رمان گریز از تو پارت 164 - رمان دونی

 

 

_گفته بودم در هر شرایطی نگاهت فقط به منه…

نگفته بودم؟

یاسمین آنقدر تنش را عقب کشید که یک لحظه

حس کرد سقوطی به مراتب محکم تر از لحن او

را تجربه میکند که دست ارسلان نشست روی

گودی کمرش و سفت نگهش داشت.

 

 

یاسمین فارغ شده از هراسی که بند بند وجودش را

لرزانده بود، چشم باز کرد و نفس ارسلان در دم

پوست صورتش هدف قرار داد. یاسمین پلکی زد

و لبخند عجیب او باعث شد تکانی بخورد…

 

 

_چرا اینجوری میکنی ارسلان؟

دست دیگر ارسلان زیر چانه اش نشست و

دخترک گیج شده از حسی که توی بدنش جاری

شده بود چشم هایش را برای بار چندم باز و بسته

کرد.

_تخس شدیا ولی هنوزم مثل روز اول ترسویی.

یاسمین شانه را روی میز انداخت و مچ دست او

را گرفت. قلچماق بود اما نه برای دخترکی که در

بدترین شرایط باهاش زمان گذرانده و حتی سست

شدن هایش را هم دیده بود.

لبخند اغواگرش آبی بود روی آتش خودداری

ارسلان که دستش را زیر چانه ی ظریف او محکم

کرد و فرم چشمهایش از آن خط باریک ترسناک

 

 

فاصله گرفت و سیاهی مطلقش با آن ستاره ی

دنباله دار دل دخترک را لرزاند.

_ترسو؟ یعنی از تو میترسم؟

سینه ی ستبر ارسلان با حرصی آمیخته به جنونی

عاشقانه بالا و پایین شد.

_نمیترسی؟

دست یاسمین نوازش وار روی مچ سفت او حرکت

میکرد و به فکر چانه ی بیچاره اش نبود. حرکت

آرام و ظریف لب هایش مدام شکار چشمهای

وحشی ارسلان میشد و انگار قصد رحم کردن

نداشت.

_از من نمیترسی دختر کوچولو؟

 

 

یاسمین خندید و تا او خواست آن حجم کوچک

صورتی به اسارت بکشد دخترک بلافاصله سر

عقب کشید و خنده اش، دوز جنون را توی خون

ارسلان بالا برد. حرصی شد و ترسناک تر از قبل

چشم ریز کرد.

_اونجوری نگاهم نکن یاسمین!

یاسمین موهایش را با دست عقب فرستاد و ارسلان

بی تاب به موج تارهای مشکی رقصان توی هوا

خیره ماند.

_مگه تو نگفتی فقط باید نگاهم به خودت باشه؟

ارسلان تن او را میان آغوشش جمع کرد:

 

 

_با من بازی نکن دختر.

دختر را عمدا به زبان آورد تا تغییر عیان حالت

چهره ی او را ببیند و همینطور هم شد که یاسمین

لبخند از لب برچید و به عادت همیشه دندان روی

لب پایینش فشرد.

_من اهل بازی کردن نیستم ارسلان خان. هر

اتفاقی افتاده باهات صاف و صادق بودم.

 

#پارت_713

ابروهای ارسلان بالا رفت و یاسمین خودش را در

دل لعنت کرد بخاطر افشینی که با خاطرات

 

 

منحوسش توی ذهنش مثل ماری سمی چرخید و

زهرش را توی جانش پخش کرد.

_گفتی نگاهم جز تو به کسی نباشه و اصلا یادت

هست که من دلیلی جز خودت واسه موندن ور

دلت ندارم؟

نفس ارسلان میان سینه اش ماند و دنباله ی آن

ستاره تا روی لب هایش کشیده شد و لبخندش همان

چیزی بود که یاسمین میخواست.

_اگه گاهی بهت بی محلی میکنم بخاطر اینه که…

_بیخود میکنی بخوای بازم بهم بی محلی کنی.

یاسمین از لحن تندش جا خورد و اخم درهم کشید؛

 

 

_ارسلان؟

ارسلان در جوابش انگشت چسباند به لب زیرینش.

_همین حرکاتت واسه به جنون رسوندنم کافیه،

بیشتر از این اون روی سگمو بالا میاره.

عصبی نبود اما خشم شیرین توی لحنش زیر

پوست یاسمین دوید و باعث شد لبخندش رنگ

بگیرد. ارسلان باز هم سر جلو کشید به مقصد لب

هایش که دخترک شیطنت کرد و با وجود تکانه

های قلبش وا نداد…

_پس سعی کن دیگه حرصم ندی ارسلان خان

نامدار.

 

 

بعد هم از شلی او استفاده کرد و کمرش را صاف

کرد و مچ دستش او را با فشار آرامی از چانه اش

پایین آورد.

ارسلان هنوز محو حرکات و دلبرانه هایش بود و

نمیخواست ابهت آن خشم شیرین زیر پوستی را با

لبخند بی موقعش به باد دهد.

یاسمین روی پنجه ی پای زخمی اش ایستاد و

لنگی زد که ارسلان بازویش را گرفت.

_مجبور نیستی با این پا انقدر ورجه و وورجه

کنیا…

_نه مجبورم. چون قراره یه نفر منو ببره جنگل و

چادر بزنیم!

 

 

بعد هم سعی کرد که خودش بدون کمک قدم

بردارد که باز هم شانس بد و اقبال بدترش پشت پا

زد به خواسته هایش…

ارسلان لبخند زد و قبل از اینکه او بیفتد دست دور

تنش انداخت.

_حالا بذار یکم بهتر بشی بعد مستقل شو و خودت

راه برو.

یاسمین بغ کرد: پس جنگل چی؟

ارسلان سر خم کرد توی صورتش و بال و پر داد

به احساسات خفته اش؛

_بغل من هست دیگه. نگران چی هستی؟

 

 

 

#پارت_714

نگاه شایان به او بود که با پیشبندی دور گردنش

سعی داشت جای ظرف ها را پیدا کند. تمام مواد

غذایی را گذاشته بود روی کانتر و گیج و بی هدف

دور خودش میچرخید.

_چطوری پهلوون؟

اردلان با تعجب برگشت و دیدن او در آن ساعت و

ناگهانی ظاهر شدنش باعث شد کمی دستپاچه شود.

لبخندی زد و در باز مانده ی کابینت را رها کرد؛

 

_عه…چه زود اومدی دایی.

نگاه مرد هنوز به وضعیت آشفته بازار آشپزخانه

بود که اردلان حس کرد باید توضیحی دهد؛

_دیدم تو خونت هیچی نیست گفتم با هر چی که

داری غذا درست کنم. فکر نکن بلد نیستما، بلدم

فقط جای وسایلارو نمیدونستم.

فارسی حرف میزد و تمام تلاشش را میکرد تا

لهجه ی فارسی اش را حفظ کند اما لهجه ی

انگلیسی به مدد چندین سال زندگی در آمریکا به

خوبی در کلماتش پیدا بود.

شایان لبخندی زد و پلک بر هم گذاشت؛

_اشپزی از کجا یاد گرفتی پسر؟

 

 

اردلان خجالت زده نگاهش را دزدید. هنوز هم

همان پسر کوچک ترسویی بود که اعتماد به نفس

نداشت. برخلاف ارسلان و جسارتش، قدرت و

محکم بودنش با یک تلنگر از هم میپاشید.

احساساتی بود و دل نازک…

_تنهایی زندگی کردن باعث میشه خیلی چیزارو

یاد بگیری. وقتی بدونی هر چقدر منتظر باشی

کسی نیست از در بیاد تو، روی پای خودت وا

میستی.

به شایان اشاره کرد و ادامه داد؛

_شما که باید بهتر بدونی دایی.

_باشه حالا اشک منو درنیار.

 

 

اردلان به خنده افتاد و شایان چشم غره ای برایش

رفت؛

_لباس عوض میکنم میام برام یه چایی بریز.

اردلان جا خورد: چایی نداریم.

_یعنی چی؟ از صبح تا حالا چایی نذاشتی؟ چایی

نخوردی خودت؟

_نه! صبح فقط یه قهوه خوردم. میخوای برات

درست کنم؟

صورت شایان جمع شد: جمع کن این فرنگی

بازیارو. قهوه چه کوفتیه؟ اینجا ایرانه بچه باید

چایی بخوری.

 

 

اردلان به لحن با مزه ی او خندید: اصلا بلد نیستم

دم کنم خب من عادت ندارم دایی.

 

#پارت_715

_هیچ وقت اصالتت و فراموش نکن.

اردلان باز هم خندید و با زنگ خوردن موبایل

شایان حرف در دهانش ماسید. شایان با تعجب به

گوشی زل زد و اسمی که شاید سالی یک بار هم

روی صفحه اش نقش نمیبست. ارسلان بود!

تعجبش اجازه ی معطلی بهش نداد و فقط رو به

اردلان گفت که کاملا ساکت باشد.

 

 

بعد هم تماس را وصل کرد و روی اسپیکر

گذاشت؛

_فیلت یاد هندوستون کرده ارسلان خان؟ چه

عجب…

صدای ارسلان با مکث و رگه هایی از خنده توی

فضا پخش شد و نفهمید که چه بر سر دل بی قرار

برادرش آورد.

_چطوری شایان؟

شایان مراعات نکرد؛ وقتی تو تهران نیستی و هوا

انقدر تمیز و پر اکسیژنه، عالیم. دیگه از خدا چی

میخوام؟

 

 

ارسلان آرام خندید و صدای بلند خنده ی یاسمین

هم به گوشش رسید.

_اون ولوله کنارته؟

_اره مثل ادامس چسبیده بهم…

شایان لبخند زد و نگاه دزدید از مردی پر غصه

ای که نگاهش روی موبایل دو دو میزد.

صدای جیغ و اعتراض یاسمین لبخندش را پررنگ

تر کرد؛

_بهش سلام برسون و اذیتش نکن. نگفتی چرا یاد

دایی پیرت کردی؟

 

 

_جدیدا با اردلان حرف زدی؟

لبخند شایان در جا محو شد و قلب اردلان توی

سینه اش فرو ریخت.

