ.
ارسلان به چهره اش اشاره زد.
_با این رنگ و رو؟
_بابا من خوبم. اینا امروز یه دل درد ساده رو
انقدر گنده کردن که خودمم ترسیده بودم نکنه واقعا
چیزیمه!
سر او با مکث و تاسف تاب خورد.
_یه روز نبودم، باید تا حد خودکشی پیش
میرفتی؟
یاسمین با حرص نفسش را بیرون فرستاد. در
حقیقت این واکنش ها ماحصل همان جان کندن
برای رو نشدن حال حقیقی اش بود!
_فعلا که زندم و روبروت وایستادم.
اخمی مصنوعی روی پیشانی ارسلان نشست و
همزمان اردلان هم از پله ها پایین آمد.
_عه، زنداداش؟
یاسمین با توپ پر سمتش چرخید.
_زهرمار زنداداش. یعنی هر چی میکشم از دست
تو میکشم… کی بهت گفت تا داداشت اومد همه
چی و بذاری کف دستش؟
اردلان مبهوت سر جایش ایستاده و مات نگاهش
میکرد. یاسمین بدون ذره ای نرمش نگاه ازش
گرفت.
_واقعا که…
ارسلان میان حرفش پرید:
_لابد انتظار داشتی کسی از حال بدت بهم چیزی
نگه! خواب نما شدی؟
_اره چون هزاربار بهشون تاکید کردم که ارسلان
نفهمه. که اگه ارسلان بفهمه دهنمو سرویس
میکنه… خب بیا!
_حالا چیشد؟ کشتمت؟
میان جدال آن ها، اردلان بالاخره از آن بُهت
درآمد و سمت یاسمین رفت. با ندامت گفت:
_بخدا نمیخواستم دهن لقی کنم یاسمین. خب دیدم
چند بار بالا آوردی نگران شدم که…
_چی؟ بالا آوردی؟
ترس به آنی میان چشمان یاسمین لانه کرد. با
استرس آب دهانش را قورت داد که ارسلان سوال
بعدی را با اخم غلیظ تر و لحن به مراتب تند تری
پرسید.
_منو نگاه کن یاسمین… بازم خون بالا آوردی؟
#پارت_1000
یاسمین کوتاه پلکی زد. جای هوا، انگار مشتی
خاک توی گلویش ریخته بودند.
_نه ارسلان نگران نباش. فقط یه چیز جزیی بود.
حتی دایی شایان هم گفت چیز خاصی نیست. چون
آلوچه ها ترش بودن به این روز افتادم.
همزمان با تمام شدن جمله اش نگاه چپی به اردلان
انداخت که او دستی به سرش کشید. ترجیح داد در
سکوت سمت نشیمن برود تا دوباره با گفتن چیزی
گند نزند. یاسمین از همان نقطه هم برایش خط و
نشان کشید.
_دارم برات…
ارسلان با همان چشم های ریزشده جلو رفت و
دست زیر چانه ی او گذاشت. نگاهش با وسواس
توی صورت بی رنگ او چرخید.
_مطمئن باشم الان خوبی یاسمین؟
دخترک کوتاه خندید. جفت دست هایش را روی
سینه ی او پهن او کشید و با ایستادن روی پنجه ی
پا، بوسه ی به گونه اش زد.
_بخدا خوبم. فقط فشارم پایینه، حال ندارم شیطونی
کنم.
ارسلان با لبخند موهای بیرون زده از شالش را
نوازش کرد. حسی که توی نگاهش موج میزد
فراتر از یک نگرانی و دلواپسی ساده بود. میان
قلبش یک چیزی آرام نبود!
_دیگه از سگای باغ نمیترسی؟
یاسمین خندید.
_نه خداروشکر دیگه باهام کاری ندارن. انقدر منو
دیدن براشون شناس شدم!
چشم های ارسلان برق میزد.
_واسه همه شناس شدی.
_آره، بخدا این محافظا هم منو میبینن یه جوری
خم و راست میشن که حس میکنم ملکه انگلیسم.
ارسلان لبخند پررنگی زد. بوسه ی کوتاهش روی
لب او جان دخترک را به لبش آورد. کم مانده بود
به آغوش و بوسه های بی برنامه او حساس شود.
_کنار ماهرخ نشینی گرم صحبت شیا… زود بیا.
یاسمین با لبخند چشمی گفت و با عقب رفتن
ارسلان بالاخره از زیر دستش گریخت
از ساختمان که بیرون رفت نسیم خنک بهاری،
پوست صورتش را نوازش کرد. نفس آسوده ای
کشید! آسمان خرداد صاف بود و امشب هیچ ستاره
ایی هم بهش چشمک نمیزد.
محمد با دیدنش برایش سر خم کرد و تمام چراغ
های باغ را روشن کرد تا او راحت از مسیر
سنگفرش عبور کند.
#پارت_1001
با دیدن چراغ های روشن خانه، با انگشت تقه ای
به در زد.
_ماهی منم…
بعد بدون اینکه منتظر جواب او باشد، دستگیره ی
قدیمی را کشید و داخل رفت. ماهرخ با دیدنش،
متعجب نگاهی به ساعت انداخت.
_وااا… چیشده؟
یاسمین با نفس عمیقی شالش را از روی سرش
برداشت. خداروشکر کرد که محمد دنبالش نیامده
بود! برای اطمینان پنجره را بست و پرده را هم
انداخت.
_یاسمین؟
دخترک برگشت و بلافاصله دست او را گرفت.
چشم های نگران زن با ترس توی صورتش دو دو
میزد.
_میخوای دقم بدی؟ حرف بزن خب…
_باشه، فقط بیا بشین!
نگاه خیره ی ماهرخ حرف زدن را از یادش برد.
آنقدر استرس داشت که حس میکرد قادر به چیدن
کلمات کنار هم نیست.
ماهرخ عصبی شد دست روی دست گذاشت.
