رفت به خوبی صدای خش دارش را شنید که از
اردلان پرسید؛
_”تو از کی فهمیدی؟ ”
لبخند تلخی زد و با رساندن خودش به آشپزخانه،
شایان را دید که سر گذاشته روی میز ، یک
دستش روی قلبش بود. نفس هایش تند بود و یک
مشت قرص مقابلش خودنمایی میکرد.
ضربان قلب یاسمین بالا رفت. این مرد برای
اعضای این خانه دکتر که نه، دوای دردهایشان
بود. دست روی لبش گذاشت و آرام جلو رفت.
_دکتر؟
شایان با مکث و استیصال سرش را بلند کرد.
دستش را از روی سینه اش برداشت و سعی کرد
صاف بنشیند. دانه های عرق روی پیشانی نشان
نفسی بود که برای رهایی از سینه اش، هلاکش
کرده بود.
_حالتون خوبه؟! چرا اومدین اینجا؟
شایان سری تکان داد و لیوان آب را سر کشید.
رنگ به رو نداشت و خودش هم میدانست که
حالش پنهان کردنی نیست.
_برو الان میام…
یاسمین جلو رفت و کنار میز ایستاد. زندگی کردن
در این خانه چنان صبورش کرده بود که یاد گرفته
بود در هر حال و شرایطی لبخند بزند… حتی میان
انبوه غم و نگرانی!
_خواستین از زیر عیدی من در برین؟ فکر نکنین
نفهمیدم.
شایان لبخند زد: در نرفتم زلزله. الان میام بهت
میدمش!
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. شایان به سختی بلند
شد که دخترک دستش را گرفت.
_چیشده شایان خان؟ دیدم دستت رو قلبت بود.
_به قول ارسلان، تو فضولی؟
چشم های یاسمین جمع شد. زانوهای شایان لرزید
اما سفت خودش را نگه داشت. با دیدن نگاه منتظر
او، نفس عمیق و پر دردی کشید. قرص هایش را
توی جیبش انداخت!
_من خوبم، اردلان الکی شلوغش کرده! هم سن
شماها نیستم که سالم باشم، قلبم ضعیف میشه دیگه!
پاهام درد میگیره، استخوونام پوک میشه! جوون
بیست ساله که نیستم! قراره فردا پس فردا بمیرم.
بغض صدای او نزدیک بود حباب بغض یاسمین
را بترکاند.
_اینجوری نگید…
_باشه نمیگم ولی تو هم جلوی پسر ها حرفی نزن.
خصوصا ارسلان!
صدای یاسمین در نیامد. فقط نگاهش کرد تا دردش
را با بغضش خالی نکند. اما واقعیت و دردش این
بود که حال شایان خوب نبود!
#پارت_931
بزور بغضش را کنترل کرد و کنار ارسلان
نشست که او با نگاهی کنکاشگر و عصبی،
برندازش کرد.
_داستان چیه؟
یاسمین شانه بالا انداخت و آرام گفت؛
_نمیدونم. چیزی بروز نداد!
نفس های ارسلان سخت تر شد. انگار کسی پا
گذاشته بود روی سینه اش و برای هر دم و بازدم
ازش حساب پس میگرفت!
_حالت چطوره شایان؟ دو سه روزه بهم متلک
نمیندازی، نگرانت شدم.
سر تکان داد و رو به چهره ی مات او و نگاه بی
فروغش چشمکی زد؛
_داستان چیه؟ نکنه ناخوشی؟
نگاه شایان بین چشمان تیز او و چهره یاسمین در
رفت و آمد بود. تب و تاب چشمان نگران دخترک
و صداقت ذاتی اش عاجز بود از دروغ گفتن و
پنهان کاری!
_چیزیم نیست. تو نگران نباش!
اخم های ارسلان بهم پیچید. تن ضعیف صدا و
نفس های یک درمیان شایان، برای کندن تکه ای
از دلش کافی بود. از دست دادن او در این زندگی
آخرین تصورش بود! انگار عادت داشت که
همیشه باشد. با تمام زخم زبان هایش..!.
_نگران که هستم، تو نباشی کی بیاد دم به دقیقه
بیاد منو درمان کنه؟ دکتر مورد اعتماد ندارم.
چهره ی شایان با مکث توی هم رفت و… یاسمین
ضربه ی محکمی به دست ارسلان زد.
_چیه؟ دروغ میگم؟
دخترک کم نیاورد؛ یعنی ابراز نگرانیت منو کشته!
بعد هم صاف نشست و سعی کرد با لبخندی شیرین
فضا را از آن حال و هوای سنگین دور کند.
_عیدی من چیه شایان خان؟ خدایی فکر نمیکردم
یادتون باشه.
شایان کیفش را از کنار کاناپه برداشت و همزمان
با باز کردنش گفت؛
_یه درصد یادم میرفت میخواستی اینجارو رو
سرم خراب کنی.
یاسمین خندید. شایان جعبه ای را مقابلش گذاشت و
به اردلان اشاره کرد؛
_پیشنهادش با این بچه بود، خریدش با من…
یاسمین دست هایش را بهم کوبید و جعبه ی
کوچک را برداشت که روبانی صورتی دورش
بسته شده بود. با ذوق بندش را کشید و وقتی جعبه
باز شد، با دیدن پروانه ای درخشان که به یک
زنجیر سفید وصل بود، لبخند مثل آفتاب تمام
صورتش را گرفت.
_وای خدا…
#پارت_932
زنجیر میان انگشتانش آویزان شد و پروانه ی
کوچک زیر نگاه پر برقش تاب خورد تا دلش پس
از مدت ها گرم شود به خانواده و محبتی که سال
ها ازش محروم بود.
_خیلی خوشگله. ممنونم ازتون.
جمله پر بود از مهر و صمیمیتی که حتی لب های
ارسلان را بهم به لبخند باز کرد. آرام سر برد زیر
گوشش و زمزمه ی شیطنت بارش را فقط یاسمین
شنید.
_چقدر به اون خالکوبی بالای سینه ات میاد…
لب های دخترک زیر دندانش رفت و نگاه چپی
بهش انداخت.
_چه حواست َجمع ماشالا…
ارسلان جفت ابروهایش را بالا کشید.
_حواسم به خالکوبی بالای سینه ات نباشه پس به
کجا باشه؟
یاسمین با خجالت پلکی زد و لبخندش را مهار
کرد. حقیقتا نمیتوانست مقابل چشم دیگران
شیطنت کند وگرنه میدانست در خلوتشان چطور
دست و پای ارسلان سست کند! وقتی دوباره از آن
ها تشکر کرد، شایان ارسلان را مخاطب قرار داد.
_عیدی تو رو ندیدیم غول تشن. چی خریدی
براش؟
اخم های ارسلان با شنیدن واژه غول تشن درهم
رفت اما قبل از اینکه فرصت کند جوابی دهد،
یاسمین با چشم های گرد شده سمت چرخید و
صدای بلندش تمام ذهنش را بهم ریخت.
_وای…عیدی من کو ارسلان؟
ارسلان جا خورد. نگاهش گیج و منگ بین آن ها
چرخید که اردلان برایش توضیح داد؛
_منظورشون هدیه ست داداش. براش هدیه
نخریدی؟
دل یاسمین لرزید. ارسلان فقط نگاهش کرد و
دخترک با سری تاب خورده به گردنبند توی
دستش خیره شد.
_خب معلومه که یادت رفته، چه انتظاری داشتم
من؟
چین خوردن چهره ی شایان و خیرگی نگاه اردلان
تکلیف ارسلان را مشخص کرد. نفس عمیقی کشید
و با تاسف به یاسمین نگاه کرد.
_من واقعا حواسم نبود یاسمین.
یاسمین بدون اینکه سر بلند کند، شانه بالا انداخت.
_بیخیال مهم نیست!
اما تب چشمان دلخورش ماند روی پروانه کوچک
و خطوط درهم رفته ی صورتش با هیچ فشاری
باز نشد. این بی حواسی اولین بار که نبود… دل
داده بود به مردی که در زندگی نه رسمی آموخته
بود نه به هیچ رسومی پایبند بود. معنی این
انتظارات ته دلش هم برمیگشت به همان سیاهی
عمق چشمانش که کل زندگی اش را گرفته بود.
انتظار کشیدن برای این دلخوشی های کوچک
زیادی بیهوده بود!
#پارت_933
پتو روی سرش بود که با حس لغزش انگشتانی
روی پوست گردنش، پلک هایش تا ته باز شد.
سریع پتو را کنار زد و دست او را گرفت…
_خواب بودم ارسلان.
ارسلان سرش را تا نزدیک گوشش جلو کشید…
_اره خواب بودی، لابد واسه همین میدویدی تا من
بهت نرسم و تند تند بیای زیر پتو؟
یاسمین چیزی نگفت و دوباره چشم هایش را بست
که ارسلان با لبخند کمرنگی، دو بار پشت سر هم
پایین گوشش را بوسید. یاسمین کتفش را جمع کرد
و تا خواست پتو را روی سرش بکشد او محکم مچ
دستش را گرفت.
_دیوونم نکن یاسمین، عصبی میشم وقتی بهم بی
محلی میکنی.