_چرا میپرسی؟

_امروز بهش زنگ زدم جواب نداد. محمد نمیتونه

آمار بگیره و متین هم تو هپروت… یکم نگران

شدم.

اردلان لبش را محکم گاز گرفت و همانجا روی

صندلی پشت کانتر نشست. چیزی به لو رفتنش

نمانده بود. دلش گرم بود به ماسمالی کردن شایان

که او هم پشت پا زد به انتظارش…

 

 

_نه منم حرف نزدم باهاش. ولی نگران نباش اگه

اتفاقی میفتاد حتما تا الان به گوشت میرسید.

ارسلان نفس عمیقی کشید؛ یه زنگ بهش بزن و

مطمئن شو حالش خوبه.

شایان بحث را پیچاند؛ باشه. تو خودت چطوری؟

اوضاع زخمات خوبه؟

ارسلان بی حوصله شد؛ اره من مشکلی ندارم.

منتظر خبرت هستم!

بعد هم تماس را با یک خداحافظی سرسری قطع

کرد…

 

 

 

#پارت_716

شایان با غصه موبایل را پایین آورد و مردمک

چشمهایش چرخید روی حروف اسم او و دلش

غلت زد توی دل خاطرات و لبخند بی موقعش

شکار نگاه اردلان شد.

_خوبی دایی؟

شایان مکثی کرد و بعد موبایل را روی کانتر

انداخت؛

_نگرانت بود. دیدی که…

 

 

اردلان لب بهم فشرد و شایان همانجا روی صندلی

کنار او نشست؛

_بو میکشه نبودنت و… کلا وقتی تو خطر باشی

و خیالش راحت نباشه، مغزش بهش هشدار میده

که الان یه چیزی شده. یه چیزی کمه یا حتما

اردلان حالش خوب نیست!

لبخند تلخش اردلان را وادار میکرد به گوش دادن

حرف هایی که ماهیتشان غصه بود و دلتنگی…

شایان بود و باری که از امانت های خواهرش به

دوش میکشید. باری که تا زمان مرگش هم نمیشد

رهایشان کند.

اردلان با استرس و ناراحتی انگشتانش را در هم

پیچیده و زل زده بود یه یک نقطه فرضی روی

طرح عجیب و غریب کانتر آشپزخانه. شایان

 

 

عادت داشت از طرح های سنتی و عجیب در خان

اش استفاده کند. نمونه بارزش تختی که با یک

فرش قدیمی دستباف گوشه خانه جا خوش کرده

بود. یا آویز های رنگارنگ سنتی و آن گرامافون

طلایی که صدایش با هیچ ساز کلاسیکی قابل قیاس

نبود.

حواسش دوباره جمع حرف های او شد؛

_چند وقت پیش که تو تیراندازی و جنگ های

همیشگی زندگیش زخمی شده بود و اومد

بیمارستان، بعد مدت ها درموندگی و خستگی و تو

چهره اش دیدم اردلان. بیهوش بودا ولی مشخص

بود خسته ست… بریده از این دنیا… زندگی

مزخرفش عاصیش کرده. ولی مقاومت کرد در

مقابل اون عمل سخت و دووم آورد.

خندید و دلش ریش شد از حرف های خودش!

 

_میدونه که حالا حالاها باید مراقب اطرافیانش

باشه و اگه نباشه معلوم نیست چه بلایی سرشون

میاد.

اردلان نفس عمیقش را با درد بیرون فرستاد.

_منم خسته شدم دایی. ارسلان یه کاری کرده که

شدم بی عرضه ترین آدم دنیا… ترس نبودنش از پا

درم میاره. فکر اینکه هوامو نداشته کمرم و

میشکونه…

شایان سر تکان داد. درکش میکرد. هیچکس بهتر

از خودش این دو برادر زیادی باهم متفاوت را

نمیشناخت.

 

 

 

#پارت_717

_قبلا تمام نگرانیش تو بودی الان این محبت و با

یکی دیگه هم شریکی!

_کی؟ اون دختره؟

شایان چپ چپ نگاهش کرد: بگو یاسمین که بشه

ملکه ذهنت.

_چرا اون باید کنار داداش باشه و من نباشم؟ چرا

داداش باید اونو دوست داشته باشه؟

شایان با تعجب نگاهش کرد: واقعا میام میزنمتا

اردلان. بچه شدی؟ به یاسمین حسادت میکنی؟

 

 

_اره چون من یه آدم عقده ای پر از کمبود محبتم!

حرف هایش بیشتر ازحسادت، حسرت داشت. دلش

جز ارسلان و آغوش حمایت گرش چیزی

نمیخواست.

_اولا این مزخرفات و بریز دور و اشک من و

درنیار. دوما وقتی یاسمین و دیدی بچه بازی

درنمیاری… اون دختر مثل برگ گل، این حرکاتت

و ببینه پژمرده میشه.

اردلان دندان هایش را روی هم سایید؛ انقدر

هواش و نداشته باش دایی.

شایان جدی و محکم گفت: دارم چون همه ی امیدم

به سرپا موندن ارسلان، همین دختره. بعد مرگ

مادرتون هیچکس و ندیدم انقدر ارسلان و تحمل

 

 

کنه و دوسش داشته باشه. هیچکس و نمیتونه مثل

یاسمین انقدر صبور باشه و تو اوج بدبختی بازم به

داداشت عشق بده.

_اره دایی ولی ببین اگه داداش پشتش و خالی کنه

بازم همینجوری عاشق میمونه؟

_داداش کله خرت روزی هزاربار دلش و

میشکونه و این دختر دم نمیزنه. فکر نکن ارسلان

لیلی به لالاش میداره و همش نازش و میکشه.

نخیر… فردا پس فردا که رفتی عمارت و خودت

از نزدیک شاهد حرص خوردناش بودی میفهمی

من چی میگم.

بعد هم بلند شد و سمت سینک رفت تا یک لیوان

آب بخورد. گلویش خشک شده بود!

 

 

_فکر کردی داداشت تعادل داره؟ یا فقط با تو

بدرفتاری میکنه؟ خون به دل این دختر شده تو این

چند ماه. جونش دراومده تا رسیده به این نقطه. بعد

تو مثل بچه های پنج ساله بهش حسادت میکنی؟

گاوی چیزی هستی؟

اردلان لبخند کمرنگی زد: باشه دایی. انقدر حرص

نخور.

شایان لیوان آب را سر کشید و با تاسف به

وضعیت آشپزخانه نگاه کرد؛

_اگه میخوای چیزی درست کنی یکم زودتر. هی

نشین به یاسمین بیچاره و اون داداش کله خرت

فکر نکن. به فکر دایی گشنه ت باش.

 

 

 

#پارت_718

بازم هم ارسلان نبود و بی حوصلگی و یکنواختی

غالب شده بود به حس و حالش… ارسلان گفته بود

امروز اخرین روز کاری اش است و برنامه را

برای رفتن به جنگل هماهنگ میکند. دو سه روز

دیگر هم قرار بود برگردند به همان شهر بی در و

پیکر منحوسی که تنها خیرش آشنایی با ارسلان

بود! اوضاع پایش هم به سبب بدشانسی های

همیشگی مزید بر علت این بی حوصلگی و خانه

نشینی بود!

_ای بابا…

ماگ چایی اش را برداشت و از همان فاصله ی

نسبتا زیاد، زل زد به حجم آبی وسیع مقابل… دلش

 

 

کمی قدم زدن روی ماسه های خیس را میخواست.

به آسو قول داده بود صدف جمع کند… دخترک

گفته بود تا به حال هیچ وقت دریا را ندیده و دل

دخترک خون شد برایش!

دوباره نفسش را با آه بیرون فرستاد و پاهایش

دراز کرد روی میز که با صدای تقه ی به در به

خودش آمد.

_بله؟

محمد با اجازه ای گفت و داخل آمد؛ سلام!

آشفتگی از سر و رویش میبارید. چشمانش ترس

داشت و رنگ به رخش نبود.

یاسمین مضطرب شد: چیشده؟

 

 

محمد جلو آمد و بی تعارف مقابلش نشست؛ باید یه

چیز خیلی مهم و بهت بگم. یه چیزی که اگه اقا

بفهمه خون به پا میشه…

دل دخترک آشوب شد. لیوان توی دستش لرزید و

قبل از اینکه محمد چیزی بگوید سریع ان را روی

میز گذاشت!

_از اونجایی که تو خبرهای وحشتناک میدی، هر

چیز خطرناکی رو از خودم دور میکنم که جای

دیگه ام زخمی نشه تو این مثلا مسافرت شمال…

صورت محمد جمع شد. نه از خنده و شوخی و

لحن بامزه ی او… از اتفاق و آینده ای که

سرانجامش بدبختی خودش بود.

 

 

_الان بگم؟

یاسمین صاف نشست و سرش را تکان داد؛ اروم

و یواش بگو ببینم چی شده!

_اقا اردلان اومده ایران.

ناگهانی گفت و چنان استرس قاطی کلامش بود و

چنان نفسش میان راه گرفت که بعدش به سکسکه

افتاد و دخترک مقابلش با چشم های گرد شده و

زبانی خشک فقط توانست خم شدن گردنش را

کنترل کند.

_چی؟

 

 

 

#پارت_719

محمد دو دستش را روی زانوهایش کوبید و

ضربان قلب یاسمین بعد از چند ثانیه به روال

عادی برگشت.

_اردلان؟ داداش ارسلان؟ برگشته؟

تکه تکه پرسیدنش جان محمد را گرفت.

_واقعا؟

محمد چشم هایش را باز و بسته کرد؛ واقعا! واقعا

واقعا… الانم خونه ی دکتر شایا ِن.

 

انگار کسی دخترک را سر و ته کرد. سرش گیج

رفت و کف دستش به پیشانی اش چسبید. هنوز تا

درک این فاجعه راه زیادی باقی بود!

_و حتما ارسلانم خبر نداره؟!