_حرف میزنی یا کتک میخوای یاسمین؟!
تمام حرف های شایان مثل خوره افتاده بود توی
ذهنش و اجازه نمیداد تا لحظه ای درست فکر کند.
با سکوت و دوباره پر شدن چشم هایش، ماهرخ با
نگرانی صورتش را سمت خود چرخاند.
_تو رو خدا بگو چیشده دختر… سکته کردما!
نفس کشیدن برای یاسمین سخت تر شد.
_فکر کنم، بدبخت شدم.
ابروهای زن درهم رفت.
_تو فردا میری بیرون. مگه نه؟
ماهرخ با تعجب سرش را عقب کشید.
_حالت خوبه یاسمین؟ هذیون میگی؟
_قرار بود بری. خودت گفتی…
_بیرون رفتن من چه ربطی به بدبخت شدن تو
داره دختره ی دیوونه؟
یاسمین بی قرار دستش را گرفت. گیر کرده بود
توی بن بستی که حتی یک ریسمان برای چنگ
زدن نداشت.
_میشه یه چیزی برام بخری؟ بدون اینکه کسی
بفهمه.
ماهرخ یک آن جوری نگاهش کرد که قلب یاسمین
توی دهانش آمد.
_تو رو خدا اونجوری نگاهم نکن. ببین دستام و…
نگاه زن روی دست لرزان و سرد او برگشت.
رنگ چهره اش هم دست کمی از دیوار های خانه
نداشت. با سکوت کش دارش یاسمین بالاخره با
بغض لب باز کرد.
_شایان خان امروز گفت که شاید… شاید حامله
باشم.
#پارت_1002
پشت بند جمله اش یکهو چنان بغضش ترکید که
چشمانش روی تمام ابرها را سفید کرد. اشک مثل
باران روی صورتش راه گرفت و همان یک ذره
رمق هم از جانش رفت.
ماهرخ را انگار کوبیدند به دیوار… شوکه بود.
مردمک هایش… تکان نمیخورد. یاسمین با همان
گریه سر روی پای او گذاشت. هوایی برای نفس
کشیدن نداشت.
_بخدا خودم شوکم. مگه میشه چیزی بشه خودمم
نفهمم؟ مگه اصلا انقدر یهویی میشه ماهرخ؟
ماهرخ گفتنش را بالاخره زن را از آن بُهت عجیب
بیرون کشید. آرام دست روی سر او گذاشت اما
نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند.
_آروم باش یاسمین.
سرش را با فشار اندکی بالا آورد و تند تند اشک
های درشتش را پاک کرد.
_گریه نکن، چشمات قرمز شده. اقا شک میکنه
ها…
کم مانده بود بغض خودش هم بترکد.
_هنوز که چیزی نشده عزا گرفتی. ازمایش میدی
میفهمیم.
_ازمایش چیه ماهرخ؟ من چجوری بدون ارسلان
برم بیرون که آزمایش بدم؟ تا حالا اجازه داده
بدون خودش جایی برم؟
انگار عمق فاجعه تازه برای زن روشن شد که
محکم دست بر گونه اش کوبید.
_خاک بر سرم.
_شایان خان گفت به یه بهونه ایی میبرتم
بیمارستان ولی من نمیتونم صبر کنم. بخدا دو بار
دیگه حالم بد شه ارسلان همه چی و میفهمه!
مردمک های ماهرخ هنوز هم گشاد بودند که لب
زد:
_خب پس چیکار کنیم؟
یاسمین تند تند اشک هایش را پاک کرد. چشمهایش
پرآب بودند و گونه هایش سرخ! تمام پوست
گردنش از شدت استرس و هیجان به قرمزی
میزد.
_فردا که رفتی بیرون میشه از داروخانه برام بی
بی چک بخری؟
ماهرخ با مکث نفسش را بیرون فرستاد.
_ازمایش مطمئن تره یاسمین.
_فقط میخوام امتحان کنم که اگه مثبت شد، دست
دست نکنم و بتونم یه خاکی تو سرم بریزم.
ماهرخ آشفته تر از قبل یک دستمال کاغذی
برداشت و صورت او را پاک کرد.
_باشه میخرم انقدر گریه نکن. فقط هر چی شد به
شایان خان میگی… سر خود هیچ خاکی تو سرت
نمیریزی.
یاسمین چنان با مظلومیت گفت باشه که زن طاقت
نیاورد و دوباره در آغوشش گرفت. چه بخت
سیاهی بود که حتی نمی توانستند بابت همچنین
نعمتی لبخند بزنند.
#پارت_1003
با تمام سفارش هایی که ماهرخ تا لحظه ی آخر
بهش کرده بود باز هم نتوانست آن حجم استرس را
از خودش دور کند. نه از لرزش دست هایش کم
شده بود نه آن دردی که چند روز گریبان معده اش
را گرفته بود و قصد رها کردنش را نداشت.
محمد را دید که زیر درختی ایستاده و با موبایلش
حرف میزد. انگار عصبی بود و خسته… صدای
بحث کردنش تا حدی به گوش دخترک هم رسید.
بی توجه به او دست روی قفسه سینه اش گذاشت و
نفس عمیقی کشید. مشکل خودش به حدی بزرگ
بود که فکر دغدغه های دیگران به سرش خطور
نکند.
آرام دستگیره را پایین کشید و وقتی داخل رفت،
صدای بلند ارسلان و اردلان سرش را چرخاند.
نشسته بودند روی مبل های نشیمن و بلند و با
هیجان راجب چیزی بحث میکردند.
_اه، تقلب نکن داداش. شرافتمندانه بازی کن…
ارسلان دستش را بلند کرد تا مشتی بهش بکوبد که
او جا خالی داد و دوباره صدای خنده اش بلند شد.