با کش آمدن سکوت او و لرزیدن پلک هایش،
نفسش را سخت بیرون فرستاد و عقب کشید.
تیشرتش را درآورد و پایین تخت انداخت.
_یعنی با دختر بچه های پنج ساله فرقی نداری،
همونقدر لوس و نازک نارنجی. بزرگ نمیشی
که….
یاسمین باز هم بی حرف سرش را روی بالشت جا
به جا کرد که خون ارسلان از بی تفاوتی و
سکوت طولانی اش به جوش آمد. سایه ی دلخوری
مثل پیله ای پیچیده بود دور تن دخترک و حاضر
نبود لحظه ای این دقایق کشنده را رها کند. دردش
فقط آن هدیه نبود، محبتی بود که روزها به هر
نحوی از دل ارسلان گرو کشی میکرد تا یخ های
روح او آب شود، اما انگار فقط سنگ به دیوار
آهنی میکوبید. قرار بود او تا اخر عمر میان همان
خانه ی یخی دست و پا بزند؟! معنای محبت را
نمیشد میان چند بوسه و ساعتی عشق بازی
خلاصه کرد… ریشه اش اگر میان این دلدادگی
محکم نمیشد، سیاهی آینده یک جایی گریبان قلبش
را میگرفت!
ارسلان کلافه از روی تخت بلند شد و کنار پنجره
ایستاد. عادت کرده بود او شب ها میان بازوهایش
بماند و تا از نفس هایش سیراب نمیشد، به خواب
نمیرفت. این عادت ها کار دستش داده بود که حالا
بازهم باید پناه میبرد به سیگار و آتشی که قبل از
آمدن او همدم شب هایش بود.
چشمهای دخترک با صدای اهرم فندک باز شد و
انگار مژه هایش کشیده شدند روی تن او که سریع
حس کرد و چرخید سمتش!
_قول نداده بودی دیگه نکشی؟!
_تو قول نداده بودی این لوس بازیات و بذاری
کنار و دیگه بهم بی محلی نکنی؟
بار حس های قلبش قوی تر شد. غلظت دود سیگار
و دمی عمیق باعث شد قفسه ی سینه ارسلان تکان
بخورد.
_لوس بازیام خریدار نداره، دلم و قفل و زنجیر
کردم که دیگه از دستت دلخور نشه!
نگاه دخترک انگار از همان فاصله داشت نوازشش
میکرد که سیگار برگ سوخته را توی
زیرسیگاری قدیمی اش خاموش کرد و سراغ
کمدش رفت.
#پارت_934
_دلت آبرو داری بلد نیست یاسمین خانم. وقتی
ذوق میکنی توش چلچراغ روشن میشه و زمانی
که ناراحتی، یهو همه ی ستاره هاش خاموش
میشن.
ابروهای دخترک با تعجب بالا رفت. پتو را کنار
زد و با نشستن او کنار تخت و جعبه میان
انگشتانش، نتوانست بی تفاوت باشد.
_اون چیه؟!
با نگاه معنادار او صاف نشست و پاهایش از تخت
آویزان شد. ارسلان ساق پای پُر او را جلو کشید و
جعبه را باز کرد. صدای جلینگ جلینگ زنجیری
که توی دستش بود باعث شد صورت یاسمین از
شدت حیرت باز شود.
_ارسلان؟
قفل زنجیر میان دستان ضمخت او دور ساق پایش
پیچید و بعد… انگار ابرها توی نگاه دخترک آرام
گرفتند و هوا به یکباره صاف شد.
_قشنگه؟!
یاسمین ناباور پایش را تاب داد و قلبش، جیغ
هیجان زده ای سرش کشید. چشمانش محو بود و
هوای ناآرام بهار یک سور زده بود به جانش…
انگار نه انگار که دقایقی قبل با آسمان ابری
میجنگید تا باران روی حالشان هوار نشود.
_خیلی قشنگه…
یک زنجیر طلایی بود با آویزهای قلبی شکل! با
هر تاب پایش، انگار زنجیرها دور خودشان
میرقصیدند.
ارسلان زانو زده پایین پاهایش، خیره بود به
چشمک زدن ستاره ها توی نگاه او…
_خوشت اومد؟
نفس کشیدن از یادش رفته بود. تمام تنش همان
رخوتی را داشت که فقط میان نشستن بوسه های
او روی تنش تجربه میکرد.
_خوشم اومد!
آرام لب زد اما از ته دل… با ذوقی که لبخند را به
لب های ارسلان هدیه داد. وقتی بلند شد دخترک
بدون ذره ای مکث دستش را گرفت.
_نتیجه لوس بازی درآوردن واسه جنابعالی
همینقدر میتونه قشنگ باشه ارسلان خان.
ارسلان پلک جمع کرد اما قبل از اینکه فرصت
کند جوابش را بدهد، دستش محکم کشیده شد و
حتی نتوانست خودش را کنترل کند. افتاد روی
تخت و بعد دخترک بود که با شیطنت خودش را
بالای تن او کشید. سرش که خم شد برای
بوسیدنش، دست های ارسلان کمرش را چنگ زد.
_واسه هر بار قهر کردنت بهت باج نمیدما
یاسمین…
خنده ی آرام او باز هم همان محبت ناب را از
دلش گرو کشی کرد. بوسه اش میان هوای بهار با
طعم باقی مانده سیگار برگ توی حلقش، توان
داشت تا ساعتی مستی را بهش هدیه دهد. پیچیدن
صدای جلینگ زنجیر میان گوش هایشان نشان قدم
های عشقبازیی بود که دخترک برای آرام گرفتن
شور چشمان او برمیداشت!
#پارت_935
با تقه ی آرامی که به در خورد، سرش روی بالش
جا به جا شد که نور با شدت چسبید به پلک
هایش… کلافه چشم باز کرد و دست روی
موهایش کشید. هنوز گیج بود که دوباره تقه ای
دیگر به در خورد…
_یاسمین؟ خوابی؟
نگاهش ماند به چهره یاسمین که حتی پلک هم نزد.
نفس هایش سنگین بود و با وجود گوش های تیزش
تکان هم نخورده بود. سرش را روی بالش به سر
او نزدیک تر کرد و پتو را روی کتف عریانش
بالا کشید.
_یاسمین؟
ارسلان عصبی سرش را بالا گرفت و صدایش بی
ملاحظه بلند شد.
_خوابه!
صدای اردلان چند ثانیه قطع شد و بعد با عجله و
هیجان بیشتری گفت؛
_میشه بیدارش کنی داداش؟ کار واجب دارم.
_کله ی صبح کار واجبت چیه بچه؟
صدای صحبت بلندشان باعث شد یاسمین گیج و
خواب آلود سرش را از روی بالشت بلند کند.
_چیشده؟
_داداش کله ی صبح چیه؟… ساعت داره یازده
میشه!
پلک های ارسلان پرید. موبایلش را برداشت و با
دیدن ساعت خواب هم بلکل از سرش پرید. یاسمین
پتو را دور خودش پیچید و غلتی روی تخت زد.
_وای…آبرومون رفت ارسلان. تو دیگه چرا
خواب موندی؟
لب های او با تمسخر کج شد؛
_به همون دلیلی که تو خواب موندی.
صدای اردلان پر شده بود از خنده و شیطنت…
_خب حالا که بیدار شدید، بیزحمت یاسمین بیاد
بیرون باهاش کار واجب دارم.
_یه ده دقیقه دندون رو جیگر بذار تا بیاد دیگه…
دهنمون و سرویس کردی.
صدای او که قطع شد، ارسلان آرام زمزمه کرد؛
_پاشو برو ببین چیکارت داره یاسمین، سر صبحی
خشتکمون و کشید سرمون.
لب های یاسمین با شرم و خجالت زیر دندانش
گرفتار شد و با همان پتو سر چرخاند برای پیدا
کردن لباس هایش! ارسلان عصبی و با چهره ی
بامزه داشت غر میزد…
_از دست اینا داستان داریم بخدا. یه روز شایان،
یه روز اردلان… ولشون کنی در و باز میکنن
میان داخل!
یاسمین خندید و بعد از پوشیدن لباس هایش سمت
سرویس رفت.
_ تو هم بلند شو ارسلان… یکم دیگه تو اتاق
بمونی آبرومون تو کل عمارت میره.
#پارت_936
_غلط کردن، مگه دوست دخترمو آوردم تو تختم
که آبروم بره؟ حالا یه بار ما خواب موندیما…
یاسمین باز هم خندید و مقابل آینه ایستاد تا موهایش
را ببندد. ارسلان همانطور، دراز کشیده بود روی
شکمش با چشمانی خواب آلود زل زده بود به
حرکات او…
یاسمین دستی به لباسش کشید و با لبخند خم شد
صورت بدون ریش او را بوسید.
_بلند شو یه دوش بگیر که سرحال شی ارسلان
خان.
ارسلان چشمهایش را بست و روی طرف دیگر
صورت خوابید.
_اگه همین الان نری، قول نمیدم دوباره نکشونمت
رو تخت! برو شر و بخوابون.