_اگه خبر داشت الان ما اینجا بودیم و شما راحت

با ویوی دریا چایی میخوردی؟

پوزخندش قلب یاسمین را درد آورد؛ اگه خبر

داشت الان من زنده بودم؟

دخترک وایی گفت و محمد مثل مرغ پرکنده از جا

بلند شد.

_معلوم نیست چجوری اومده که نه متین فهمیده نه

من… معلوم نیست کی کمکش کرده که از آمریکا

 

 

تا ترکیه و بعد تا ایران هیچکدوم به غیبتش شک

هم نکردیم.

یاسمین لب گزید و محمد چنگ به موهایش

انداخت؛

_معلوم نیست اقا من و متین و قراره چجوری

بکشه!

_زبونت و گاز بگیر… این چه حرفیه؟

محمد با مکث دوباره مقابلش نشست؛ بیا و یه

خواهری در حق ما بکن…

یاسمین با تعجب سرش را عقب کشید: چی مثلا؟

اردلان و برگردونم آمریکا؟

 

 

محمد حرفش را مزه مزه کرد: تو میتونی یواش به

اقا بگی و…

یاسمین جا خورد و پرید میان حرفش؛ که بعدش

آقات قبل شماها منو تو این دریا خفه کنه؟

محمد درمانده شد: یاسمین خانم؟

_ارسلان قطعا دهنتون و بابت این بی مسئولیتی

سرویس میکنه ولی وقتی خودت میگی تقصیری

نداشتین پس مسببش خودش اردلانه… نگران

نباش.

_همین؟ نگران نباشم؟

 

 

_چی بگم اقا محمد؟ خودم شوکه ام! باورم نمیشه

هنوز ولی از این مطمئنم که خبر رسون این

داستان من نیستم. حتی اگه پای متین وسط باشه.

محمد ناامید نگاهش کرد و یاسمین با تاسف چشم

از او گرفت. دلش نمیخواست رابطه اش با

ارسلان سر ماجرایی کوچکترین ربطی به او

نداشت خراب شود!

 

#پارت_720

غرق در خیال پردازی هایش دست گذاشته بود

زیر چانه و به موج هایی که یکی پس از دیگری

سر به تسلیم فرود می آورند خیره شده بود!

 

 

ارسلان با لبخند کمرنگی از بالای عینک نگاهش

کرد؛

_چاییت سرد شدا خانم.

یاسمین سر چرخاند و چپ چپ نگاهش کرد.

لیوانش برداشت و با دلخوری گفت؛

_از صبح که درگیر اون پروژه ها بودی الانم

سرت و از برگه ها بلند نمیکنی؟

_غر نزن، یکم دیگه تموم میشه.

_منو هیچ جا نبردی ارسلان. کلی برنامه چیده

بودم واسه شمال!

 

 

ارسلان خندید: تو این سوز سرما با این پای ناسور

چه برنامه ای ریختی؟

یاسمین لب برچید: حتی نتونستم تو دریا شنا کنم.

ارسلان چشم گرد کرد و دخترک خودش به

تصوراتش خندید؛

_میدونم سرده. نمیخواد چشمات و اونجوری

کنی…

او که با تاسف سر تکان داد و دوباره به نوشته ها

چشم دوخت، یاسمین برگشت سمت دریا… شب

بود اما چیزی از زیبایی وسعت مشکی رنگ

مقابلش کم نمیشد.

 

 

_من استکهلم که بودم هر روز با عمه میرفتم دور

دریاچه پیاده روی. اونجا اکثرا هوا سرد و ابری

بود اما انقدر لذت بخش بود برام…

یاد عمه اش افتاد و تمام غم های عالم سرازیر شد

به قلبش! جای تمام نداشته هایش وجود آن زن زیبا

حتی از این فاصله درد آور تنها دلخوشی اش بود.

ارسلان زیر چشمی به نیمرخ پکرش نگاه میکرد

که یاسمین لیوانش را روی میز گذاشت و صدایش

زد؛

_ارسلان؟

_حرفای اشک درآر و غصه آور و غم انگیز

ممنوع!

 

 

یاسمین لبخند تلخی زد؛ چرا نمیذاری به عمه ام یه

زنگ بزنم؟

پلک های ارسلان جمع شد: دلت تنگ شده؟

_خیلی… خیلی بیشتر از خیلی! میدونی چند ساله

ندیدمش و صداش و نشنیدم؟ حتی نمیدونم حالش

چطوره.

ارسلان با مکث نفس عمیقش را بیرون فرستاد؛

_حالش خوبه!

 

#پارت_721

 

 

_خب چرا نمیذاری حرف بزنم باهاش؟ مشکلی

پیش میاد؟

مشکل؟ سرتا سر ارتباط او با اقوامش مشکل بود

و دردسر. خصوصا آن عمه ی زرنگی که مو را

از ماست کارهایشان بیرون میکشید. زنی که منبع

رازهای کامران بود و از همه ماجراها با خبر…

_یکم صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم.

یاسمین انگار سر درد دلش باز شده بود؛

_چند سال پیش بعد از مرگ بابا عمه میگفت یکم

که بزرگتر شدی خیلی چیزا رو باید برات تعریف

کنم. همون موقع من مجبور شدم برگردم ایران…

هیچ وقت نفهمیدم اون حرفای مهم چی بود که عمه

 

 

بخاطرش چند بار تا ایران اومد تا وکیل بابا رو

ببینه.

قلب ارسلان ریخت؛ منظورش از خیلی چیزا چی

بوده؟

_نمیدونم فقط گفت راجب مرگ پدرت باید یه

سری چیزا بفهمی و… میدونی ارسلان کلی

حرف تو دلش بود ولی هر بار میگفت تو خیلی

کوچیکی زوده بخوای درگیر این چیزا بشی.

چشم های ارسلان تیره تر از همیشه میدرخشید.

همان سال ها یک بار با کتایون برخورد داشت و

بعد منصور گفت که باید مواظب این زن باشد.

زنی که وکیل کامران را طوری مخفی کرد که

هیچکس تا الان نتوانسته بود ردش را بزند. سند

عمارت کامران هم دست همان وکیل پیر بود.

 

 

_چیشد ارسلان؟

ارسلان لبخند دستپاچه ای زد و سرش را تکان

داد؛

_عمه ات باید یه زن قوی باشه.

_خیلی قوی تر از قوی… نترس، جسور! کاش منم

مثل اون بودم.

ارسلان نگاه اخرش را به برگه ها انداخت و

عینکش را برداشت. نشسته بودند پشت میز گرد

ساحلی و چایی شان تقریبا یخ کرده بود. تن

دخترک زیر آن بافت ضخیم هم میلرزید اما سرما

را ترجیح میداد به ماندن در خانه…

 

_کاش آتیش روشن میکردی.

ارسلان با دست به محمد اشاره زد که سمتشان

برود و همزمان رو به دخترک گفت؛

_فردا که رفتیم جنگل هم آتیش روشن میکنم هم

سیب زمینی زغالی و قرتی بازی دلخواه شما.

لبخند توی چشمهای دخترک ته نشین شد و لب

هایش همان فرمی را گرفت که ارسلان برای

بوسیدنش تعلل نمیکرد. اما الان وقت این چیزها

نبود. باید تمام توانش را میذاشت تا ماموریت

منصور را انجام دهد. باید در عین گفتن حقیقت

اعتماد دخترک را هم جلب میکرد.

تا همین جا هم زیادی صبر کرده بودند…

 

 

 

#پارت_722

محمد که نزدیک شد یاسمین نگاه از چشم های

خجالت زده و درمانده اش گرفت. تمام غمش مثل

یک ابر سیاه سایه انداخته بود روی چهره اش و

هیچ چیز کنارش نمیزد. ترس بود و دلهره و

رویایی با ماجرایی که معلوم نبود چطور آشکار

شود!

_جانم آقا؟

_دوتا شیر کاکائو داغ بیار برامون…

بعد نگاهش سمت دخترک برگشت؛ دوست داری

دیگه؟

 

 

یاسمین با لبخند پلک روی هم گذاشت و محمد با

گفتن چشمی از آن ها دور شد. میان راه انگار

وزنه ی ترس سنگینی کرد و قدم هایش متوقف

شد. پشت ارسلان بهش بود و نگاه دخترک از

حواس پرت او استفاده کرد و روی چهره اش

نشست که با تمام سکوتش التماسش میکرد برای

ذره ای کمک…

یاسمین با قلبی پر درد سرش را پایین انداخت.

ارسلان را میشناخت. حساسیت عجیبش سر

اردلان و پیش بینی طوفانی شدن احوالاتش بعد از

شنیدن آن خبر دست و پایش را برای کمک به ان

ها سست میکرد.

_حواست و بده من… نرو تو فکر!

 

 

یاسمین با مکث سرش را بلند کرد. محمد رفته

بود… لبخند کمرنگی زد و موهایش را پشت

گوشش فرستاد!

_چیشده ارسلان خان؟

_اگه یادت باشه یه روز راجب اموال پدرت باهات

حرف زدم. همون روزی که سرت داد زده بودم و

باهام قهر بودی!

نگاه یاسمین با کنجکاوی روی برگه ها چرخید.

_خب؟ چیشده؟

_یادمه گفتی یک ریالشم نمیخوای! درسته؟

 

 

ابروهای یاسمین بهم پیچید… ارسلان ادامه داد؛

_پرسیدی اگر نخوای اون اموال دست کی میفته و

صاحبش میشه که اون شب بهت نگفتم و…

_گفتی باید وقتش برسه. خب؟ الان وقتشه

ارسلان؟

ارسلان سخت نفس زد. گفت آره ته قلبش درد کمی

نفسش را بند آورد.

_من حرف میزنم تو گوش میکنی و بعدش تصمیم

میگیری چیکار کنی. فقط از همین اول بدون که

من خودم مخالف صد در صد این ماجرا بودم و

مجبور شدم پا بذارم تو این راه.