_تو یه الف بچه میخوای منو ببری گوساله؟
یاسمین با لبخند و در سکوت جلو رفت. پشت
کاناپه ی ارسلان ایستاد و نگاهش ماند به میزی که
با صفحه شطرنج و مهره هایش پر شده بود.
لبخندش پررنگ تر شد. حواس جفتشان آنقدر جمع
بازی بود که حتی متوجه آمدنش نشدند. ارسلان با
دقت و زیرکی یک مهره را حرکت داد و بعد جفت
دست هایش را بهم کوبید.
_کیش و مات…
اردلان وا رفت. سرش که با ناراحتی عقب رفت
تازه یاسمین و درد عجیب توی صورتش را دید.
_عه یاسمین؟
ارسلان بلافاصله برگشت و با دیدن او ابروهایش
با مکث جمع شد.
_خوبی یاسمین؟
یاسمین برای جمع کردن اوضاع لبخندی زد و با
دور زدن کاناپه کنار ارسلان نشست.
_دیدم تقلب کردی.
اردلان درجا بُل گرفت: دیدی داداش؟ واقعا که…
اصلا ازت توقع نداشتم.
ارسلان بالشتک کوچکی را سمت او پرت کرد.
_غلط کردی. شایان بازی بلد نیست، دوباره
نشستی جلوش، بهت باخته فکر کردی حرفه ایی
شدی؟
_هر چی باشه تقلب نمیکنیم و درست بازی
میکنیم.
_متقلب عمته یالقوز…
بعد هم سریع چرخید سمت دخترک و محکم پشت
گردنش را گرفت. نفس یاسمین از درد میان سینه
اش حبس شد.
#پارت_1004
_آخ آخ… ارسلان دیوونه شدی؟
_کدوم زنی شوهرش و لو میده دختره ی زشت؟
خجالت نمیکشی؟
بعد با همان فشار گردنش را کمی به جلو خم کرد
که یاسمین جیغ بلندی زد.
_ولم کن دیوونه، گردنم شکست. اردلان؟
اردلان با خنده سمتشان رفت و سعی کرد دست
ارسلان را از دور گردن او جدا کند.
_داداش یاسمین منو محمد نیستیم که اینجوری
تنبیهش میکنیا… یکم لطیف تر باش.
دست ارسلان که عقب رفت، یاسمین با درد دست
روی گردنش گذاشت و پلک جمع کرد.
_اگه بخوام لطیف باشم یهو از اون ور بوم میفتم.
بعد بیا جمعش کن…
سر اردلان با خنده ی بلندی عقب پرت شد. یاسمین
با لب هایی کج شده نگاهش کرد.
_همه ی کارات با زوره دیگه! بین شوخی و جدی
تفاوتی قائل نیستی.
صدایش که روی مدار بغض لرزید، ارسلان ابرو
درهم کشید و تازه متوجه سرخی چشمهایش شد.
انگار صدای فغان دل او را هم شنید که اردلان
متعجب را کنار زد و بازوی یاسمین را گرفت.
_ببینمت… این چه حالیه؟
داد دلش دوباره داشت در می آمد که نگاه از چشم
های تیره ی او که خط های عمیقش نزدیک بود پر
شود، دزدید… با مکث دستش را پس زد و از کنار
آن ها بلند شد.
_هیچی! من میرم میخوابم.
تن صدای ارسلان عصبی بالا رفت. اردلان با
تعجب قدمی عقب کشید.
_صبر کن ببینم یاسمین. این چه حال و روزیه؟
یاسمین بی توجه سمت پله ها قدم تند کرد. تا
ارسلان خواست دنبالش برود، اردلان بازوی
برادرش را گرفت و آرام گفت:
_داداش بیخیال امروز خیلی حالش بد بود. اذیتش
نکن!
_بیخود کرده، باید قشنگ برام توضیح بده چشه که
اینجوری عصبی و کلافه ست.
اردلان اینبار مقابلش ایستاد و سعی کرد خشمش را
آرام کند.
_من از صبح اینجا بودم بخدا هیچی نشده. دختره
دیگه! گاهی بهش فشار میاد غمگین و افسرده
میشه. اونم یاسمین که انقدر حساس و دل نازکه.
بیخیال شو الان، صبح باهاش حرف بزن.
ارسلان با نفس عمیقی موهایش را چنگ زد.
فکرش درگیر شده بود… قلب خودش هم امشب
ناکوک میزد!
#پارت_1005
_هنوز نرفتی؟
ماهرخ روسری اش را گره زد و کیفش را
برداشت.
_دارم میرم… فقط همه فکر و ذکرم پیشته، مراقب
خودت هستی دیگه؟
یاسمین آرام سرش را تکان داد.
_نگران نباش. خوبم من…
_از محمد شنیدم اقا امروز کلا خونه ست. واسه
همین خودت و بپا که یهو حالت تهوع نگیری یا
اگه چیزی شد جلو چشمش نباشی.
یاسمین با همان تشویشی که کل دیشب خواب را از
سرش پرانده و دم صبح با حلقه شدن دست های
ارسلان دور تنش بیشتر شده بود، پلک هایش را
بست.
_بخدا حس میکنم قلبم تو دهنمه. استرس داره منو
میکشه ماهرخ!
_یعنی چی؟ مگه گناه کردی؟ مگه تقصیر تو بوده؟
خواست خدا بوده شده دیگه…
نگاهی به درگاه کرد و صدایش را به طرز قابل
ملاحظه ای پایین آورد.
_خدا منو ببخشه، از یه نفر دیگه حامله نشدی که
حالا انقدر تن و بدنت بلرزه! مگه آقا دیوه که
اینجوری میترسی و خودخوری میکنی؟
یاسمین با بغض و وحشت دست هایش را بهم
چسباند.
_خدا کنه اصلا خبری نباشه… همش توهم باشه و
تموم شه بره.
ماهرخ که با چشم هایی گرد نگاهش کرد، دست
هایش را پایین آورد.