یاسمین لبخند پررنگی زد و با قدم های تند از اتاق
بیرون رفت. اردلان کنار نرده ها ایستاده بود و با
دیدنش جفت دست هایش را بالا گرفت.
_واقعا معذرت میخوام زنداداش.
دخترک سعی میکرد به چشمهایش نگاه نکند.
صورتش با وجود آب سرد هنوز هم کمی سرخ
بود!
_عیبی نداره، چیشده حالا؟
اردلان نگاهی به پشت سرش انداخت و با اطمینان
از نبود ارسلان، دست او را گرفت و سمت پله ها
کشاند.
_متین و آسو اومدن.
یاسمین چنان جا خورد که همان وسط پله ها ایستاد
و دستش را به نرده ها گرفت.
_شوخی میکنی؟!
_نه، جدی گفتم… الان همه خونه ماهرخن. داداش
هنوز نمیدونه!
چشمهای یاسمین نزدیک بود از حدقه بیرون بزند.
_یعنی چی که نمیدونه؟ پس چطوری اومدن؟
اردلان صدایش را تا حد امکان پایین آورد. دست
او را گرفت و از پله ها پایین کشید..
.
_محمد خودش همه چی و هماهنگ کرده. زیاد
نمیتونن بمونن. باید زود برگردن!
یاسمین با استرس نفسش را بیرون فرستاد.
_بخدا اگه داداشت بفهمه…
اردلان با لبخند حرفش را قطع کرد. اگرچه
استرس و اضطراب توی مردمک هایش دو دو
میزد.
_نگران نباش. تا داداش آماده بشه اونا هم رفتن.
دیگه فرصتی گیر نمیاد که تو بتونی آسو رو ببینی!
لحن او پر از اطمینان و آرامش بود اما دخترک
بیشتر از هر کسی به حساسیت های ارسلان واقف
بود. نمیتوانست خونسرد و بیخیال باشد…
#پارت_937
با دیدن آسو با آن صورت لاغر شده و گودی
چشمانش نزدیک بود همانجا بزند زیر گریه…
استرس ناگهانی سر رسیدن ارسلان کم بود، باید
حرص او را هم میخورد. دخترک با دیدنش صبر
هم نکرده بود، مثل همیشه پرید توی آغوشش و
سر و صورتش را بوسید…
متین هم ایستاده بود کنار اردلان که یاسمین سمتش
چرخید.
_تبریک میگم اقای داماد!
لبخندش واقعی بود و حس دلتنگی در چشمهای
جفتشان موج میزد. چه روزهایی گذرانده بودند…
دوستی که میانشان شکل گرفت و کار را به اینجا
رساند! متین چیزی نگفت و لب هایش کشیده شد.
تشکرش هم آرام بود! او هم نگران آمدن ارسلان
بود و میترسید.
یاسمین با لبخند پر بغضی کنار آسو نشست و نگاه
توی صورتش چرخاند.
_خیلی دلم میخواست ببینمت دختر… چقدر لاغر
شدی!
دخترک دستی به صورت سرخش کشید.
_دلم برات تنگ شده بود یاسمین.
انقدر صادقانه جمله اش را گفت که قلب یاسمین به
درد آمد. پلک زد و دستش را گرفت! سرد بود،
مثل تمام روز هایی که گذرانده بودند.
_کاش حداقل روزی که عقد کردیم پیشم بودی.
خیلی تنها بودیم، باورت میشه؟
صورت یاسمین جمع شد؛ اره باورم میشه.
_حتی متینم خوشحال نبود اما باز مادرش بود که
هواش و داشته باشه اما من چی؟
او هم روز عقدش با ارسلان مادرش را کنارش
داشت.
_متاسفم. من خیلی دلم خواست بیام اما…
آسو با لبخند تلخی سرش را تکان داد. اجازه نداد
جمله ی او تمام شود!
_میدونم اقا ارسلان نذاشت. خاله ماهرخ بهم گفت.
_شما خیلی یهویی ازدواج کردین. من اگه فرصت
داشتم به هر ضرب و زوری ارسلان و راضی
میکردم.
آسو لب بهم فشرد. انگار حرف برای گفتن زیاد
داشت اما فرصتی نبود تا کامل با او درد و دل
کند.
_الان خوبی آسو؟ همه چی خوبه؟
دست او سریع به صورتش چسبید تا اشک های
احتمالی اش را کنار بزند.
_متین خیلی خوبه. مراقبمه!
یاسمین با دقت نگاهش کرد. بغض از چشمان آسو
جذا شدنی نبود.
_تو چی؟ دوسش داری؟
آسو لب گزید: اره خب… متین هوامو داره. دوباره
مجبورم کرده درس بخونم و…
_آسو؟!
سر دخترک با مکث بالا رفت. یاسمین دنبال حس
دیگری توی چشمهای او بود که پیدا نمیکرد.
انگار اصلا حسی وجود نداشت.
_یه بار ازت پرسیدم متین و دوست داری؟ گفتی
اره… ولی الان هیچ علاقه ای تو نگاهت نیست.
نگاه او یک لحظه سمت متین رفت و بعد زل زد
در چشمهای بی قرار و منتظر یاسمین.
_من اصلا فرصت نکردم عاشق بشم یاسمین.
#پارت_938
یاسمین جا خورد. او ادامه داد؛
_من هنوزم خودمو پیدا نکردم. الانم… با هم
زندگی میکنیم ولی زیاد کاری بهم نداریم.
یاسمین مات ماند و دستش به گلویش چسبید. آسو با
دیدن قیافه اش خجالت زده سر به زیر شد.
_همه چی مثل رویاهای تو رمانتیک پیش نرفت.
من فقط از سر ناچاری قبول کردم و تن به این
ازدواج دادم. نمیتونم به چیزی که تو دلم وجود
نداره تظاهر کنم.
پس دلیل ناراحتی های عمیق ماهرخ هم همین بود.
تصمیمات احمقانه متین هم زندگی خودش را
خراب کرده بود هم این دختر بی پناه را ناخواسته
به این جریان کشاند. با سکوتش آسو ناشیانه بحث
را عوض کرد.
_تو حالت خوبه؟ یکم تپل شدیا…
یاسمین بی رمق لبخند زد. تمام ذوق و شوقش کور
شده بود!
_اره، ارسلان این مدت حرصم نداده که اشتهام
بسته شه. حالم خوبه!
اردلان که صدایش زد، یاسمین با عجله برگشت.
_بریم یاسمین؟ میترسم داداش یهویی بیاد اینجا.
یاسمین سری تکان داد و با فشردن دست آسو بلند
شد.
_خیلی خوشحال شدم از دیدنت. مراقب خودت
باش!
نگاهش به متین و لبخند تلخش طولانی شد اما
زمانی مناسبی برای حرف زدن نبود. نه ماهرخ
حال خوبی داشت نه شایان… انگار همه در یک
اضطراب عجیب فرو رفته بودند.
با خداحافظی کوتاهی همراه اردلان از ساختمان
بیرون رفت. محمد با دیدنشان لبخند زد.
_خیالت راحت شد؟
یاسمین با نفسی تنگ گفت: نه برعکس، اعصابم
بیشتر خرد شد.
_حق داری، اوضاع زیاد جالب نیست. دختر
بیچاره شده پاسوز ماجراهای ما…
اردلان هم با ناراحتی پلک جمع کرد. بی اراده
پرسید؛
_چطوری تونستی بدون اجازه داداش بیاریشون
محمد؟ باغ که دوربین داره. اگه بفهمه…
_اقا از همه چی خبر داره.
یاسمین تکان بدی خورد وقتی به اردلان نگاه کرد،
به وضوح حیرت را توی صورتش دید. محمد با
مکثی کوتاه نفسش را بیرون فرستاد.
_خودش بهم گفت که متین و آسو رو بیارم اینجا
که تو بتونی یکم با آسو حرف بزنی. وگرنه من
بدون اجازه اش آب هم نمیخورم.
قیافه آن ها هنوز توی بهت و حیرت دست و پا
میزد که محمد ادامه داد؛
_رفتید داخل هم وانمود کنید که اتفاقی نیفتاده.
انگار نه انگار… چون دلش نمیخواست شما خبر
داشته باشید.
یاسمین با مکث باشه ی خفه ای گفت و سمت
عمارت رفت. معده اش خالی بود و مغزش خالی
تر… حتی حال ذوق کردن از لطف ارسلان هم
نداشت. تصویر چشمهای غمگین آسو هنوز مقابل
نگاهش بود.
#پارت_939
با حالی بد خواست وارد خانه شود که با صدای
محمد ایستاد. برگشت و نگاهش کرد.
_خواستم بگم من همه چی و واسه تولد آقا اماده
کردم. خیالتون راحت…
یاسمین با لبخند کمرنگی سرش را تکان داد.
_تو خیلی بچه خوبی هستی، خیالم راحته!
محمد با لبخند محجوبی عقب رفت. دخترک همراه
اردلان وارد ساختمان شد اما قبل از اینکه فرصت
کنند زبان باز کنند، ارسلان از پله ها پایین آمد.
اردلان با استرس نگاهش کرد.
_سلام داداش!