 

 

یاسمین فقط دو گوش داشت برای شنیدن. مغزش

کار نمیکرد. قلبش درست نمیزد… نگاهش به ان

برگه های سیاه شده لعنتی بود و ارسلان هم

اصراری برای خیره شدن به چشم هایش نداشت.

 

#پارت_723

_وقتی پا گذاشتی تو عمارتم و فهمیدم کی هستی و

از کجا اومدی تا ته ماجرا رو خونده بودم. که چرا

این همه مدت شاهرخ نذاشته رنگ کسی و ببینی.

که بعدش چرا منصور خان دنبالت بود و وقتی

دیدت برای نگه داشتنت به هر دری زد.

یاسمین لب بهم فشرد و کمرش را چسباند به

صندلی فلزی و اینبار مستقیم زل زد به چشمهای

 

 

او… ارسلان پلک زد تا با دیدن رنگ دلخوری

توی مردمک های لرزان او، حرف هایش را

فراموش نکند.

_من میدونستم اموال پدرت دست یکی هست که

سازمان در به در دنبال اسنادشه. میدونستم ولی

هیچکس نمیدونست یه دختری به اسم یاسمین وجود

داره که میتونه با همین اسناد بشینه جای پدرش.

پلک های یاسمین پرید و ارسلان ریسک هر

اتفاقی را به جانش خرید.

_به قول خودت ته داشتن اون اموال اینه که میشی

یکی مثل من. مثل پدرت و زندگیت تا ته عمر

قاطی کثافت کاری های عجیب غریبی میشه آدم

کشتن کوچکترین هنرشه.

 

 

محمد با یک سینی آمد و ارسلان نفس عمیقی

کشید. نفس گرفت و انرژی جمع کرد برای تعریف

باقی ماجرا!

محمد که رفت کمی از شیر کاکائو ی داغ را

خورد و زبانش سوخت. جانش هم در حال سوختن

بود.

_سازمان از اینکه تو مدعی باشی برای داشتن

اون قدرت میترسه. میترسه از این که بخوای جای

پدرت بشینی و ساز مخالف بزنی. میترسه از اینکه

بگردی و قاتل پدرت و پیدا کنی. تا حدی میترسه

که اگه من نبودم تا الان خلاصت کرده بودن.

تن یاسمین لرزید. جملات بی پروای او جز حس

ترس و حقارت چیزی نصیبش نمیکرد.

 

 

_زندگی کثیفه یاسمین. زندگی امثال من کثیف تر

از فاضلابه… تو خیلی پاک تر از اونی بخوای

درگیر این چیزا بشی.

سکوت یاسمین ادامه دار شد. خسته بود و درمانده.

میترسید و گیج بود… دلش گریه میخواست و کمی

تن زدن به این وسعت مشکی سرد را با موج هایی

که شاید پایان دهند به این کابوس.

_از نظر خودت شاید این حرفا خنده دار باشه ولی

از نظر بالادستی های من تو یه مهره کوچیکی که

میتونی خطرناک ترین مهره باند بشی.

خنده دار بود. همه چیز به شکل وحشتناکی خنده

دار بود. کاش میتوانست زار زار گریه کند.

 

#پارت_724

ارسلان رسید به قسمت سخت ماجرا…

_منصور خان ازم خواست که باهات ازدواج کنم

و من هزار بار گفتم نه. از سازمان گفت و گفتم

نه. از این اسناد و قدرت پدرت گفت و گفتم نه…

گفتم نه و بعدش خودت با موافقتت واسه ازدواج

همه چیز و خراب کردی.

یاسمین بافتش را چنگ زد و ارسلان به خوبی

نفوذ سرما را تا مغز استخوان او حس کرد که بلند

شد و کتش را دور کتف او انداخت. لیوان را شیر

کاکائو را توی دستش گذاشت و وادارش کرد کمی

بخورد.

 

 

_خوبی یاسی؟

یاسمین نگاهش نکرد: به من گفتن اگه باهات

ازدواج نکنم هم خودم میمیرم هم مادرم.

ارسلان مکث کرد: دروغ نگفتن.

_بخاطر من فداکاری کردی؟ یا بعد از کلی فکر

کردن و نه گفتن به این نتیجه رسیدی که جای

کامران نشستن قدرتت و چند برابر میکنه؟!

ارسلان جا خورد. دخترک زده بود توی هدف…

جمله اش بیشتر شبیه یک گلوله بود توی قلبش…

سکوت کرد و سکوتش باعث شد یاسمین

سرخورده تر از همیشه شک و تردید هایش را بالا

آورد.

 

 

_هیچ وقت نفهمیدم چرا تو باید لطف کنی و با عقد

کردن من جونمو نجات بدی. گفتی به پدرم مدیونی

ولی بازم با اون همه تحت فشار بودنت دردسر

داشتن من و به جون خریدی. دوسم که نداشتی

ارسلان، خودت بگو واسه چی قبولم کردی؟

سرش را خم کرد تا راحت تر چشمهای جمع شده

او را ببیند.

_واقعا چرا ارسلان؟

_وسوسه شدم.

گفت و تیر خلاص را زد. سر یاسمین با حالت

بدی تکان خورد و دهانش بسته شد.

 

 

_آره اولش وسوسه شدم. از حرص شاهرخی که

دنبالت بود. از جوونی و عمری که پای این آدما

گذاشتم، از لج منصور خان وسوسه شدم برم

بالاتر. بیشتر قدرت بگیرم و اینجوری هم از تو

محافظت میکردم هم داداشم.

نفس عمیقی کشید و دوباره لیوان را به لبش

چسباند. گلوی خشکش مدام چیزی میطلبید تا راه

نفسش را باز کند.

_اصل ماجرا من جا پام محکمه یاسمین. توپ

تکونم نمیده که بخوام نیاز به چیزی داشته باشم اما

تو یا باید همه چی و به من بدی و تا اخرش کنارم

بمونی یا اینکه خودت تنهایی با این اسناد و

عواقبش مبارزه کنی.

 

 

 

#پارت_725

نگاهش چسبید به گردنبند توی گردن دخترک و

بعد به چشمهایش رسید؛

_من گردنبند مادرم و انداختم گردنت که بهت ثابت

کنم جایگاهت کجاست و چقدر برام اهمیت داری.

که ثابت کنم من بدون این اسناد هم ازت محافظت

میکنم اما…

برگه ها را بالا آورد و تکان داد؛

_فکر نکن این کاغذها تهش برمیگرده به من و

منصور خان. آدم هایی پشت این قصه ان که آدم

نیستن. آدمایی که شاید من تلویزیون و روشن کنم

و تو قیافه شون و ببینی ولی نمیدونی بخاطر پول

 

 

و قدرت و مقام تو این کشور چه کارهایی که

نمیکنن.

دلش میخواست در جواب جمله های طولانی او

چیزی بگوید اما حسی شبیه آشوب ته دلش را

میخورد و اجازه نمیداد.

_خیلی تحت فشارم گذاشتن و دیگه مجبور شدم

همه چی و رو کنم وگرنه من تو زندگی به مرحله

ایی از خستگی رسیدم که حتی میتونم خودم خودمو

خلاص کنم.

سر یاسمین درجا بالا آمد و قلبش تپیدن را فراموش

کرد؛ ارسلان؟

بغض نیش زد به قلب و جانش. تصور نبودن او

از تصور مرگ هم سخت تر بود.

 

 

_اینارو امضا کنی همه چی اسما مال من میشه و

رسما واسه یه سری لاشخور. من فقط یه وسیله ام

که همیشه بهم نیاز پیدا کنن اما به تو کسی نیاز پیدا

نمیکنه. متوجهی چی میگم؟

یاسمین چند ثانیه چشمهایش را بست. گردنبند توی

گردنش سند اعتماد به او بود. حرفهایش بوی

دروغ نمیداد. صداقت بود و حقیقت.

بغض داشت ته مانده ی توانش را به تاراج میبرد

که چشم باز کرد و خودکار را برداشت. ارسلان

در سکوت فقط نگاهش کرد که یاسمین یک لحظه

سرش را بالا آورد.

_ممکنه خودتم یه روزی بهم نیاز پیدا نکنی؟

 

 

ارسلان تکان بدی خورد. یاسمین لبخند زد و دنبال

جای امضا گشت که او مچ دستش را گرفت…

دخترک زودتر گفت؛

_من بهت اعتماد دارم ارسلان. همه ی اینارو هم

امضا میکنم.

_حرفی که زدی یعنی چی؟ منم باهاشون یکی

کردی؟

درونش آشوب بود. دلش زخم بود و روح خراش

برداشته اش دیگر جای سالم نداشت با این حال

دست او را پس زد و محکم تر از قبل گفت؛

_من جز تو به هیچکی تو زندگیم اعتماد ندارم

ارسلان حتی اگه از اینده مطمئن نباشم بازم بهت

اعتماد دارم.

 

 

چشمهای ارسلان نرم شد. عقب کشید و دخترک

خودکار را میان انگشتانش فشرد؛

_کجا رو باید امضا کنم؟

 

#پارت_726

سرش فرو کرده بودی توی گردنش و تند تند قدم

برمیداشت که دستی مقابلش سد شد و بعد صدای

ضمخت و خشنی توی گوشش پیچید؛

_کجا؟

 

 

لب گزید و وقتی سر بلند کرد فقط عینک دودی او

را دید و لباس های یک دست مشکی اش…

_میخوام… برم بیرون.

_نمیشه!

بعد هم دستش را تکان داد تا او مجبور شود

برگردد.

_اینجا واینستا… برگرد داخل.

_من میخوام برم بیرون. کاری ندارم تو این

خونه!

 

_از متین خان اجازه بگیر بعد هر جا خواستی

برو…

آسو با حرص نگاهش کرد که او باز هم دستش را

تکان داد؛

_گفتم اینجا نمون… برگرد.

دخترک عصبی از رفتار او خواست دهانش را باز

کند که با شنیدن صدای متین سرش چرخید.

_چه خبره اینجا؟

نگاهش با تعجب روی دخترک چرخ زد و اخم

هایش درهم شد؛

 

 

_کجا بسلامتی؟

_من میخوام از این خراب شده برم.