_من طاقت یه تشنج دیگه و داد و هوار ارسلان و
ندارم ماهرخ. خودت که میشناسیش سر بعضی
چیزا اصلا منطق نداره.
_بازم واسه اتفاقی که تقصیر تو نیست قرار نیست
انقدر بترسی. نهایتش سقطش میکنی یاسمین.
لرزی کوتاه از جان یاسمین رد شد. یک لحظه
حس کرد موهای تنش سیخ شد و انگشتانش یخ زد.
سکوت کشدارش، دست ماهرخ را سمت
صورتش کشاند.
_درک میکنم که چقدر موقعیت برات سخت و پر
استرسه! بیشتر از هر کسی دیدم که با وجود سن
کمت چه بدبختی هایی کشیدی و کمر خم نکردی.
اما با سرنوشت نمیشه جنگید. یکم دندون رو جیگر
بذار اینم میگذره.
سر یاسمین با همان بغض پایین رفت و جای
جواب، به سکوتش پر و بال داد. کلمه ی سقط ته
ذهنش را قلقلک میداد. چه زود رسیده بود به واژه
ای که حتما آوایش هم زیبا نبود!
نفهمید چند دقیقه همانطور مات و مبهوت نشست و
به عاقبتش فکر کرد که با بالا آمدن سرش،
ارسلان را جای ماهرخ دید که ایستاده بود آن
طرف میز و نگاه خیره اش میلی متری تکان
نمیخورد. به زحمت آب دهانش را قورت داد و
همزمان صدای سوت کتری هم بلند شد.
_کی اومدی؟
#پارت_1006
ارسلان با مکث عقب رفت و زیر کتری را
خاموش کرد.
_از همون موقعی که ماهرخ رفت.
قوری سفید رنگ را برداشت و با چند پیمانه چای
پُرش کرد. از خیسی موهایش معلوم بود که تازه
دوش گرفته بود.
_اومدم دیدم شبیه اینایی که شوهرشون با سه تا
بچه ولشون کرده، نشستی و موندی باید با زندگیت
چیکار کنی؟
جای خنده فقط لب هایش را میان دندان هایش
کشید. اصلا رمقی نداشت تا به شوخی بی مزه ی
او بخندد. اصلا دلیلی برای خنده وجود نداشت
وقتی یحتمل یک بچه درون بطنش در حال رشد
بود و پدرش هم کسی بود که گفته بود ” بچه تا
آخر عمر ممنوع” که اگر دلت بچه میخواهد باید
دور زندگی با من را خط بکشی یا فکر مادر شدن
را تا آخر عمر از سرت بیرون کنی.
حتی ذره ای هم شوخی نداشت. میان جملات آن
شبش چنان تحکم و قاطعیتی جریان داشت که
یاسمین حیرت زده زبانش را قفل زده بود تا مبادا
اعتراضی کند.
_صدای منو میشنوی یاسمین؟
سرش دوباره بالا رفت. صدایش را میشنید اما آن
کلمه ی مزخرف سقط بیشتر از هر چیزی توی
سرش جولان میداد. لبخند زد. بی روح و شبیه
یک آدم رو به احتضار…
_نه شوهرم ولم کرده نه سه تا بچه دارم که بخوام
نگران زندگیم باشم.
_شبیه کسایی که قراره فردا برن بالای دار هم
نیستی. خداروشکر کاری هم نکردی که کارت به
اونجا بکشه، پس درست بگو دو روزه چت شده!
یاسمین خواست بگوید واکنش تو بعد از شنیدن این
خبر از بالای دار رفتن هم بدتر است اما باز هم
زبانش را بین دو دندان مصلحت گرفت و لبخندی
بی معنی زد!
_انقدر رو حرکات من حساس نشو ارسلان. بخدا
چیزیم نیست!
جفت دست های ارسلان نشست روی میز و تنه
اش خم شد سمت او… غلظت اخم هایش لبخند
یاسمین را خشک کرد.
_من حساسم، خصوصا روی تو و حرکاتت…
خصوصا وقتی ازم دوری میکنی و اجازه نمیدی
بغلت کنم.
یاسمین جا خورد. اشاره ی مستقیم او به دیشب بود
و ممانعت از در آغوش کشیدنش! جای هر حرفی
بلند شد و با دور زدن میز، سمتش رفت. زیر نگاه
او کمی خم شد و با رد شدن از زیر بازویش
خودش را میان دست هایش، در آغوشش جا کرد.
ارسلان با تعجب نگاهش کرد! طولی نکشید که
جفت دست هایش را از روی میز برداشت و دور
تن او پیچید.
_خیلی خب… اعتراف میکنم بازم گاردمو بستی.
دیگه نمیتونم بازخواستت کنم.
یاسمین با نفس عمیقی لبخند زد و روی سینه ی
پهن او را بوسید. رگ خوابش را مدت ها پیش پیدا
کرده بود!
#پارت_1007
_والا نوبرشو آوردی. نه به اون همه اصرارت نه
به این تردیدت.
یاسمین نگاه از چشمهای منتظر او گرفت و با نفس
عمیقی بسته را باز کرد.
_میترسم ماهرخ!
_مرگ یه بار شیونم یه بار… زودتر مشخص شه
که بعدش به قول خودت بدونی باید چه خاکی تو
سرت کنی.
یاسمین نگاهی به کیت توی دستش انداخت.
_بخدا اگه منفی بشه…
میان حرفش ماهرخ در سرویس را باز کرد و
هلش داد داخل…
_قلبم ترکید یاسمین. انجامش بده هم خودت و
راحت کن هم منو!
یاسمین با اضطراب و قلبی که انگار داشت از
سینه اش بیرون میپرید، در را بست. کیت توی
دستش بود و جانش را کسی پشت پلک هایش برده
بود بالای دار.!..
چشم بست و تردید را کنار گذاشت. یک جایی
بالاخره باید این عذاب تمام میشد!