_اولا علیک و دوما… بار آخرت باشه میای پشت
در اتاق و صدامون میزنی.
تمام صورت اردلان به یکباره سرخ شد. اول با
خجالت یاسمین را نگاه کرد و بعد چشم چرخاند
سمت برادرش.
_معذرت میخوام داداش. با یاسی کار مهم داشتم.
ابروهای ارسلان بالا رفت. ناخودآگاه زل زد به
یاسمین که تمام مدت خونسرد ایستاده و نگاهش
میکرد.
_حالا این کار مهم چی بود که اول صبحی هجوم
بردید خونه ماهرخ؟
اردلان جا خورد اما یاسمین بزور جلوی
پوزخندش را گرفت. انگار او هم از پرسیدن این
سوال هدفی داشت که چشمهایش، در انتظار پاسخ
آن ها تنگ شده بود. با طولانی شدن سکوت
دخترک و من من کردن اردلان، قدمی جلو رفت.
_شایان کجاست؟ اونم تو کار مهم تون شریک
بود؟!
_نه داداش، حال ماهرخ یکم…
خیرگی نگاه ارسلان مثل مغناطیسی قوی یاسمین
را جذب کرد که طاقت نیاورد و میان جملات
بریده بریده ی اردلان زبانش را تکان داد.
_متین و آسو اومدن… رفتیم اونجا که ببینیمشون.
زبان اردلان میان بهت و حیرت چسبید به سقف
دهانش. بی اراده به برادرش چشم دوخت که هنوز
با همان چشم های تنگ خیره شان بود.
یاسمین با مکث رو به اردلان گفت؛
_داداشت از دروغ متنفره، هنوزم اینو نمیدونی؟
چهره ی ارسلان و راه نفس خودش با هم باز
شد…
اینجا زندگی کردن خیلی چیز ها را بهش آموخته
بود.
دست هایش را باز کرد و رو به ارسلان لبخند
تلخی زد.
_تو این خونه بدون اطلاع تو یه مگس هم پر
نمیزنه، بعد از چند ماه زندگی کردن کنارت، دیگه
اینو خوب بلدم.
ارسلان با اخم جلو رفت و مقابلش ایستاد. سایه
اش… دیگر برای قامت ظریف او سنگین نبود،
پناه بود.
_یاد گرفتی؟ آفرین! حالا چیشده که انقدر عصبی
شدی؟ بد کردم گفتم بیان؟
مغز یاسمین پر بود از تصویر دخترکی که بغض
از چشمهایش جدا نمیشد.
_امروز بد نکردی؟ ولی اون روزی که اجازه
دادی این ازدواج مزخرف سر بگیره و کار به
اینجا برسه خیلی بد کردی ارسلان.
#پارت_940
ارسلان انگار متوجه حرفش نشد که خون با
سرعت به چشمهایش دوید.
_ازدواج مزخرف؟! منظورت چیه؟
_اره مزخرف. واقعا نمیتونستی جلوی اون متین
بیشعور و بگیری که با دختر بیچاره بازی نکنه
ارسلان؟
ارسلان یک لحظه بی پلک زدن خیره اش ماند و
بعد فقط توانست نفسش را با درد بیرون بفرستد.
لحنش آرام تر شد؛
_من چیکار میکردم یاسمین؟ متین اومد گفت…
صدای یاسمین طوری بی ملاحظه بالا رفت که
چشم های اردلان هم گرد شد.
_متین غلط کرد. تو چرا گوش کردی؟ همه دست
به دست هم دادین واسه اسیر کردن اون دختر
بیچاره که به هر ضرب و زوری بندازینش تو
قفس؟ که فقط جلو چشمتون باشه؟
تمام وجود ارسلان شده بود چشم و گوش تا بتواند
حرف ها و حرکات او را تحلیل کند و صدای
بلندش خط نیندازد روی مغز خرابش… برخلاف
او اردلان با آرامش جلو رفت و بازوی یاسمین را
گرفت.
_اروم باش یاسمین.
_چرا اروم باشم؟ دختر بیچاره هی گفت بذارید من
برم پی زندگیم. خواهش کرد، من نمیخوام اینجا
باشم اما چیشد؟ داداش جنابعالی پاش و کرد تو یه
کفش که چی؟ آسو جاسوسه… میره برامون
دردسر میشه. مثل من بدبخت که روز اول
جاسوس بودم و…
با طوفانی شدن نگاه ارسلان، زبانش را گزید تا
جمله ی بدتری از دهانش بیرون نپرد. سکوت
دنباله دار او باعث شد نفسی بگیرد.
_تو باید جلوی این ازدواج مزخرف و میگرفتی
ارسلان. آسو متین و دوست نداره… فقط داره
اذیت میشه!
_که بعدش خود تو میومدی تف مینداختی تو
صورتم که اینا همو دوست دارن و تو مانعشون
نشو ارسلان؟ مگه من گردن شکسته از روز اول
نگفتم عشق و عاشقی متین کشکه؟ مگه نگفتم
عرضه نداره و تهش باید بشینه گریه و زاری؟
نگفتم؟!
خشم و تب یاسمین میان صدای بلند او به بغض
نشست. پلک هایش لرزید و ارسلان تند تر ادامه
داد؛
_پاتونو کردین تو یه کفش و دختر غریبه رو
آوردین اینجا و جیک و پوکتونو ریختین جلوش.
اره… شاید از اولش خطرناک نبود. شاید الانم
نباشه ولی کسی از حال و روز بعدش خبر نداره
که مجبور شه بخاطر جای خواب تو و متین و باهم
بفروشه.
اجازه نداد او حرف بزند و میخ آخرش را محکم
تر کوبید.
_این مسئله به من و تو هیچ ربطی نداره. متین
پیشنهاد داد، دختره هم نه نگفت… حالا من نمیتونم
زندگیمو ول کنم و به فکر دل آسو خانم و
بیشعوری متین باشم. تو هم دیگه تمومش کن و به
فکر زندگی خودت باش.
یاسمین پلک هایش را بست و چیزی نگفت.
حرفهای او غیر منطقی نبود. تمام کلماتش پیش
بینی های خودش بود که از روز اول به متین
گوشزد کرد و اخرش به اینجا رسید.
#پارت_941
چشمش به صفحه روشن تلویزیون بود و برنامه
بی سر و تهی که حتی رغبت نداشت یک کلمه از
دیالوگ هایشان را بشنود. صدای تلویزیون قطع
بود و فقط جنبیدن کارکتر ها را تماشا میکرد. حس
میکرد تمام دیشب و گذر ثانیه های عاشقی میان
بازوهای او با حال و هوای امروز و جملات
سرزنش بازی که نثارش کرد، نابود شده بود.
ارسلان هم از آن موقع رفت توی اتاق و تا الان
که دو ساعت گذشته بود حاضر نشد بیرون بیاید.
_زنداداش؟
سر یاسمین بی اراده تکان خورد. دردی عمیق
مهره ی گردنش را ازار میداد. سمتش که چرخید
با دیدن سینی توی دست های او با فنجان هایی
کوچک و عطر خوش قهوه، نتوانست لبخند نزند.
اردلان سینی را روی میز گذاشت و مقابلش
نشست! لبخندش مخصوص خودش بود. پر از
آرامش و مهربانی…
_یه دوست دختر داشتم تو یه کافه کار میکرد. شبا
که برمیگشت خونه دستش پر بود از انواع کیک
هایی که خودش درست میکرد. همون موقع ها به
منم یاد داد اما شاید این به خوشمزگیش نباشه.
نگاه یاسمین با تعجب به کیک شکلاتی ماند که
رویش را لایه ای از خامه پوشانده بود.
_چه خوشگله! کی وقت شد درستش کنی؟
_تو همین دو ساعتی که تو زانوی غم بغل کردی
و داداش شده برج زهرمار…
ابروهای یاسمین جمع شد. خم شد و تکه ای از
کیک را قاچ کرد. بوی خوبی داشت و انگار
طعمش از ظاهرش هم جذاب تر بود. چون با
اولین گاز چهره اش باز شد و برق نشست میان
چشمانش…
_دوست دخترت زیادی کاربلد بوده اردلان! حرف
نداره.
اردلان با لبخند یکی از فنجان ها را برداشت و به
بینی اش نزدیک کرد. قهوه بوی نابی داشت…
همان تلخی اصیلی که تمام ثانیه های زندگیش را
پر کرده بود!
_متاسفانه بخاطر یه سری مسائل کات کردیم.
وگرنه چیزای زیادی ازش یاد گرفته بودم.
یاسمین متعاقبا فنجانش را برداشت.
_از داداشت دور بودی اما زندگی خیلی سختی هم
نداشتی. شاید بهای دلتنگیات همین چیزا بوده… که
بتونی با آدمای مختلف معاشرت کنی و از ثانیه
هاش لذت ببری.
لبخند از صورت اردلان محو شد.
_اینطور نیست… آرزوی من این چیزا نبود
یاسمین.
_نبود، چون زندگیشون کردی! درسی که
میخواستی خوندی، کاری که بهش علاقه داشتی
رو به دست آوردی، با آدما معاشرت کردی و
خب… تنها خلأ زندگیتم فقط دیدن برادرت بود.