متین آرنج او را گرفت و سمت ساختما کشاند.

همین مانده بود توجه محافظ ها بهشان جلب شود!

_بیا ببینم…

آسو محکم دستش را پس کشید و صدایش را توی

سرش انداخت؛

_من میخوام برم آقا متین. دست از سرم بردار.

متین براق شد توی صورتش و بدون انعطاف

دهان باز کرد؛

 

 

_گفتم که نمیشه.

_چرا؟ تو که جاسوس واقعی و پیدا کردی و دیگه

واسه گشتن دنبال مقصر نیازی به من نداری.

دردت چیه؟

متین چنان جا خورد و حیران ماند که یک لحظه

خون دوید به صورتش؛

_چی؟

آسو هیچ ترسی نداشت. ماند سر جایش و با

جسارت زل زد توی چشمهای او…

_همون که شنیدی. بذار برم تا دهنمو باز نکردم و

آبروت و جلو این همه آدم نبردم.

 

 

متین با مکث پوزخند زد: باز کن ببینم.

 

#پارت_727

آسو عصبی تر از قبل جلو رفت و خواست کیفش

را به سینه او بکوبد که متین محکم دستش را

گرفت و مهارش کرد.

_چیشد؟ پشیمون شدی از بردن آبروم؟

_هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر عوضی باشی.

 

 

متین باز هم جا خورد و دهانش بسته شد. آسو با

بغض عقب هلش داد؛

_من زندانی تو نیستم. میخوام برم پی زندگیم.

دست از سرم بردار بذار برم.

صدایش پر از درماندگی بود. داشت میان این

عمارت سیاه درندشت… با تمام امید های نداشته و

خاک پوسیده و متروکه اش، تمام میشد. دلش این

مدل زندگی ترسناک را نمیخواست. دلش ارامش

میخواست!

_بذار برم دنبال زندگیم. من آدم زندگی کردن کنار

آدمایی مثل شما نیستم. یاسمینم آدمش نیست.

مشخصه مجبوره… اقا ارسلان و دوست داره که

تحمل میکنه ولی من چی؟ با چه انگیزه ای بمونم؟

 

 

قلب متین میان سینه اش هزار تکه شد.

_انگیزه نداری؟

_نه. چه انگیزه ای؟ هر روز فقط تن و بدنم

میلرزه تو این ساختمون درندشت. نه میتونم بیرون

برم نه چیزی. چرا بمونم و خودم و اسیر کنم؟

نگاه متین به صورتش کش آمد. حق داشت! خودش

چه سودی برده بود جز تلف شدن عمرش؟ جز پیر

شدن مادرش و پر پر شدن تنها خواهرش چه

سودی برده بود؟ کنار ارسلان ماندن چه خیری

داشت جز تباهی؟

_من باید برم دنبال زندگیم و خودم مراقب خودم

باشم. برمیگردم شهر خودم و درس میخونم. من

مردم شهر خودمو بیشتر دوست دارم!

 

 

متین با درد چشم بست؛ وقتی کسی و نداری کجا

میخوای بری؟

آسو نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت.

خودش هم نمیدانست باید چه خاکی توی سرش

بریزد. الان فقط هدفش رفتن از این خراب شده

بود.

_نمیدونم ولی خدا بزرگه حتما یه راهی پیدا میشه.

متین با درد و خشم… با بغض و احساسی که قلبش

را به درد آورده بود نگاهش کرد و دید که چشم

های او فراری شد.

 

 

_صبر کن آقا بیاد بعد هر جا میخوای برو. الان

بهت شک کرده و به همه سپرده که نذارن از در

بری بیرون.

_یعنی چی خب؟ من…

_دیگه هر جور صلاح خودته آسو خانم. من تو

هیچی دخالت نمیکنم… خودتی و این محافظای

گردن کلفت.

 

#پارت_728

سیب زمینی را توی زغال گذاشت اما چوبشان را

رها نکرد. میترسید میان شعله ی تند آتش سریع

بسوزد.

 

 

صدای آواز جیر جیرک ها می آمد همراه با بویی

مطبوعی که فقط حس خوب و بکر طبیعت را

فریاد میزد. بوی خاک می آمد… انگار به تازگی

باران تنشان را خیس کرده و همه چیز نمناک بود

با عطر محشری که کل دنیا را میگشت، پیدا

نمیکرد.

نگاهش که به کلبه افتاد لبخند کمرنگی زد! ارسلان

چند قدم دورتر ایستاده و با محمد حرف میزد. هر

چه قدر اصرار کرد و بهانه آورد باز هم حاضر

نشد تنها باشند و سه نفر همراه محمد دنبالشان

آمدند. اما دورتر از کلبه بودند و زیاد نزدیکشان

نمی آمدند…

کلبه ی چوبی هم بامزه بود. مدرن و با امکانات

بود اما دوستش داشت. حقیقتا جرات نمیکرد توی

چادر میان بوته ها بخوابد.

 

 

ارسلان که نزدیکش شد، دوباره سرش را سمت

آتش چرخاند. نگاه مستقیمش به شعله ها چشمش را

میسوزاند و توی حدقه ی چشمانش اشک جمع

شده بود.

_یاس؟

قلبش لرزید. به اینطور صدا زدن های او عادت

نداشت. ترسی که توی وجودش بود، با آن حجم از

شک توی قلبش داشت جانش را میگرفت. از

دیشب بعد از زدن امضا پای برگه ها، دیگر هیچ

حرفی راجب این ماجرا نزد اما ته قلبش پر بود از

یک حس بد و سیاه..!.

پلکی زد و وقتی برگشت ارسلان کنارش نشسته

بود.

_خوبی؟

 

 

یاسمین لبخند تلخی زد. از دیشب ده بار این سوال

را پرسیده بود.

_خوبم ارسلان.

ارسلان چوب را ازش گرفت و سیب زمینی را

توی آتش چرخاند.

_تجربه نشون داده همیشه داخلش خام میمونه و

فقط روش میپزه… باطنش با اون ظاهر هوس

انگیزش یکی نیست.

_ظاهر و باطن هیچ چیز و هیچ کسی یکی نیست.

عیبی نداره. طبیعیه!

 

ارسلان درجا برگشت و زل زد به نیمرخ رنجور

و درهم او… حرف نمیزد اما از درون داشت

میترکید. دهان باز کرد اما انگار او متوجه

مقصودش شد که زودتر گفت؛

_این کلبه مال کیه ارسلان؟

ارسلان مکث کرد… نفسش را عمیق بیرون

فرستاد و دوباره به آتش نگاه کرد؛

_دیروز به یکی گفتم قراره بیایم جنگل، کلید

اینجارو بهم داد.

_خیلی قشنگه!

 

 

 

#پارت_729

چهار زانو نشست روی خاک و دستش را زیر

چانه گذاشت. نگاهش به اطرافش بود و ارسلان

آشفته تر از همیشه، فقط خودش را لعنت میکرد که

ماجرای امضاها را کشاند به این سفر و تمام

خوشی دخترک را زهرمار کرد.

_پات درد نگیره یاسمین.

یاسمین نگاهی به کف پایش انداخت؛

_خوبه. اینجا جک و جونور نداره؟

 

 

تمام هدفش از این سوال های پراکنده و بی هدف

پرت کردن حواس خودش بود.

_جنگله دیگه، ممکنه داشته باشه. حالا تو چرا

نشستی رو خاک؟ سرده… زمین خیسه، سرما

میخوریا.

_چیزی نمیشه.

یاسمین کلافه موهایش را پشت گوشش فرستاد و

دست داخل جیب بافتش برد و کش مویی پیدا کرد

تا موهایش را ببندد.

ارسلان لب روی هم فشرد و مچ دستش را گرفت؛

_بده من برات ببندم.

 

 

دست یاسمین شل شد. نگاهش کرد و بعد بی حرف

کش مو را کف دستش گذاشت. ارسلان باز هم

صدای نفس های کش دار و پر دردش را شنید و

عذاب وجدان تا مغز استخوانش را لرزاند.

موهای لخت و یک دست مشکی او را در دست

گرفت و کش را دورش انداخت. نسیم سردی وزید

و شعله ی آتش تابی خورد… یاسمین از سرما تنش

را جمع کرد و وقتی کار او تمام شد، دستی به

موهایش کشید.

_مرسی!

لبخند نزدنش نشان همان عذاب درونش بود که از

دیشب آن چشمهای جنگلی پررنگش فریاد میزد.

خودخوری میکرد و اشک پس میزد و تمام توانش

همان جواب های تک کلمه ای اش بود.

 

 

ارسلان خودش را جلوتر کشید تا در آغوشش

بگیرد که یاسمین سریع خم شد و چوب سیب

زمینی را از دستش گرفت و توی آتش چرخاند.

_حواست کجاست ارسلان؟ سوختن این بیچاره ها.

دست ارسلان پایین آمد و دخترک نامحسوس ازش

فاصله گرفت که او متوجه شد.

_تست کن ببین آماده ان؟

یاسمین با احتیاط پوست رویش را کند.

_نسوزی…

 

 

داغ بود و دست هایش قرمز شده بود اما اجازه

نداد او سیب زمینی را ازش بگیرد. تند تند فوتش

کرد تا خنک شود و گاز کوچکی بهش زد.

زبانش سوخت و چهره اش جمع شد. ارسلان بهش

تشر زد اما دخترک کوتاه نیامد و گاز دیگری بهش

زد.

جمله ی بی هوایش شاید سرد تر از هوای این

زمستان بی در و پیکر، به جان ارسلان لرز

انداخت.

_ خوبه. با اینکه ظاهرش سوخته اما میشه به

باطنش امیدوار بود.

 

#پارت_730

 

 

گاز دیگری به سیب زمینی اش زد و نگاهش به

ارسلان و بی تکلیفی اش ماند.

_به چی نگاه میکنی ارسلان خان؟

ارسلان با مکث چشم چرخاند و به سیب زمینی

کوچک توی دستش نگاه کرد. قلبش از متلک او

میسوخت!