کارش که تمام شد سریع دست هایش را شست و با
برداشتن کیت بیرون رفت. ماهرخ بی قرار ایستاده
بود.
_چیشد؟
یاسمین مقابلش ایستاد و با دستی لرزان کیت را
بالا آورد.
_منتظرم!
نگاه جفتشان مانده بود به آن دو حرف Tو Cو
مردمک هایشان تکان هم نمیخورد. یاسمین سرش
را بلند کرد و چشم هایش را بست. گذر ثانیه ها را
حس نمیکرد. زمان آنقدر ُکند و بی حس جلو
میرفت که حتی قادر بود تعداد ضربان قلبش را هم
در آن چند ثانیه بشمرد.
_یاسمین؟
صدای سرگردان ماهرخ با آن لحن تند برای پریدن
پلک هایش کافی بود. سر لرزانش که پایین رفت،
با دیدن دو نوار قرمز، جریان خون توی قلبش
برعکس شد. کیت از دستش افتاد. مثل آدمی که با
سر توی دیواری آهنی خورده، زانوهایش هم خالی
کرد. تنش مثل پر کاه رها شد روی زمین و کسی
دوباره جانش را فرستاد بالای دار…
_بدبخت شدم.
هیچ جمله دیگری درخور حال و روزش به ذهنش
نرسید. کف دست هایش با بیچارگی چسبید به
زانوهایش و شانه هایش خم شد. انگار بار این چند
ماه زندگی تازه خالی شده بود روی دوشش!
#پارت_1008
_وای ماهرخ… بدبخت شدم.
نفسش بعد از تکرار جمله اش بالا نیامد. قلبش
تپیدن را از یاد برد و بغض چاقو انداخت بیخ
گلویش و هق هقش را درآورد.
ماهرخ با مکث دست انداخت دور تن او و سرش
را به سینه گرفت. حال خودش دست کمی از بی
قراری یاسمین نداشت. ارسلان و اخلاق های
وحشتناکش را بهتر از هر کسی میشناخت!
_درست میشه یاسمین.
هق هق بی صدای او و اشک های مظلومش با
تنی که فقط میلرزید، دلش را مچاله کرد. روی
موهایش را بوسید و محکم تر در آغوشش گرفت.
_بخدا درست میشه. نگران نباش… اصلا… اصلا
شاید آقا نفهمه.
_ سکوت کش دار یاسمین از پیش بینی هر فاجعه ای
بدتر بود. ماهرخ یک لحظه تنش را عقب کشید و
زل زد به صورت او… چشمهایش قرمز بود و
چانه اش در نبرد با بغضی سنگین میلرزید. تب و
تاب قفسه سینه و نفس های عمیقش باعث شد تا
چشم های زن از ترس گشاد شود.
_یاسمین تو رو خدا… سکته میکنیا.
یاسمین باز هم عمیق نفس کشید. میان جدال بدنش
با ترسی که توی جانش بود، فشار خونش
تصاعدی بالا میرفت. تمام تنش نبضی عجیب
داشت و پوست گردنش بازهم رو به سرخی
میرفت.
ماهرخ با لیوانی آب کنارش برگشت و بلافاصله
ان را به لب هایش چسباند. قطره های خنک آب
که توی حلقش رفت، کم کم از عمق نفس هایش
کاسته شد.
_تو رو خدا اینجوری نکن یاسمین، یه کلمه حرف
بزن خب.
دیگر قوایی برایش نمانده بود. تمام دنیا مثل یک
بهمن آوار شده بود روی سرش!
_تو این همه بدبختی کشیدی. این اتفاق هر چی
باشه بدتر از اون چاقویی که رفت تو تنت که
نیست.
کاش افشین آن روز توی کلبه چاقو را توی قلبش
فرو میکرد.
_حل میشه، راه داره… چاره داره. دکتر شایان
حلش میکنه.
آه از نهادش برآمد. باید این فاجعه را به شایان هم
خبر میداد. چاره داشت؟ چاره ش سقط بود؟
_بخدا تقصیر تو نیست، خواست خدا بوده.
خدا چند بار تا مرز بدبختی برده بودش؟ چند بار
دیگر قرار بود اینطور آوار شود و جای هر چیزی
مرگ بطلبد؟
#پارت_1009
نفهمید چقدر گذشت که نشست همان گوشه و
عاقبتی را تصور کرد که با این خبر وحشتناک
هیچ خیری نداشت. توی ذهنش هزاربار آن دو خط
قرمز را مرور کرد و بعدش چهره ی ارسلان را
که اگر میفهمید چه عکس العملی نشان میداد. به
طرز غریبانه ای همه چیز قابل پیش بینی بود! هم
عاقبت شر این خبر، هم عکس العمل ترسناک
ارسلان و بعد هم خلاص شدن از این موجودی که
نیامده، صورتش را پر از اشک کرده بود!
یک ساعت گذشته بود و کل این زمان خلاصه شده
بود در بغض و اشکی که قصد بند آمدن نداشت.
سلول های مغزی اش بلکل از کار افتاده بودند. نه
میتوانست تکان بخورد نه حرف بزند. تنها هنرش
همان اشک ریختن بود!
_یاسمین؟
ماهرخ بود که برای بار چندم امد و مقابلش
نشست. اما اینبار جای آب، تلفن توی دستش بود.
_دکتره… باهاش حرف بزن.
در این لحظه جز شایان و تدبیر هایش هیچکس
نمیتوانست به دادش برسد. بغضش را قورت داد و
گوشی تلفن را به گوشش چسباند.
_یاسمین؟
شایان انگار از همه چیز خبر داشت که آنقدر درد
قاتی صدایش بود.
_بدبخت شدم شایان خان.
_بدبخت منم که یه روز از تو میکشم یه روز از
شوهرت. البته بازم همه چی برمیگرده به اون
شوهرت!