دیگه چه آرزویی مونده که بهش نرسیدی اردلان؟
ببخشیدا ولی بنظرم تو زیادی ناشکر و پر توقعی!
ته جملاتش آرزوهای به باد رفته ی خودش موج
میزد. درد و حسرت که به جانش فشار می آورد،
خودش جواب دلش را با وجود ارسلان میداد. او
کنارش بود و انگار داشتنش جای تمام عمر و
آرزوهایش بس بود.
#پارت_942
اردلان ترجیح داد بحث را عوض کند. حرف زدن
راجب حسرت ها جز شخم زدن گذشته و بالا زدن
درد و غصه هیچ سودی نداشت.
_بنظرم برو پیش داداش و با یکی از اون بوسه
های معروفت از دلش دربیار که هم خودت از این
حال دربیای و هم اون… اینجا نشستن و انیمیشن
دیدن دردی ازت دوا نمیکنه.
با چرخیدن نگاه گیج یاسمین سمت تلویزیون، به
ساق پایش اشاره کرد و با لحنی پر از خنده گفت؛
_در ضمن پابندتم خیلی قشنگه. راه میری صداش
میپیچه تو کل عمارت… به هر حال سلیقه داداشم
حرف نداره.
سر یاسمین خم شد. نگاه پر برقش چسبید به زنجیر
طلایی و با تکان خوردن آویز هایش کسی قلبش را
به بند کشید. تمام تنش دوباره به گرمایی احساسی
نشست که دیشب خودش بنایش را گذاشت و
ارسلان تا صبح اجازه نداد از حرارتش کم شود.
_بنظرت صدام خیلی بلند بود؟
اردلان با تعجب نگاهش کرد: صدات؟
با دیدن نگاه منتظر او شانه ای بالا انداخت.
فنجانش را مقابلش لب هایش نگه داشت تا یاسمین
لبخندش را نبیند.
_نمیدونم اما از اونطور عصبی شدنت یکم شوکه
شدم. خیلی داغ کرده بودی!
یاسمین نفس عمیق و پر دردی کشید.
_نمیخواستم ناراحتش کنم. متین یه کار احمقانه
کرده چه ربطی به ارسلان داره!
_هنوزم میگم یه حرکت عاشقانه با ناز و ادات
واسه رام کردنش کافیه.
یاسمین لبخند تلخی زد. همیشه هم اینطور نبود.
اردلان فقط روزهای خوششان را دیده بود و تسلیم
شدن ارسلان را… دستی به صورتش کشید و
تردید را کنار گذاشت.
_از این کیک براش میبرم و میگم خودم درست
کردم. حلالم کن…
اردلان با صدا خندید. با صدای در سر جفتشان
چرخید. انتظار دیدن هر کسی را داشتند جز
متین…
_تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاه متین چسبید به چهره دخترک که انگار کسی
یک سطل سرخ رویش پاشیده بود. گونه هایش
قرمز بود و مردمک چشمهایش گشاد. بزور
زبانش را تکان داد؛
_آقا کارم داره. گفت برم اتاقش!
یاسمین عصبی چشمانش را بست. اردلان به متین
اشاره زد که زودتر برود و او هم مکث نکرد.
انگار اوضاع به حد کافی خراب شده بود.
#پارت_943
پشت در ایستاده و با تمام حرف های اردلان و
اصرارش بر کوتاه آمدن، گوشش را چسبانده بود
به در تا صحبت های آن ها را بشنود. صدای متین
هر چند ضعیف و آرام اما واضح به گوشش
میرسید.
_افشین ترکیه ست… یعنی تو این چند وقت اصلا
تو تهران نموند. یه مدت رفت آذربایجان الانم
ترکیه! درست نمیدونم کجا زندگی میکنه و
کارش چیه ولی ایران نیومده. انگار منتظره
اوضاع بخوابه.
_اینا همش رد گم کنی واسه اینه که حواسمون
ازش پرت شه. در اصل میخواد یه فرصت تر و
تمیز پیدا شه تا دوباره برگرده و بیاد سراغمون.
_اما شیدا تهرانه. با اینکه خشایار هم جمع کرده
رفته پیش شاهرخ اما این دختر همراهشون نیست.
مثل اینکه فعلا تو همون شرکتی که واسه پوشش
راه انداختن مشغوله.
ارسلان پلکی زد و به کاغذهای زیر دست او
نگاهی انداخت.
_فقط دورادور مراقبش باشید. شیدا یه ماده ببر
زخمی اما بی یال و کوپاله. فقط کافیه قدرت پیدا
کنه تا از افشین هم خطرناک تر باشه.
متین مکث کرد. انگار برای گفتن چیزی مردد
بود!
_اما شیدا یه برگ برنده ی مهم واسه رو کردن
داره آقا… نمیشه دست کم گرفتش.
نگاه ارسلان به چشم های او کش آمد. به خوبی
متوجه منظورش شد که پلک هایش را با درد برهم
کوبید. روزهایی که در اوج سیاهی و کینه گذراند
حالا دوباره داشت بساطش را میان زندگی اش پهن
میکرد.
_اگه یاسمین نبود هیچ وقت به استرس برگ برنده
های اون عفریته فکرم نمیکردم. ولی چند وقته
مثل خوره افتاده به جونم.
_یاسمین شده نقطه ضعف شما و هر کسی میتونه
بابت گذشته ازتون گروکشی کنه.
ارسلان جای هر حرفی کف دستش را چسباند به
پیشانی اش… یاسمین نقطه ضعف که نه، جانش
شده بود. همان قلبی که با هر ترک روی تنش یک
جان ازش کم میشد.
_من حواسم بهشون هست اقا، شما بهش فکر
نکنید. فعلا اوضاع خوبه، یاسمینم که خوبه، یکم
استراحت کنید!
قفسه ی سینه ارسلان تکان سختی خورد. دهان باز
کرد تا جوابش را بدهد که با صدای تقی که به
گوشش رسید، حرف در دهانش ماسید و با تعجب
سمت در برگشت. ابروهایش بهم نزدیک شد.
#پارت_944
متین بدون توجه به او داشت توضیحاتی راجب
برگه های توش دستش میداد که ارسلان بلند شد. با
دست به او اشاره زد که ادامه بده و مقابل چشمان
متعجبش، سمت در رفت.
متین همانطور داشت جملاتی را پشت سرهم
ردیف میکرد که ارسلان با کشیدن ناگهانی
دستگیره، در را تا آخر باز کرد. یاسمین با تلنگر
محکمی که خورد، نزدیک بود داخل اتاق پرت
شود اما سفت خودش را نگه داشت. متین ساکت
شد و ارسلان هم با چشمهایی تنگ و تیز زل زد
به او…
یاسمین با لبخندی بی معنی و مسخره دست به
گلویش کشید تا صدایش صاف شود. نه توجیهی
داشت نه حرفی برای گفتن. ارسلان به موقع مچش
را چسبیده بود!
_گوش وایستاده بودی یاسمین؟
لبخند از لب دخترک رفت. با خجالت سرش را
پایین انداخت.
_این بچه ها بازیا یعنی چی؟ سوال داری بیا
بپرس. چه پس و پنهونی مونده که گوش وامیستی
پشت در اتاق؟
دست او دوباره به گلویش چسبید. خجالت تمام
چشمهایش را پر کرده بود.
_ببخشید.
ارسلان نفس عمیقی کشید و یک دستش را به
کمرش زد اما تا خواست چیزی بگوید نگاه یاسمین
افتاد به متین و تمام حرص و خشم جای آن خجالت
را گرفت.
_زندگی متاهلی چطوره متین جان؟ به اندازه کافی
بهت خوش میگذره؟
سر متین با تعجب از روی برگه ها بالا آمد.
نگاهش اول سمت ارسلان برگشت و بعد سمت
یاسمین که با کینه و غیظ زل زده بود بهش…
بلند شد و بدون اینکه جوابش را بدهد وسایلش را
جمع کرد.
_با اجازه تون من برم آقا…
_آره، برو… فرار کن. دختر مردم و مضحکه ی
خودت کردی، به هزار تا بهونه و امید و آرزو
کشوندیش تهران که تهش برسی به اینجا که روت
نشه حتی جواب منو بدی؟
_من مجبور نیستم به تو بابت زندگیم جواب پس
بدم.
دل یاسمین لرزید. بغض چسبید به گلویش… این
مرد همان متین روز های اول بود؟
_به من نه. اما باید به دل اون دختر جواب پس
بدی. باید بابت قولایی که بهش دادی و عرضه
نداشتی عملیشون کنی به آسو جواب بدی.
رنگ چهره ی متین به کبودی میزد:
#پارت_945
_قول؟ چه قولی دادم که عمل نکردم؟ گفتم میذارم
درس بخونی یه زندگی خوب داشته باشی. حالا به
کدومش عمل نکردم؟ میموند تو اون بیغوله، به این
خونه و زندگی میرسید؟
چشمهای یاسمین گشاد شد:
_اون بیغوله زندگیش بود. یه عمر اونجا قد کشیده
بود… تو کی هستی که تحقیرش میکنی؟ الان خیر
سرت عاشقشی؟
_میشه بس کنید؟!