_من با تمام لجن بودنم همیشه خودم بودم یاسمین.

یاسمین عکس العملی نشان نداد. ارسلان سرش را

تکان داد و مستقیم گفت؛

_بهم متلک ننداز، حرف دلت و راحت بزن.

 

 

_حرفی تو دلم ندارم. دیگه ساده تر و صادق تر از

من کسی و سراغ داری؟

_تو دیشب نگفتی بهت اعتماد دارم؟

یاسمین اهومی گفت و ارسلان کلافه تر شد؛

_پس الان دردت چیه؟ چرا اینجوری رفتار

میکنی؟

نگاه یاسمین مانده بود به یک نقطه و حرفی

نمیزد. ارسلان داشت دیوانه میشد؛

_من دیشب صادقانه همه چی و بهت گفتم. گوش

دادی قبول کردی و بعد پای برگه ها امضا زدی.

 

 

حرف زدم و شنیدی و تهش گفتی بهم اعتماد

داری.

یاسمین بی عکس العمل زل زده به همان نقطه

تکان نمیخورد.

ارسلان ادامه داد: از دیشب که رفتیم بخوابیم

زبونت بسته شد و تمام تلاشتو کردی تا صبح بهم

سلام کنی یا نهایتا یه لبخند بی روح بزنی. خب

چیشد یهو؟ این همه تناقض توی رفتارت و من پای

چی بذارم؟

سکوت یاسمین که کش آمد ارسلان روانی شد و

سمتش چرخید. صدایش ناخودآگاه بالا رفت؛

_چرا حرف نمیزنی یاسمین؟ خسته نشدی از این

موش و گربه بازیا؟ از این قهر و آشتی و سکوت

 

 

بی دلیل؟ عادت کردی سر هر چیزی تو خودت

فرو بری و نشون بدی که چقدر شکست خورده و

غم زده ایی؟

سیب زمینی از دست یاسمین افتاد و لب های نیمه

باز و چشم های گردش توجه ارسلان را جلب کرد

تا رد نگاهش را بگیرد. با دیدن مارمولک بزرگی

که کمی آن طرف تر کنار درخت نشسته بود، آه از

نهادش برآمد.

_زنده ای یاسمین؟

لب های او تکان آرامی خورد. رنگ صورتش

شده بود گچ دیوار و قلبش تقریبا قصد داشت از

دهانش بیرون بپرد.

 

 

دستش بی اراده بالا آمد و با انگشت اشاره اش

دقیقا همان مارمولک بخت برگشته را نشانه گرفت

و صدایش از عمقی ترین ناحیه حنجره اش بالا

آمد؛

_اون چیه؟

 

#پارت_731

ارسلان نفس عمیقی کشید؛ من بهش میگم

مارمولک.

یاسمین سرش را تکان داد: ارسلان؟

 

نگاه او با تاسف روی نیمرخش چرخید: چیکار

کنم؟ برم بکشمش؟

_ارسلان من واقعا میترسم. این عوضی اومده بیخ

گوش ما چیکار؟

ارسلان با تاسف سرش را تکان داد و چیزی

نگفت که دخترک دوباره صدایش کرد؛

_بریم تو کلبه ارسلان؟ من فکر نمیکردم اینجا

خطرناک باشه؟

_منظورت از خطرناک اون مارمولک بیچاره

ست؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: بیچاره اون عوضیه

یا من؟

 

 

_بیچاره منم که این همه حرف زدم و صغری

کبری چیدم و تو به هیچ جات نگرفتی.

یاسمین جا خورد و وقتی ارسلان بلند شد، با

وحشت بازویش را چسبید.

_صبر کن ببینم. میخوای من و با این بدریخت

بدقیافه تنها بذاری؟

ارسلان دستش را گرفت و سمت کلبه کشاند.

یاسمین هنوز لنگ میزد و نمیتوانست درست راه

برود.

_داخل کلبه هیچی نمیاد خیالت راحت.

 

 

یاسمین دستش را رها کرد و نرده ی چوبی را

گرفت. باید چهار پله را بالا میرفت تا داخل کلبه

برود…

قدم روی پله دوم بود که ارسلان صدایش زد.

چهره ی دخترک و نگاهش هنوز کدر بود.

_میخوای با این سردی رفتارت همه چی و

زهرمارمون کنی؟

محکم بود اما میشد درماندگی را توی نی نی

نگاهش خواند. یاسمین نگاهش نمیکرد… زل زده

بود به نقطه ی نامعلوم و نفس هایش هم منظم

نبود!

_کاش حداقل این مسئله رو اینجا مطرح نمیکردی.

_تو گفتی به من شک نداری یاسمین.

 

 

_هنوزم ندارم. چرا شک کنم وقتی همه چی و

صادقانه گفتی و بهم حق انتخاب دادی؟

ارسلان جلو رفت و روی اولین پله قدم گذاشت.

یاسمین پلکی زد و ارسلان بی تاب چشم باریک

کرد توی صورتش که حرف داشت اما دل دل

میزد برای گفتن!

_پس چرا انقدر بهم ریخته ای؟

دخترک دم گرفت و سردی هوا نفسش را بند

آورد؛

_من فقط از آینده میترسم ارسلان. جز این دردی

ندارم… یعنی دردهای دیگه ام در مقابلش انقدر

کوچیکن که به چشم نمیان.

 

 

 

#پارت_732

_من نمردم که تو بخوای بترسی یاسمین.

_این چندمین باره که این جمله رو تکرار میکنی

ارسلان. ولی…

کفر او بالا آمد: ولی چی؟ برات ارزشی نداره؟

خاصیت نداره حرفم؟ به دلت نمیشینه؟

_منو فقط واسه اون امضاها میخواستی یا…

 

 

نگاه ارسلان یک لحظه چنان رنگ عوض کرد که

یاسمین لال شد. ارسلان پله دوم را بالا رفت و

دخترک مجبور شد گردن خم کند برای دیدن چهره

اش…

دنبال یک جواب بود برای حال قلبش. وگرنه عقل

و منطقش گنجایش این بازی های کثیف را نداشت.

_دعوا نداریم ارسلان. من ازت نمیترسم پس یک

کلام جوابمو بده.

_از روز اول فقط خواستم مراقبت باشم!

_تو گفتی وسوسه شدم.

_وسوسه شدم ولی فکرشم نمیکردم قلبم و بهت

ببازم.

 

 

قلب دخترک تکان سختی خورد. پلک زد و درد

هایش از همان روزنه های کوچک پس رفت و گم

و گور شد. ترس دوباره جای خودش را داد به

همان اعتمادی که آجر تمام این روز ها را رویش

بنا کرده بود. دانه دانه چیده بود تا رسید به این

نقطه… به حال و روزی که با طبیعت بکر

اطرافش مو نمیزد.

_روز اولی که دیدمت با امروزی که روبروت

وایستادم و حال و روزت برام مهمه زمین تا

آسمون فرق میکنه یاسمین. میگم زمین تا آسمون

چون واسه آدم یکنواختی مثل من زمین تا آسمون

راه زیادیه. واسه کثافت های دور و برم این حس

و حال زیادی غریبه… بکره و اونقدر عجیب که

هر چی جلوتر میرم بیشتر غرق میشم.

یاسمین سرش را پایین انداخت: بیخیال ارسلان.

شاعرانه اش نکن…

 

 

_من شاعر نیستم یاسمین. صدسال یه بارم پیش

نمیاد اینجوری حرف بزنم ولی تویی که واسه

مراقبت کردن ازت هر کاری میکنم نمیتونی

وایسی جلوم و بگی از آینده میترسی.

یاسمین سر بلند کرد و لبخند تلخ و بی موقعش حال

ارسلان را بهم ریخت. کم نیاورد و با چهره ای

درهم حرف آخرش را زد؛

_من هر وقت ُمردم بعدش تو از همه دنیا بترس

خانم.

گفت و دو پله ی دیگر را بالا رفت و وارد کلبه

شد… قلب یاسمین گرم شد. یک ضمانت میخواست

برای دل بخت برگشته و بی پدرش و ارسلان

انگار استاد محکم کردن رشته های سست تنش

 

 

بود. یک جمله میگفت و همان میشد طنابی محکم

برای وصل کردن این حس شیرین به جانش.

دنبالش نرفت و به جایش با آرامش لبخند زد.

دستش را به نرده بند کرد و زل زد به همان

مارمولکی که رنگ سبزش برخلاف ظاهرش زیبا

بود.

 

#پارت_733

با احتیاط خواست از پله ها بالا برود که محمد

صدایش زد. پوفی کشید و برگشت… چهره ی او

هنوز هم زار و پریشان بود. حرف و التماس توی

چشمانش بیداد میکرد اما دم نمیزد. یاسمین با

 

 

دیدن قوری کوچکی در دستش با تعجب نگاهش

کرد؛

_این دیگه چیه؟

محمد کتری را با پارچه روی تکه چوبی گذاشته

بود. لبخند کمرنگی زد؛

_آقا دستور داد برات چایی زغالی دم کنیم.

بفرما…

صورت یاسمین باز شد. بزور روی پاهایش

ایستاده بود که محمد قوری را سمتش گرفت و

دخترک با احتیاط آن را با چوب زیر و پارچه اش

گرفت تا نسوزد.

لبخندش رنگ داشت. رمق داشت… امید توی تک

تک سلول های تنش موج میزد!

 

_دستت درد نکنه آقا محمد.

محمد لبخند کمرنگی زد و بی حرف عقب گرد

کرد. یاسمین بزور از پله های کوچک چوبی بالا

رفت و صدای ترق ترق چوب در گوشش پیچید.

آرام داخل رفت و ارسلان را دید که پشت بهش

نشسته بود مقابل آتش و سعی داشت هیزم را جا به

جا کند.

صدای پای یاسمین حواسش را جمع کرد اما سرش

نچرخاند و در همان حال گفت؛

_مراقب پات باش.

 

 

دخترک کشان کشان جلو رفت و ارسلان طاقت

نیاورده سرش را چرخاند که با دیدن قوری در

دست او اخم کرد و بلند شد.