یاسمین سر چسباند به دیوار پشت سرش و بغضش
را قورت داد. توان از جانش رخت بسته بود. نای
دوباره گریه کردن و جیغ زدن را نداشت.
_بخدا من جرات نمیکنم به ارسلان چیزی بگم.
_منم جرات ندارم. ولی تهش چی؟ فکر کردی
نمیفهمه؟
گوشی میان انگشتانش میلرزید.
_بخدا یه بلایی سر خودم میارم.
شایان عصبی شد. یک آن نفهمید چه شد که صدای
هوارش گوش دخترک را پر کرد؛
_تو غلط میکنی دختره ی بی عقل نفهم. از کل
زندگی فقط ترسیدن و یاد گرفتی؟ یا اینکه بزنی
خودت و ناقص کنی؟ ته دنیا همینه؟
یاسمین به زحمت آب دهانش را قورت داد. چرا
هیچکس درکش نمیکرد؟!
_اگه ارسلان بفهمه…
_اره میدونم. غوغا میکنه… ولی دسته گل
خودشه! چیکار میشه کرد؟
#پارت_1010
یاسمین در سکوت زل زد به ماهرخ. او هم
وضعیت بهتری نداشت… استرس مدام از سر و
کول جفتشان بالا میرفت.
_میشه من بیام پیش شما؟
صدای نفس عمیق شایان را شنید.
_الان که من نیستم. ولی خودم میبرمت آزمایش
بدی و بعدم میریم پیش دکتر زنان. فقط بذار یکم
فکر کنم ببینم چه برنامه ای بچینم که ارسلان از
ماجرا با خبر نشه؟
یاسمین ناچار باشه ای گفت که شایان با نفس
دوباره ای سعی کرد لحنش را مهربان تر کند.
_یاسمین جان دختر گلم، نکنه سرخود چیزی
بخوری که به خودت آسیب بزنیا… معده ی تو
توان شوک بعدی و نداره اگه اتفاقی بیفته دیگه
جبران پذیر نیست.
یاسمین کلافه به در و دیوار اتاق نگاه کرد. یک
لحظه چشمش ماند به تصویر ارسلان که در
عکسشان لبخند میزد. دلش دیگر جایی برای
قضاوت شدن و شکستن نداشت.
صدای شایان دوباره با عجز بیشتری توی گوشش
پیچید.
_هر اتفاقی بیفته من کنارتم. جدی میگم… خودم
پشتتم و هوات و دارم. فقط خواهش میکنم کار
دست خودت نده. نخی که با دست باز میشه رو با
دندون باز نکن!
شایان با دیدن سکوتش اینبار از در تهدید وارد شد.
_بخدا بخوای احمقانه رفتار کنی و بلایی سر
خودت بیاری در مقابل رفتارهای وحشتناک اون
شوهر آنرمالت به هیچ وجه طرفت و نمیگیریم.
فهمیدی؟
یاسمین سر چسباند به زانویش. گلویش خشک
خشک بود. از صبح یک لیوان آب هم نخورده بود
تا جواب تستش درست باشد.
_باشه کاری نمیکنم.
_تو برام خیلی عزیزی یاسمین. قول میدی؟
_به جون ارسلان قول میدم کاری نکنم.
صدای نفس راحت او را که شنید، دوباره بغض
کرد.
_خیالم راحت شد. تو هم نشین غصه نخور دختر
خودم کمکت میکنم و باهم درستش میکنیم. اتفاقی
که افتاده تقصیر تو نبوده، مقصر اون گاویه که از
هول حلیم با سر میفته تودیگ و نمیتونه خودش و
بپاد.
یاسمین با لبخند بی رنگی فقط گفت باشه و بعد
تلفن را داد دست ماهرخ. کیتی که با دو نوار قرمز
روی زمین افتاده بود را برداشت و دوباره نگاهش
کرد. باید سر به نیستش میکرد تا ارسلان به چیزی
شک نبرد. همه چیز باید بی سر و صدا تمام
میشد!
#پارت_1011
دست هایش را در هوا تکان داد تا به دیوار
نخورد.
_بازیت گرفته ارسلان؟
لب های او درست نزدیک سرش بود با گرمایی
که مدام لاله ی گوشش را قلقلک میداد.
_همینجوری برو جلو من هوات و دارم. انقدرم
دستات و مثل برف پاکن تکون نده.
بازدم عمیقش اینبار از سر کلافگی از سینه اش
رها شد. میان حصار دست های او، آرام قدم
برداشت به سمت مقصدی نامعلوم!
_اگه میخوای مثل اون روز بی هوا بندازیم تو
آب، بهم بگو… چون طاقتش و ندارم.
ارسلان سرش را کج کرد تا از بسته بودن
چشمهایش و دید کور شده اش به وسیله آن چشم
بند مشکی مطمئن شود.
_تو استخر نیستیم که یاسمین. دیوونه نباش!
یاسمین با استرس فقط روی قدم هایش تمرکز کرده
بود.
_تو رو خدا دوباره پاهامو نگیری که به بهونه
ورزش دونفره سر و تهم کنی ارسلان. بخدا هر
چی از صبح خوردم و بالا میارم. باور کن این
شوخی هات مناسب سن و سال و روحیه من
نیست.
_چرا زبونت مثل این طوطی ها مدام کار میکنه؟
نمیتونی دو دقیقه ساکت شی؟
یاسمین در مقابل کفر بالا آمده ی او و صدای
بلندش، ترجیح داد زبان به دهان بگیرد و تمام
تلاشش را بگذارد روی همان گشاد کردن مردمک
ها تا ذره ایی نور از زیر آن پارچه مشکی عبور
کند.
_کور شدم. این کارا ازت بعیده ارسلان.
نفس کلافه ی او درست بیخ گوشش چسبید.
_کتک که نمیخوای؟ این یکی اصلا ازم بعید
نیست.