یاسمین نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
اینبار رو به ارسلان گفت؛
_اشتباه کردم تو این مدت از این آدم دفاع کردم.
خیلی اشتباه کردم ارسلان… این اگه مرد بود سر
حرفایی که زده بود میموند.
متین چشمهایش را با درد بست. ارسلان آرام
گفت؛
_پس دیگه لازم نیست اشتباه کنی و تو زندگیشون
دخالت کنی. برای بار هزارم میگم اون دختر به تو
ربطی نداره. خودش عقل داره، شعور داره… باید
بدونه چی درسته و چی غلط!
یاسمین کفری صدایش را بالا برد:
_ولش کنید بذاره بره پی زندگیش. به خدای احد و
واحد آسو هیچ خطری واسه شماها نداره… چرا
باید بخاطر یه سری دلایل مزخرف و بی اساس
مجبور باشه کنار متین زندگی کنه؟
متین عصبی شد. چشمهایش کبود تر از قبل روی
دخترک چرخید و حتی ملاحظه ی ارسلان را هم
نکرد.
_مجبور باشه؟ من بهش پیشنهاد ازدواج دادم و
اونم قبول کرد یاسمین. چه اجباری چه کشکی؟
_مهم اینه که خودش اعتراف کرد بهت علاقه
نداره.
متین جا خورد. ارسلان دست پشت پلک هایش
کشید و سرش را تکان داد.
_این بحث همینجا تموم میشه و تو هم بس میکنی
یاسمین. قرار نیست اعصاب همه رو بخاطر اون
دختره ی سست عنصر بهم بریزی. متین با تهدید
که عقدش نکرده، دختره اگه عقل داشت همون
موقع میگفت نه! حالا یاد عشق و عاشقی افتاده؟
_عادت کردی سر هر چیزی دهن منو ببندی و
ساکتم کنی. ولی آسو مثل من نیست که کوتاه بیاد!
بالاخره خسته میشه و میره!
_اگه بخواد بره کسی مانعش نمیشه. فقط عواقبش
و خودش باید تعیین کنه. هر چی که شد خودش
پاش وایسه. حتی پای بله دادنش به متین.
یاسمین که با بغض ساکت شد و سمت پله ها رفت،
خودش هم نفس عمیقی کشید و بعد به متین هم
گفت که برود. بحث به همین سادگی خاتمه پیدا
کرده بود.
#پارت_946
در جعبه را که برداشت اردلان با دیدن کیک و
نوشته ی رویش ناخودآگاه خندید. دست به سینه
ایستاد و عقب رفت. حال یاسمین هنوز هم گرفته
بود و ذوقش کور!
_خوب شده؟
لبخندش هم جان نداشت. بیشتر شبیه پوزخند بود…
با این حال رو به محمد با صمیمیت تشکر کرد.
_خیلی خوب شده، ممنون.
_با این حال و روز میخوای تولد بگیری؟
یاسمین جعبه را توی یخچال گذاشت و سراغ هدیه
اش رفت که کاغذ پیچ شده بود. اردلان برای محمد
ابرویی بالا انداخت.
_یکم بحث کردن. دو روزه قیافه جفتشون
همینجوریه.
محمد کمکش کرد تا کاغذ را از دور بوم باز کند.
با دیدن سکوت او نفس عمیقی کشید.
_اشتباه کردم متین و آسو رو آوردم اینجا.
چمیدونستم حال و روزت میشه برزخ!
_تقصیر تو نیست.
_یه نگاه به خودت بنداز، با این قیافه تولد نگیری
سنگین تری.
یاسمین با دیدن بوم و چند قلمو لبخند کمرنگی زد.
چقدر دلش دیدن عکس العمل ارسلان را موقع
مرور خاطراتش میخواست. کاش او راضی میشد
باز هم قلم به دست گیرد و بدود پی آرزوهایی که
یک روز بیرحمانه توی خاک دفن شد.
اردلان با دیدن ساعت مچی نقره ای که محمد از
جانب او خریده بود، لبخند پررنگی زد. یاسمین
بوم و باقی وسایل را توی جعبه ی بزرگش
گذاشت.
_فقط امیدوارم تو ذوقمون نخوره.
_اقا هیچ وقت سعی نمیکنه تو رو ناراحت کنه.
_منو نه… اما عادت داره تا از خوشی های
خودش بگذره. عادت کرده هر چی تو دلش مونده
رو دفن کنه تا یه وقت فکر عادی زندگی کردن به
سرش نزنه. ارسلان عادت کرده به سیاه زندگی
کردن.
چهره ی محمد جمع شد. اردلان سری تکان داد و
بلند شد تا برایشان چای بریزد. محمد پشت میز
نشست و زل زد به چشمان او که چیزی نمانده بود
مرز های بغض را بشکند.
_من فکر میکردم تو قراره همه چی و درست
کنی. یعنی تا چند روز پیش که تمام روتین هاشو
شکوندی و مجبورش کردی به عادی زندگی
کردن.
یاسمین با پوزخند سر بالا انداخت.
_با این چیزا درست نمیشه اقا محمد.
_تو اگه بخوای میشه. یعنی تا حالا که شده… بخدا
این عمارت قبل از اومدن تو خواب این اتفاقات رو
هم به خودش نمیدید. نمیتونی بعد از این همه
بلایی که سرتون اومده وسط راه تسلیم بشی.
#پارت_947
_نمیتونمم با اتفاقات بدتری که تو راهه بجنگم.
فکر کردی من چقدر ظرفیت دارم؟
_تو انقدر ظرفیت داشتی که از اون روزای اولی
که اومدی اینجا برسی به نقطه ای که جرات کنی
واسه اقا خاطراتش و زنده کنی. خودت باورش
نداری اما من یه آدم بی طرف بودم که تو این
مدت خیلی چیزا رو به چشم دیدم.
یاسمین پوزخند زد.
_چی مثلا؟ اینکه هر کاری کنم بازم تهش میرسیم
به بحث و دلخوری؟
_یه چیزی شبیه قدرت تو… یه دلیل محکم برای
اینکه جدیدا آقا تلاش میکنه تو هر کثافت کاری
دخالت نکنه.
صورت یاسمین باز شد. با تعجب عقب نشست و
نگاهش مات ماند به او… اردلان سینی را روی
میز گذاشت و وقتی نشست محمد به وضوح حیرت
را توی چشمهایش دید.
_این حرفا بین خودمون بمونه. به گوش اقا برسه،
من بعد این همه سال باید برم کنار خیابون
دستفروشی.
اردلان تلخ نگاهش کرد.
_ارسلان خودش گفت تا اخر عمرش زنجیر شده
به این کثافت کاریا… خودشم نخواد، مجبورش
میکنن. چرا امید بیخود بهمون میدی؟
_من فقط چیزی که خودم دیدم و به گوشم رسیده
رو گفتم. اقا جدیدا تو خیلی از کارا ورود نمیکنه.
قبلا اینطور نبود. هر کاری میکرد ککشم نمیگزید.
_بیخیال…
نگاه جفتشان با تعجب سمت یاسمین چرخید که او
بلند شد و جعبه را برداشت.
_من به حرفایی که تهش ناامیدیه، امید نمیبندم. با
همین شرایط قبولش کردم و باید تا اخرش کنار
بیام. دیگه به اینکه هر لحظه تن و بدنم بلرزه هم
عادت کردم.
محمد آرام پلکی زد: حق داری.
_اره معلومه که حق دارم. ارسلان چند روزه
میزنه تو سر و کله ی خودش که اردلان و
برگردونه. این یعنی ترس… من بیچاره نمیتونم دو
دقیقه برم تو باغ قدم بزنم، از بس که آدم ریختین
اینجا… بعد تو حرف از امیدواری میزنی. بیخیال
بابا… دل منو خوش نکن! بذار عادت کنیم به چال
کردن خوشی هامون…
محمد با تاسف سر تکان داد. سکوت اردلان هم
تاییدی بود بر حرف های دخترک… دیگر هیچ
امیدی نداشتند که برایش ذوق کنند.
محمد بلند شد و کتش را برداشت!
_امشب شاید اقا یکم دیرتر بیاد. دیگه خودتون
حواستون باشه.
آه از نهاد یاسمین برآمد. چیزی نگفت و زودتر از
او از آشپزخانه بیرون رفت.
#پارت_948
چشمهایش خمار بود و تنش پر درد که با صدای
خاموش شدن موتور سرش بلند شد. لبخند تلخی زد
و نگاهش سمت ساعت برگشت… دوازده شب بود!
چقدر راحت برنامه هایش خراب شده بود و ذوقش
کور…
نفس عمیقی کشید و بلند شد. اردلان قبل از رفتن
به اتاقش هالوژن ها را روشن گذاشته بود. با دیدن
انتظار او هم لبخند زده و گفته بود” عیبی نداره،
خب فردا جشن میگیریم.”.. و او هم در جواب
فقط همان لبخند اعصاب خرد کن را تحویلش داده
بود.