_این دست تو چیکار میکنه؟

یاسمین قوری را به او سپرد و خودش به سختی

مقابل آتش نشست و پایش را دراز کرد.

_محمد آوردش و خب منم گرفتم دیگه!

ارسلان آن را روی زمین گذاشت و دو فنجان

کوچک از ظروف برداشت و کنار او نشست.

یاسمین با ذوق داشت نگاهش میکرد که حواس او

جمع شد؛

_چیه؟ نگاه داره؟

 

 

_من تا حالا چایی آتیشی نخوردم ارسلان. حس

میکنم مزه اش با همه چایی ها فرق داره…

لب های ارسلان کش آمد: نخوردی و انقدر ذوقشو

داشتی و اصرار کردی درست کنیم؟

یاسمین زانوی پای سالمش را جمع کرد و ارنجش

را رویش سپر کرد.

_فقط تو فیلما دیده بودم خب. بالاخره هر کسی یه

آرزو هایی داره… شاید بعضی هاشون خیلی

کوچیک و بی ارزش باشن اما وقتی برآورده میشن

قد یه دنیا آدم و خوشحال میکنن.

 

#پارت_734

 

 

ارسلان فنجان ها را با چایی پر کرد که عطر

خوب و بکرش بینی دخترک را نوازش کرد. سعی

میکرد مثل بچه ها رفتار نکند و مورد تمسخر او

قرار نگیرد اما نمیتوانست ذوق عجیبش را پنهان

کند.

ارسلان نفس عمیقش را بیرون فرستاد. با دیدن

چهره ی گلگون او و چشمهایش نتوانست لبخندش

را پنهان کند.

_مارمولکه رفت؟

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اذیتم نکن ارسلان.

 

 

ارسلان نیشخندی زد و دوباره خودش را با هیزم

ها سرگرم کرد. یاسمین یکی از فنجان ها را

برداشت و با فاصله زیر بینی اش نگه داشت؛

_وای چه عطری داره.

_نخوریش، زبونت میسوزه…

قطعا هیچ چیزی در این دنیا به اندازه ی نگرانی

های ارسلان و جملات حمایت گرش جذاب نبود.

شاید باید کل جهان را زیر و رو میکرد تا باز هم

در زندگیاش با چنین مردی برخورد کند. شاید

ارسلان تاوان کارهای خوبش در زندگی و دنیای

موازی بود که خیلی ها بهش اعتقاد داشتند…

_مراقبم.

 

 

گفت و مستقیم زل زد به چهره ی او با تمام خطوط

ریز و درشتش! فنجان را چسباند به لبش و مزه ی

محشر چایی زیر زبانش باعث شد لبخند پررنگ و

پر ذوقی بزند. چند لحظه پلک هایش را بست که

صدای ارسلان را شنید؛

_به یکی از آرزوهات رسیدی بالاخره.

یاسمین خندید و وقتی پلک هایش را باز کرد،

نگاهش توی تله چشمهای براق او افتاد. ارسلان با

چشم های باریک شده لبخندش را کنترل کرد و

سرش را کوتاه تکان داد؛

_آرزوی بعدیت چیه یاسمین خانم؟

لبخند از لب او پرکشید و ارسلان منتظر، فنجانش

را برداشت و مزه کرد. هومی کشید و گفت؛

 

 

_نه، خوشم اومد. محمد کارش درسته!

با کش آمدن سکوت دخترک،پاهایش را دراز کرد

سمت آتش و چشمکی به چشم های ملتهب او زد؛

_دنبال جوابم تو صورت خودم میگردی؟ انقدر

سخت بود سوالم؟

دل یاسمین میان سینه اش مچاله شد. زبانش شد

نماینده قلب یکه تازش در بحبوحه ای که شاید هیچ

وقت تمام نمیشد.

_جوابش خود تویی.

نگاه ارسلان سمت مردمک های براق دو دو زن

او چرخید. چشم های معصوم یاسمین دلش را بهم

 

 

ریخت. فنجان را کنار گذاشت و با زل زدن مستقیم

بهش انگار وادارش کرد به ادامه دادن جمله ی

خانه خراب کنش…

_آرزوی من تویی ارسلان. تو و داشتنت تا ابد!

 

#پارت_735

هیزم بود که به آتش دلباختگی این مرد دامن زد و

قلبش تا اوج آسمان پرواز کرد. نگاه باریک شده

اش اینبار نشان همان بی تابی بود که سعی داشت

مقابلش بایستد… نفس کشید. عمیق اما تند و بی

طاقت.

لبخند یاسمین خود آتش بود. التهاب چشم هایش

شبیه همان شب کذایی توی عمارت بود و دلدادگی

و انتظارش!

 

 

فاصله شان شاید سه وجب بود که یاسمین

نامحسوس خودش را جلو کشید و کف دستش را

نشان او داد.

_میگن خطای کف دست نشون عمر آدمه، کوتاه و

بلندیش و نمیدونم ارسلان ولی دلم میخواد تا آخرین

نفسی که از سینه ام بیرون میاد تو رو واسه خودم

داشته باشم.

ارسلان نفس پر لرزی کشید. حرارت از کف

پاهایش که در جوار آتش بود بالا رفته و تمام

جانش را گرفت.

نگاهش بی اختیار به دایره ی درخشان توی گردن

او چسبید و ضربان قلبش کند شد.

صدای یاسمین شده بود پر نازترین آهنگ جهان.

طعمش همان نت های بی نظیر موسیقی بود که

میان دست کسی خلق میشد. نیمرخ جذابش همان

طرحی بود که ارسلان سال ها آرزوی کشیدنش را

 

داشت و روزی میان قلبش خاکش کرده بود.

آرزویی که انگار از خاک بیرون آمده و مقابلش

سبز بود!

یاسمین چشم چرخاند و آن طرح تلخ لبخند و رنگ

چشمهایش که به سرسبزی درختان بهشت طعنه

میزد، شعله ی آتش را توی تن ارسلان سرکش تر

کرد.

دست دخترک که روی دستش نشست، همان یک

ذره اختیار از کفش رفت. سر جلو برد و با عطش

لب های او را بوسید. یاسمین نفس برید و ارسلان

نفس کشید آن طعم محشر عشق را… دست

دیگرش بالا آمد و موهای رهای او را به پنجه

کشید. یاسمین بی قرار تر از او با امیدی که ریشه

اش در قلبش محکم تر از همیشه بود، دست هایش

را دور گردن او حلقه کرد و همان شد مهر تاییدی

 

 

که ارسلان تن دخترک را روی دست هایش بلند

کرد و سمت تخت یک نفره کلبه رفت.

صدای اوج گرفتن تپش قلب هایشان با صدای

بارانی که انگار پایکوبی اش را به زمین آغاز

کرده بود، همزمان شد. سر یاسمین روی بالشت

فرود آمد و دست ارسلان به جدال با لباس های تن

او… سر دخترک یک لحظه پس رفت که چشم

های ارسلان باز شد. نگاهش قرمز بود و پلک

هایش به سختی برای باز ماندن تلاش میکرد…

میخواست آن امضای آخر را از دل یاسمین بگیرد.

لبه ی بلیزش را چنگ زد و با ثابت ماندن مردمک

های او و هاله ی نیاز توی چشمانش تعلل را کنار

گذاشت و لباس را کامل از تنش بیرون کشید.

نفس دخترک با چرخش نگاه او روی تنش حبس

شد و ارسلان پر نیاز تر از هر زمانی سرش را

 

 

پایین برد و کنار گوشش نگه داشت. نفس هایش

گرم بود و صدایش خش دار تر از همیشه؛

_بدم، کثافتم اما تمام شرفم و خرج میکنم که

مراقبت باشم یاس.

لب های یاسمین مثل ماهی باز و بسته شد و باران

محکم تر به تن پنجره کوبید…

_تا ته عمرم و عمرت، تا ته این دنیا و بهشت و

جهنمش تو و این زندگی و واسه خودم نگه

میدارم.

آرامش مثل خون در قلب دخترک پمپاژ شد و

حرکت عشق در رگ هایش جان گرفت. لبخند زد

و عاقبت لبخندش شد بوسه ای که ارسلان به قفسه

سینه اش زد. انگشتانش ظریفش را رساند به دکمه

 

 

های پیراهن او و تمام راه های تردید و دودلی را

باز کرد. ارسلان محکم تر از همیشه مقاومتش را

شکاند و عشق و جنون شد تلاقی خط های سیاه و

سفیدی که حکم دلش را صادر کرد. تن پوش

دخترک میان دستانش شد عشق و تک تک نفس

هایش را به جان خرید…

و تقدیر هر چه تاس ریخت، جفت شش آمد برای

شبی که میان جدال آسمان و زمین یک عشق را از

دل رنگ سیاه بیرون کشید.

 

#پارت_736

پلک هایش تازه گرم شده بود که حس کرد صدای

تق باز شدن در کلبه را شنید. با تعجب چشم باز

کرد و نگاهش توی تاریکی چرخید. ارسلان

کنارش نبود… با ترس نیمخیز شد و صدایش زد.

 

 

جای جواب صدای قدم هایی را شنید و قلبش توی

دهانش آمد…

_ارسلان کجایی؟

تاریک بود و جز سایه ای که بهش نزدیک بود و

صدای کشیده شدن پاهایش روی زمین و بعد

بارانی که مستقیم پنجره را نشانه گرفته بود، هیچ

چیز نمیشنید.

آب دهانش را با ترس قورت داد و به پتو چنگ

انداخت. صدای دیگری انگار از بیرون آمد و حس

کرد حرکت سایه متوقف شد. یک آن تمام توانش

را جمع کرد و بلند ارسلان را صدا زد که در کلبه

به طرز وحشتناکی باز شد. چراغ روشن شد و

تازه توانست چهره ی افشین را تشخیص دهد…

ارسلان مثل دیوانه ها بهش حمله کرد و برق چاقو

توی دست افشین چشم دخترک را زد. باز هم جیغ

 

 

کشید و پتو را تا گردنش بالا کشید… صدای

درگیری آن ها و صدای رعد و برق و باران و

طوفانی که در جنگل به پا شد بی شباهت به قیامت

نبود!