یاسمین لب بهم فشرد و به موازات قدم های جلوتر
رفت. نفهمید دقیقا به کدام قسمت از خانه رسیدند
که بالاخره دست های ارسلان نشست روی
پهلوهایش و نگهش داشت. یاسمین گیج شد و در
همان حال سر چرخاند.
_رسیدیم؟ چشم بند و بردارم؟
ارسلان برای بار هزارم نفس کلافه ای کشید.
انگار سعی داشت با این پر و خالی کردن ریه
هایش، جلوی زبانش را بگیرد. با دیدن بی قراری
او، دست برد پشت سرش و گره ی چشم بند را باز
کرد.
یاسمین آسوده و با لبخند عمیقی چندبار پلک زد تا
تاری دیدش برطرف شود.
_وای خداروشـ…
خداروشکرش به انتها نرسید که با کم شدن تاری
چشمانش و دیدن چیزی که درست مقابلش بود،
ذهنش تکتک کلمات را فراموش کرد. چند ثانیه
پلک هایش بسته شد و بعد انگار مرز نور میان
مردمک هایش جا به جا شد. یک قدم جلو رفت…
_این عجول بودنت از اول رو مخم بود یاسمین.
حتی نمیشه سوپرایزت کرد.
#پارت_1012
نگاه دخترک بی اعتنا به او و حرف هایش چسبیده
بود به جعبه ی مشکی بزرگی که با کلاویه های
مشکی و سفیدش، قلبش را تا پشت زبانش بالا
آورده بود. چرا حرف زدن را از یاد برده بود؟
_دوسش داری یاس؟
واژه دوست داشتن برای توصیف این احساسات
سر به فلک کشیده، زیادی ساده بود. کارش از
دوست داشتن گذشته بود… ارسلان انگار از این
سکوتش رنج میبرد که سعی داشت قفل زبان بهت
زده اش را بشکند.
_گفتی زمانی که ایران نبودی، مدرسه موسیقی
میرفتی، پس حتما بلدی که…
ادامه ی جمله اش را نشنید. نگاهش ماند به صندلی
پشت جعبه… پدرش بود که با لبخند انگشتانش را
روی کلاویه ها میرقصاند. لبخندش عمق گرفت.
درون نگاه خیس و تب دارش، انگار یک مشت
پولک رنگی پاشیده بودند.
_یاسمین؟
شاید بهتر بود به جای این حیرتی که از سر ذوق
گریبانش را گرفته، به آغوشش پناه ببرد. همان هم
شد… جای هر حرفی، پاهایش را پیش انداخت و
پرواز کرد سمت آغوشی که دل کندن ازش محال
شده بود.
ارسلان دست باز کرد و سر دخترک درست روی
قلبش فرود آمد. صدای تپش های آن ماهیچه
برایش تکراری نمیشد.
_چطوری ازت تشکر کنم؟
جان کند تا بالاخره سکوتش را شکست. ارسلان
عطر موهای را به ریه کشید و چند بار بازدمش
را رها کرد.
_خودت با اون چشمات برام کافی هستی. تشکر
میخوام چیکار؟
یاسمین جای اکسیژن، رایحه ی تلخ تن او را نفس
کشید. همین برای به فغان آمدن سلول هایش کافی
نبود؟
_از این بعد میشینی پشت این پیانو و برام آهنگ
میزنی. منم با یه لیوان چایی که خودت قبلش برام
ریختی میشینم کنارت و گوش میدم به دلبری
کردنت. بلدی دیگه یاسمین؟
چشمهایش خیس بود، قلبش خیس تر…
_بلدم.
_پس حساب کردم رو معجزه انگشتات خانم. اونم
هرشب با یه آهنگ جدید… ببینم چطوری میتونی
با هنرت آرومم کنی!
لبخند دخترک رنگ گرفت و آغوش او سفت تر
شد. برای آرام کردن او اول باید خودش را از شر
این کابوس جدید رها میکرد.
#پارت_1013
سر گذاشته بود روی میز و با راهکار هایی که
ماهرخ برایش در پیش میگرفت سعی داشت حالت
تهوع و حرکات معده اش را مهار کند. اردلان از
صبح چند بار در این حال دیده بودش و هربار تا
می آمد حالش را بپرسد، یاسمین مثل یک بچه
گربه ی ترسو از دستش میگریخت. خودش هم از
کارهای مسخره اش خنده اش گرفته بود!
_بیا یکم اینو بخور یاسمین.
سر یاسمین با مکث بالا آمد و چشمش ماند به
بخاری که از لیوان داغ با محتویات خوشرنگش
بیرون میزد.
_بخدا نمیتونم چیزی بخورم.
_باید بتونی… چای نعناست خیلی حالت و بهتر
میکنه.
یاسمین مردد لیوان را سمت خودش کشید. رایحه
ی خوبی داشت. نسبت به عطر تمام غذاهایی که
طبخ میشد و معده اش را به جوش و خروش می
انداخت، صد برابر بهتر بود.
_ماهرخ… دیشب حس کردم به بوی تن ارسلان
حساس شدم.
سر ماهرخ با حیرت چرخید.
_وای… شوخی نکن!
_شوخی نمیکنم. روز به روز حساس تر میشم.
ارسلان هم از عطر های تندی استفاده میکنه هم
کلا نسبت به خودش…
ماهرخ با تشویش صندلی را عقب کشید و مقابلش
نشست.
_خب سعی کن شبا یکم ازش فاصله بگیری. با
این وضع که نمیشه تحمل کرد.
بزاق یاسمین خشک شد. لیوان را به لبش چسباند و
چای داغ زبانش را سوزاند. اما عطر چایی داشت
حرکات معکوس معده اش را آرام میکرد.
_نمیشه ماهرخ. ارسلان و اینجوری نبین… خیلی
حساسه. اگه تو هر حالتی ازش فاصله بگیرم سریع
جبهه میگیره و به روم میاره که این کارا یعنی
چی!