به خونسردی و آرامش او غبطه میخورد. انگار
بیست سال پیش که مجبور شده بود به جدایی تا به
الان فقط با صبر زندگی کرده بود. قدرت تاب
آوری و انتظارش جای تحسین داشت!
_یاسمین؟
هنوز کنار میز ایستاده بود که با شنیدن صدای او،
سرش چرخید. ارسلان با تعجب جلو آمد. خستگی
از چشم ها و چهره اش میبارید. نگاهش توی
آشپزخانه خاموش چرخید و روی چهره ی او ثابت
ماند.
_چرا نخوابیدی؟ اینجا چیکار میکنی؟
پلک های یاسمین میلرزید. اما ایستاد و خلاف
جهت بغضی که سرازیر شده بود توی گلویش،
لبخند زد.
_دیر کردی، نگران شدم.
ارسلان دست پشت پلکش فشرد. سوییچ موتور
هنوز از میان انگشتانش آویزان بود.
_اره… داستان پیش اومد، گرفتار شدم. گفته بودم
که!
یاسمین لبخند تلخی زد. روزمرگی های او انقدر
زیاد بود که حتی ناگفته هایش را هم به یاد نمی
آورد.
_عیبی نداره، شام خوردی؟
ارسلان سر بالا انداخت: گرسنه ام نیست. بیا بریم
بالا…
سر یاسمین تکان آرامی خورد. صندلی را عقب
کشید و با صدایی که کم جان تر شده بود به میز
اشاره کرد.
_یه دقیقه میشینی؟!
_چیشده؟ بالا نمیتونی بگی؟
نور کم نارنجی رنگ باعث شده بود روی
چهرهاش سایه بیفتد و ارسلان متوجه بی حالی و
بغض چشمانش نمیشد.
_بیا بشین، طول نمیکشه.
ابروهای او درهم شد. با مکثی کوتاه جلو رفت و
پشت میز نشست. دست یاسمین مقابلش دراز شد؛
_فندکت و میدی؟
_خدایی نکرده، سیگار که نمیخوای بکشی؟
یاسمین کف دستش را مقابل چشمانش باز و بسته
کرد. لحنش غم داشت. دیگر هیچ اشتیاقی کنارش
نبود!
_نه، فندکت و بده و خودت روبروت و نگاه کن.
به هیچ وجه برنگرد!
#پارت_949
ارسلان خنده اش گرفته بود. صاف نشست و
چشمانش را بست. در همان حال گفت؛
_یه وقت آتیشم نزنی یاسی… ما هنوزم فرصت
بیشتر واسه آشتی و عاشق شدن داریما!
یاسمین چیزی نگفت. گوش های ارسلان تیز شده
بود که اول صدای باز و بسته شدن در یخچال را
شنید و بعد تق آتش گرفتن فندکش را. حواسش
جمع بود که چیزی مقابلش قرار گرفت. حرارت
ملایمی به صورت خورد… دست های دخترک با
مکث نشست روی کتفش و صدایش لای پلک
هایش را لرزاند.
_تولدت مبارک!
یک آن تمام جانش میان مردمک هایش نشست و
چسبید به کیک سفید رنگ مقابلش و شمع های
روشنی که عدد سی و چهار را نشان میداد. قلبش
جمع شد. پلک هایش میان حیرت و درد یک لحظه
بسته شد و بعد دوباره زل زد به حرارت شمع های
کوچک. تولدش بود؟ امروز چندم بود؟
_فوت نمیکنی؟
خواست برگردد که فشار دست های او روی کتفش
مانعش شد. صدایش از میان تکه پاره های
وجودش بالا آمد.
_چیکار کردی دختر؟!
_خواستم یادت بدم که مثل آدم های عادی زندگی
کردن یعنی چی! آرزو کردن و خوشحال بودن و
یهویی سوپرایز شدن. واسه دل تو نه ها… واسه
دل خودم. همین که بهت ثابت شه تو هم حق
سوپرایز شدن و خوشحال شدن داری برام کافیه.
ارسلان چند ثانیه چشمهایش را بست تا بتواند
هجوم درد به قلبش را مهار کند. چشم که باز کرد،
تک تک آرزوهای سوخته اش را میان شعله ی
شمع ها دید.
_واقعا سوپرایز شدم. نمیدونم چی باید بگم.
_لازم نیست چیزی بگی. اول تو دلت آرزو کن
بعد شمع هارو فوت کن.
ارسلان آب دهانش را قورت داد. چشم هایش روی
شمع ها دو دو میزد. کسی ۳۴سال پیش موقع
تولدش با همین شمع ها سرنوشتش را به آتش
کشیده بود.
دست یاسمین را روی کتفش گرفت. ته دلش را
چیزی شبیه دست های ظریف او قلقلک میداد.
_آرزویی ندارم، من به چیزی میخواستم رسیدم.
خم شد شمع ها را یک به یک فوت کرد. آرزویش
در یک قدمی اش ایستاده بود. فقط باید حفظش
میکرد. به چیز بیشتری جز عشق او نیاز نداشت.
دست یاسمین که از کتفش پس رفت، ارسلان بلند
شد. لبخند داشت… لبخندی که شاید ۲۰سال
خوابش را هم نمیدید. جفت دست های او را گرفت
و مقابل خود کشاند.
_الان اگه ازت تشکر کنم، یه خورده عجیب
نمیشه؟
مردمک چشمهای دخترک هنوز هم لرزش خفیفی
داشت.
#پارت_950
_تشکر نمیخوام. همین لبخندت واسم کافیه.
لبخند ارسلان شبیه راه رفتن میان شن های ریز
ساحل بود. همانقدر گرم و رخوت انگیز… لحظه
ای بعد سر یاسمین روی سینه اش بود و آغوشی
که این بزم کوچک را تکمیل کرد.
_من چیکار کنم از دستت دختر؟
یاسمین لبخند کمرنگی زد.
_از سر شب منتظرت بودیم. چقدر برنامه داشتیم
واسه سوپرایز کردنت اما نیومدی…
_نشد که بیام. محمد بهتون نگفت؟
_بنده خدا اردلان خسته شد و رفت بخوابه. گفت
فردا جشن میگیریم. نمیدونست من به هیچ قیمتی
امشب و خراب نمیکنم.
نگاه ارسلان روی کیک کش آمد. تازه متوجه
طرح خاصش شد. یاسمین عقب رفت و به چاقو
اشاره زد.
_نمیخوای کیکت و ببُری؟
ارسلان جلو رفت. با دیدن نوشته ی کوچک بالای
کیک چهره اش جمع شد. “تولدت مبارک اقای
اخمو”…
قلبش دیگر جایی برای مچاله شدن نداشت. چاقو را
برداشت و آرام روی تن کیک کشید. تکه ی
کوچکی جدا کرد و سمت دهان او گرفت که
یاسمین پسش زد.
_کیک توعه… اول خودت بخور.
ارسلان خامه را توی دهانش گذاشت. شیرینی اش
زیاد بود و کمی ته دلش را زد.
_اردلان ناراحت شد؟!
_شاید به اندازهی من نه، اما آره… خورد تو
ذوقش. اگه شایان خان نمیگفت حتی نمیدونستم
امروز تولدته.
ارسلان چاقو را روی میز رها کرد و دست او را
گرفت. نفس هایش سنگین بود.
_عجیبه یاسمین… این لحظه ها واسه من خیلی
عجیبه. نمیتونم بگم خوشحال نیستم یا مهم نیست.
یه حسی دارم که جاش تو زندگیم خیلی خالی بود.
یاسمین به گره ی دست هایشان نگاه کرد. او هم
همین را میخواست. تکان دادن حس های او…
_چرا گفتی آرزویی ندارم؟ قد آرزوهات به یه
شمع فوت کردن هم نرسید؟
_گفتم که من به آرزوم رسیدم.
فاصله شان صفر بود. اما هنوز مقابل هم بودند که
چشم ارسلان توی صورت رنگ پریده ی او چرخ
زد.
_قد آرزوهام خیلی وقت پیش رسید به تو… وقتی
تو کنارم باشی، دیگه به چیزی احتیاج ندارم.
تلنگری که به قلب دخترک خورد، دستی شد برای
هل دادنش سمت او و چسبیدن لب های ارسلان به
پیشانی اش گره ی محکمی بود میان احساسشان…
بیشتر از این هم چیزی برای کامل شدن جشنشان
نیاز نبود!
#پارت_951
با دیدن جعبه ی ساعت مقابلش و لبخند اردلان،
جفت پلک هایش پرید. نگاه او که سمت یاسمین
برگشت، با دیدن لبخندشان، چهره اش جمع شد.
ساعت را برداشت و با نگاهی کوتاه به چهره ی
برادرش آن را دور مچش فیکس کرد.
_برنامه ریزی همه این کارا با وزه خانم بود
دیگه؟
اردلان سر تکان داد. یاسمین دست به سینه ایستاده
و فقط تماشایشان میکرد.
_گرچه سوپرایزمون خراب شد اما خب بدم نشد.
نگاه موج دار ارسلان برق میزد.
_منو که خوب سوپرایز کرد. یه جوری شوکه شدم
که حالا حالاها بیرون نمیام.
لبخند اردلان عمیق تر شد. حسی که در نگاه
برادرش موج میزد شبیه باران اول سال بود.