باز هم ارسلان را صدا زد که با شنیدن صدای آخ

کسی و دیدن خون روی پیراهن ارسلان، پلک

هایش پرید و بلند جیغ کشید که…

با نوازش دستی روی گونه اش پلک باز کرد. نفس

هایش تند و ضربان قلبش بالا بود که نگاهش توی

تاریکی به چشم های نگران او ماند. نفسش را

عمیق بیرون فرستاد و بازوی ارسلان دور تنش

جمع تر شد.

_خوبی یاسمین؟

 

 

عرق از کنار پیشانی اش پایین چکید. با خجالت

نگاهش را از ارسلان گرفت؛ آره…

چه خوب بود که تاریک بود و سرخی صورتش

مشخص نبود! ارسلان پتو را تا بالای گردن او بالا

کشید و آرام پیشانی اش را بوسید.

_خواب بد دیدی؟

دخترک هومی کشید. بی رمق تر از آن بود که

حرف بزند و درست جوابش را بدهد. ارسلان با

نگرانی داشت نگاهش میکرد! میترسید در این

شرایط اتفاقی برایش بیفتد و ضعف کند!

پلک های یاسمین هنوز میلرزید که دست او لای

موهای بازش فرو رفت و آرام سرش را نوازش

کرد…

 

 

_دوست نداری حرف بزنی یا ترسیدی؟

_خیلی ترسیدم. اینجا امنه؟ کسی نمیتونه بیاد تو؟

 

#پارت_737

ارسلان با شک روی ارنجش نمیخیز شد اما

اغوشش را باز نکرد؛

_چه خوابی دیدی یاس؟

تن یاسمین از تصور به حقیقت پیوستن آن چیزی

که در خواب دیده بود، لرزید. خودش را میان

بازوهای او جمع کرد و ارسلان نگران تر شد.

 

نمیخواست پاپیچش شود اما فوبیای او چیزی نبود

که بی خیال رهایش کند.

_هیچی! بخواب ارسلان.

انگشتان ارسلان پشت گردنش رفت که یاسمین

دوباره نگاهش کرد و او با اخم سرش را جلوتر

کشید؛

_اگه از چیزی ترسیدی به من بگو!

نفسش روی صورت او پخش شد و یاسمین از

نوازش های ظریفش تب کرد.

_نه خوبم. خواب بد دیدم فقط…

 

 

_پس چرا انقدر اسمم و صدا میکردی و پریشون

بودی؟ چند دقیقه داشتم نگاهت میکردم، پلکات

میلرزید…

قلب یاسمین ریخت: واقعا؟

_اره اونم چند بار. دیگه نزدیک بود گریه کنی!

یاسمین با درد پلک زد و کمی خودش را عقب

کشید. پنجره بسته بود و باران خستگی ناپذیر می

بارید. آتش کلبه هنوز روشن بود اما سرما باز هم

غالب بود به تنش… ته دلش کمی ضعف رفت و

دست روی معده اش گذاشت. ارسلان متوجه تمام

حرکاتش بود؛

_واقعا حالت خوبه یاسمین؟

 

 

یاسمین خجالت زده چشم دزدید و تنش گر گرفت.

پتو را چنگ زد و با گفتن خوبم، پشت به او دراز

کشید. ارسلان لبخندی به شرم او زد و دست دور

کمرش انداخت…

_سردت نیست؟

_نه خوبم.

_بدنت سرده… نگرانم! مطمئن باشم خوبی یا از

خجالت چیزی نمیگی؟

یاسمین سر روی بازویش جا به جا کرد و دست

دیگر را روی دست او گذاشت. ارسلان کنار

گوشش را بوسید!

_بطری آب همین پایین تخته… اگه خواستی بگو.

 

 

یاسمین چیزی نگفت و چشمش به پنجره و هوای

گرگ و میش ماند. چهره ی افشین در خواب

واضح نبود اما هنوز ذهنش درگیر بود و

نمیتوانست خیالش را آرام کند.

آغوش ارسلان انقدر گرم بود که پلک هایش

دوباره سنگین شد و سرش به سینه ی او چسبید. او

هنوز بیدار بود که کنار گوش دخترک زمزمه

کرد؛

_بخواب من مراقبتم.

 

#پارت_738

 

 

پشت پلک هایش هنوز سنگین بود که با سنگینی

نور بزور چشم های خواب آلودش را باز کرد.

دست روی صورتش گذاشت و پتو را بالاتر کشید!

حس کرختی و رخوت از بدنش خارج نمیشد…

چشمش که به جای خالی ارسلان افتاد، ترس یک

لحظه به جانش چیره شد. پتو را کنار زد و خودش

را لب تخت کشید… لباس هایش مرتب پایین تخت

بودند!

هنوز تصویر خواب وحشتناک دیشب توی سرش

بود که با استرس لباس هایش را پوشید و از تخت

پایین رفت. کلبه دور سرش میچرخید! ضعف

داشت و نزدیک بود با سر زمین بخورد که

ارسلان داخل آمد و نگاهش با تعجب روی او

نشست!

_بیدار شدی؟

 

 

یاسمین دوباره لب تخت نشست؛ سلام، آره.

ارسلان با دیدن صورت بی حالش، لب بهم فشرد؛

_خوبی دیگه؟

یاسمین فقط پلک هایش را باز و بسته کرد و بعد

دست روی معده اش گذاشت؛

_خیلی گرسنمه ارسلان.

ارسلان با لبخند کمرنگی جلو رفت و کنارش

نشست؛

_بچه ها صبحانه آماده کردن.

 

 

یاسمین نمیتوانست مستقیم بهش نگاه کند. چشمش

که به چشم های عجیب او میفتاد، گونه هایش

رنگ میگرفت.

_خب باید بریم بیرون؟

_اگه دنیا کنفیکون بشه هم من انقدر تعجب نمیکنم

که از خجالتی شدن تو و سرخ شدن گونه هات

دارم شاخ در میارم.

چشم های یاسمین دو دو میزد که دست ارسلان

دور شانه اش پیچید و در آغوشش گرفت.

_من یادمه تو خیلی مشتاق تر بودی خانم یاس.

گفت و به وضوح آب شدن او را میان دستانش

حس کرد. انگار ان روی تخس یاسمین بالا آمد که

 

 

سریع خودش را عقب کشید و مشت محکمی حواله

ی بازوی او کرد.

_تو این موقعیت دهن منو باز نکنا…

_نه من رمانتیک بودن دیشبت و بیشتر دوست

داشتم.

یاسمین از شدت شرم جیغ خفیفی کشید که صدای

خنده ی بلند او در کلبه پیچید. دست و پایش را

مهار کرد و چنان محکم در آغوشش گرفت که

یاسمین هم لبخند به لبش آمد.

_نکن ارسلان، گرسنمه بخدا الان پس میفتم.

 

 

 

#پارت_739

بعد هم دستش را سمت سقف گرفت و سرش را با

تاسف تکان داد؛

_قدر ماهرخ بیچاره و ندونستم که هر روز

حواسش به تایم غذاهام بود که یوقت معده ام درد

نگیره. هی خدا…

ارسلان دستش را کشید و بلندش کرد؛ اگه امروز

بود برات کاچی درست میکرد.

یاسمین چشم گرد کرد و او بیخیال برایش چشمکی

زد.

 

 

_دروغ میگم؟

_انقدر پررو نباش ارسلان من به همون بداخلاقیت

بیشتر عادت کردم. یعنی چی این حرفا؟

_والا قبلشم تو از سر و کول من بالا میرفتی، الان

یاد گرفتی خجالت چیه؟

یاسمین خواست جوابش را بدهد که با دیدن میز

بامزه صبحانه دهانش بسته شد و لبخند پررنگی

روی لب هایش جای گرفت. کنار ارسلان پشت

میز چوبی نشست و با اشتها به خوراکی ها نگاه

کرد.

_اینارو از کجا آوردین ارسلان؟

 

 

لیوان شیر را برداشت و کمی مزه اش کرد.

زبانش سوخت اما اهمیت نداد…

_اینجا نزدیک یه روستاست، محمد صبح زود

رفت و همه چی آماده کرد.

یاسمین گردنش را کج کرد؛ این بچه ترشی نخوره،

یه چیزی میشه. آفرین!

ارسلان لقمه کوچکی برایش گرفت و نزدیک

دهانش برد. یاسمین لبخند زد و لقمه را گرفت…

_حالا انقدر جنتلمن نباش، من واقعا از تعجب آب

روغن قاطی میکنما.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

شباهت زیادی داره به رمان گناهکار

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

عاااالی بود دمت گرم ادمین جان و به قلم زیبای نویسنده ،

سیانا
سیانا
1 سال قبل

تموم شد دیگه
من رو اردلان کراش زدم مال خودمه همتون ازش دور شیننننننن
نبینم کسی بد بگه بهشا 😡

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خوب بالاخره خیالمون از این دوتا راحت شد سروسامون گرفتن حالا باید خودمون و آماده کنیم برای جنگ و جدال اردلان و ارسلان ‌

Tamana
Tamana
1 سال قبل

فاطمههههه خواهشااا انقدر زیاد نذارررر این رمان تموم بشه من دیوونه میشممم آخه بعد از این چی بخونممم یه این رمان خیلی قشنگی هست🥺🚶‍♀️

Tamana
Tamana
1 سال قبل

بلاخره رسیدن بهم😂

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی مدل حرف زدن یاسمین جالبه
با اینکه خیلی سال ایران زندگی نکرده ولی همه تیکه کلاماش کاملا ایرانیه مث آب روغن قاطی کردن و ترشی نخوره ی چیزی میشه
خیلی از این تیکه ها داره جالبه

نیلو
نیلو
1 سال قبل

یه ساعت طول کشید خوندنش و لذت بردم از اینکه با حوصله خوندم ایول بلاخره. یاسمین شد تمام کمال برای ارسلان چشای افشین دراد🥹❤.

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x