لب های زن زیر دندان هایش کشیده شد.
_دیشب یهو حس کردم دارم بالا میارم تا خواستم
بلند شم یهو از خواب پرید. با بدبختی خودمو
کنترل کردم و گفتم میخوام برم دسشویی! بخدا
خیلی شرایط سختیه… تا کی باید خودخوری کنم؟
ماهرخ لیوان را که میان دست های او میلرزید،
گرفت و روی میز گذاشت.
_حالا انقدر حرص نخور. امشب میخواین برید
بیرون با این حال و روز زهرمارت میشه.
قلب دخترک لرزید اما باز هم لبخند زد. در این
چند روز بخاطر حجم بالای استرس و فشار
روحی، دست هایش مدام دچار لرزش میشد و شب
ها قلبش با تپش های تند، امانش را میبرید.
#پارت_1014
_یاسمین؟ میشه یه چیزی بپرسم؟!
با چرخیدن نگاه منتظر او، لیوان را دوباره سمتش
هل داد و اشاره کرد کمی بخورد. نمیتوانست
مستقیم در چشمهایش نگاه کند.
_خودت… خودت نسبت بهش هیچ حسی نداری؟
منظورش آن موجودی بود که بی موقع و در
بدترین شرایط توی دلش خانه کرده بود؟ حسی
نداشت؟ مگر میتوانست حسی نداشته باشد؟ فقط
انقدر ترس پاپی احوالاتش بود که ذهنش قدرت
پردازش نداشت. مثلا ارسلان میفهمید و بعدش…
تصورش ساده نبود. نه ساده بود نه قابل تحمل!
_نمیدونم.
نگاه یاسمین به بخار چای بود و چشم زن به
قطرات ریز کوچکی که گوشه ی چشمش جا
خوش میکرد.
_واقعا نمیدونم ماهرخ. اونقدر استرس دارم که با
خودم میگم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که آرامش
من و ارسلان و بهم بزنه. ما خیلی بدبختی کشیدیم
که برسیم به این نقطه… که وقتی هم و میبنیم
احساس آرامش کنیم و از کنار هم بودن یه نفس
راحت بکشیم. مگه چند ماه گذشته که حالا یهویی
همه چی کنفیکون بشه؟
_منظورم اینه که ته قلبت جدای عشقی که به اقا
داری، به اون بچه فکر نمیکنی؟!
یاسمین یک ثانیه حس کرد زمین دهان باز کرده و
قصد بلعیدنش را دارد. ضربان قلبش رو به کندی
رفت… بچه؟ حتی در خلوت خودش هم جرات
نکرده بود نام واقعی آن موجود مزاحم توی
شکمش را به زبان بیاورد.
_حس و حال من تو این اوضاع واقعا اهمیتی
نداره ماهرخ. حالا گیریم بهش فکر کنم، فایده اش
چیه؟
نگاه زن لرزید. چیزی نمانده بود پرده ی بغض
چشمان یاسمین هم پایین بیفتد.
_من واقعا از جنجال خسته ام. اصلا طاقت ندارم
حتی یک روز با ارسلان بحث کنم و اون سرم داد
بزنه. اونم سر چیزی که خودش بارها بهم هشدار
داده… من اگه چند سال هم مقاومت کنم ارسلان
کوتاه بیا نیست. ته این جاده شوره زاره… عذابش
هم میچسبه بیخ گلوی خودم!
ماهرخ دست پیش برد و انگشتان سرد و لرزان او
را گرفت. این دختر از کجا به کجا رسیده بود؟
_همه ی این حرفا از عشق زیادت به اقا نشأت
میگیره. وگرنه کم پیش میاد یه دختر تو این
شرایط نسبت به چیزی که تو شکمش رشد میکنه
بی تفاوت باشه. یا نخواد بهش بها بده. اونم دختری
مثل تو که جنسش از شیشه و بلوره! تو مقاومی
یاسمین، خیلی زیاد… فقط یکم دیگه دووم بیار.
سیبک گلوی یاسمین تکان خورد. چشم بست و
دست های ماهرخ را فشرد. دوام می آورد. به هر
قیمتی تحمل میکرد و از درد دلش بیچاره اش دم
نمیزد تا این ماجرا هم بگذرد… اما بی سر و صدا
و بدون دخالت ارسلان!
#پارت_1015
گیره ی مرواریدی که ارسلان به تازگی برایش
خریده بود را به یک طرف موهایش زد و با لبخند
کمرنگی دست روی برجستگی مروارید های ریز
و درشتش کشید. زیبا بود. سلیقه ی او جای حرف
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه پارت دیگه هم امشب بذار منتظریم مرسی
دارم میترکم تا پارت بعدی بیاد توروخدااااا پارت بده امشب لطفااااااا 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ای خدااااااااا اگه این رمان تموم شه من چکار کنممم
اگه ارسلان بفهمه یاس حامله هست و بخواد سقط کنه میرم تو رمان و تا میخوره میزنمش💣💣💣💣
خدا کنه دختر باشه😍😍😍🥳🥳😭😭😭
ای خدا یعنی چی میشه
دقت کردین رمانا به قسمتهای حامله شدن رسیدن🤣🤣آوا هم فک کنم حاملس فرزان شک کرد بهش انگاری
دلم برای یاسمین میسوزه 😭 😭 😭 کاش ارسلان بچه رو بخواد 🙂❤️
از الان دارم برای پارت بعد زار میزنم 😖
زمانی که بچه شب نخوابه و ارسلان به زمین و زمان فحش بده 😂😪
ایشالا ارسلان کنار می اد با بچه
اخه حیف نیس این دوتا بچه نداشته باشنن ؟!
خدایی اسمت خیلی باحاله 😂زن نداشته اردلان ایول داری
اوه اوه یاسی حاملس😍😍😍
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم تا واکنش ارسلان و سرنوشت بچه رو بدونم 😍😍