آسمانش تمیز بود و هوایش بکر… هیچ غباری به
سادگی تکانش نمیداد.
_فقط داداش، اگه مزاحم نگاه معنادارت به یاسمین
نمیشم، باید بگم که محمد نقش خیلی مهمی تو این
برنامه ها داشت. این هدیه رو هم خودش خرید.
_دارم براش که جدیدا انقدر زیرآبی میره. فکر
کردین خبر ندارم زیر زیرکی چیکار میکنین؟
_اون بیچاره هم قصدش خوشحال کردن توعه نه
زیر آبی رفتن و پیچوندن!
نگاه ارسلان به صورت یاسمین کش آمد که لبخند
او پررنگ شد.
_شایان خان دیشب اینجا بود اما نیومدی اونم
رفت. نتونست بمونه.
_هدیه ی تو رو ندیدم خانم.
اردلان جا خورد. یاسمین با خونسردی ابرو بالا
انداخت و ارسلان… منتظر نگاهش کرد.
_نخریدی؟
_خیلی فکر کردم ولی واقعا نمیدونستم چی
خوشحالت میکنه.
چشم های ارسلان ریز شد. یاسمین از دیشب تا به
الان ترجیح داده بود بیشتر سکوت کند. جز همان
جملات توی آشپزخانه و بعد شب بخیرش میان
آغوش او دیگر چیزی نگفته بود. اردلان لبخندش
را خورد و برای بیرون رفتن محمد را بهانه کرد
تا آن ها تنها باشند.
یاسمین با مکثی طولانی جلو رفت و خودش
سکوت بینشان را شکست.
_خیلی دنبالش گشتم. یه بهانه، یا هدیه اما هر چی
فکر کردم دیدم تو انقدر از رویا و فانتزی های
اطرافت دوری که هیچی باعث نمیشه سر ذوق
بیای.
نفس عمیق ارسلان نشان کلافگی و درماندگی اش
بود.
_یه درصد فکر کن من همچین توقعی ازتون
داشته باشم. شوخی کردم، بیخیال!
نگاه یاسمین ماند به ناخن هایش که به تازگی
کوتاهشان کرده بود. دلش نمیخواست اذیتش کند
اما از واکنش او بعد از دیدن آن بوم نقاشی
میترسید. چه خوب که اردلان هم کوچکترین اشاره
ای به هدیه اش نکرد!
#پارت_952
با نشستن دست او زیر انگشتانش، سرش بالا
رفت. ارسلان زل زده بود به ناخن های کشیده
اش… انگار شی ظریف و زیبایی توی دستش بود
که آنطور با دقت براندازش میکرد.
_دوست نداری لاک بزنی؟
ابروهای دخترک بالا رفت: لاک؟
_اره از این همینا که دخترا میزنن. هیچ وقت
ندیدم ناخنات رنگ داشته باشه. چرا؟
_چون اینجا هیچی ندارم.
ارسلان با تعجب نگاهش کرد.
_خب میگفتی برات بخرم. چه رنگی دوست
داری؟
یاسمین بی هدف شانه هایش را بالا انداخت.
_به فکرم نرسید. ماشالا انقدر درگیر موش و
گربه بازی و بعدش گنگستر بازی بودیم که حتی
ذهنم قد نداد باید ناخنامو لاک بزنم.
هدفش بیشتر، دور کردن دخترک از آن حال و
هوای ابری بود. همین که او حرف میزد و سکوت
نمیکرد دلش آرام میگرفت.
_از الان هر رنگی خواستی بگو بخرم برات. یا
میبرمت بیرون که خودت هر چی نداری بگیری.
یاسمین لبخند کمرنگی زد.
_از لاک خوشت میاد؟
ارسلان تکانی خورد. جفت دست های او را میان
انگشتانش گرفت.
_مادرم زن خیلی مرتبی بود. موهاش، ناخناش،
پوستش… با اینکه تحت فشار بود و انگیزه ای
نداشت اما سعی میکرد همیشه زیبا باشه.
با دیدن برق نگاه یاسمین، فشار آرامی به دست
های ظریفش آورد.
_تو خیلی شبیهشی یاسمین. اینجا تحت فشار
بودی، من اذیتت میکردم اما اینا باعث نشد از
قرتی بازیا و شیطونیات دست بکشی.
یاسمین آرام بود اما ارسلان به خوبی متوجه ی
زلزله ی درونش شد.
_من با همین شیطنت ها و ادا و اطوارات تسلیمت
شدم و دل به دلت دادم، پس انقدر جلوی من آروم
و کم حرف نباش. طاقت ندارم، یهویی دیدی زد به
سرم…
یاسمین چند ثانیه پلک هایش بست و بعد سعی
کرد لبخند بزند. قلبش داشت زیر و رو میشد.
صدای زنگ دار ارسلان امشب عجیب بود!
_من میخوا…
_برام بوم و قلم خریدی که منو بفرستی به جنگ
خاطراتم؟
یاسمین جا خورد. سرش پس رفت و خیره ماند به
چهره ی او که کنار پلک هایش چین های ریز و
درشت افتاده بود.
_پیداش کردی؟
#پارت_953
_نگفتم تو این خونه چیزی از من مخفی نمیمونه؟
گذاشته بودیش زیر تخت… صبح دیدمش!
یاسمین آشفته موهایش را پشت گوشش زد. چشمان
ارسلان هر حسی داشت جز خشم و عصبانیت…
_ترسیدی نشونم بدی؟ یا از خریدنش پشیمون
شدی؟
_از واکنشت میترسیدم. حتی دیشب وقتی خواستم
کیک و نشونت بدم استرس داشتم.
_دیشب که خوب گذشت، صبح چرا نشونم ندادی؟
یاسمین لب گزید: نمیخواستم گذشته اذیتت کنه
ارسلان. یه روزی یه آرزوهایی داشتی و مجبور
شدی بخاطر جبر دنیا رهاشون کنی. تو دیگه اون
آدم قبل نیستی که به دلت فکر کنی و دنبال خواسته
هاش بدویی؟
نگاه ارسلان تلخ شد.
_مگه دنبال تو ندویدم؟
حفره های ذهن یاسمین پر شدنی نبود. از هر
راهی میرفتند باز هم دالانی مقابلشان سبز میشد تا
خوشی را بهشان زهرمار کند.
_من چند ماه پیش آدم نبودم. درست… اما بعدش
چی ازم دیدی که فکر کردی باید انقدر استرس
تحمل کنی؟ کم دل به دلت دادم یاسمین؟
نگاه غافلگیر شده ی یاسمین، راه را برای
توبیخش بست. حالت نگاه ارسلان عوض شد.
_چی بهت بگم دختر؟ چی بگم که انقدر تخسی؟
یاسمین سر تکان داد. از چشم های او خجالت
میکشید. جملات او دلش را زیر و رو کرده بود.
_هدف من جنگیدن با خاطراتت نبود فقط
میخواستم اونو ببینی تا قلبت یه تکونی بخوره. که
بدونی میتونی دوباره همون ارسلانی بشی که
خودتم دلتنگشی!
_اون ارسلان خیلی وقته ُمرده. با خریدن بوم
نقاشی و چند تا قلم و به رخ کشیدن رویاهام شاید
قلبم تکون بخوره اما زنده نمیشم. دلتنگم بشم
نمیتونم برگردم به اون روزا فقط سرخورده تر
میشم.
نفس یاسمین بند آمده بود. با این حال جلو رفت و
گفت؛
_تو با خیلی چیزا جنگیدی پس میتونی با خاطراتتم
بجنگی. با آرزوهات و دل خوشی هات… همیشه
قرار نیست از دست بدی و بشینی تماشا کنی،
بعضی وقت ها باید بلند شی و حقت و از این
روزگار بگیری.
#پارت_954
_مسئله اینه که من خیلی وقت پیش این دلخوشی
هارو خاک کردم. الان به همین زندگی که دارم
قانعم. ادامه تا میدم تا وقتش برسه و…
بغض چشمان دخترک باعث شد ادامه ی جمله
اش را رها کند.
_اینارو نگفتم که بغض کنی یاسمین. میخوای منو
خوشحال کنی؟ باشه اما نباید وادارم کنی به
روبرویی با حسرت هایی که خاکشون کردم.
_بخدا من نخواستم وادارت کنم ارسلان. گفتم که…
_پس دلیل ترست چی بود؟ استرس و خجالت
کشیدنت چی بود؟ بوم و خریدی، دلیل قایم کردنش
چی بود؟
یاسمین با درد چشم هایش را بست. ارسلان میخ
آخرش را کوبید. انگار کسی داشت دلش را به
چهار میخ میکشید.
_یه نقطه ی سیاه تو یه کاغذ سفید میشه لکه…
سیاهی مطلقه… چیزیی نمیتونه مقابلش وایسته.
نمیتونی رنگ سفید روش بپاشی و انتظار داشته
باشی تا ردش نمونه. منجلاب، قابل تمیز کردن
نیست یاسمین. کثافت و نمیشه با این چیزا شست و
تمیز کرد. بوی گند این سرنوشت شوم و نمیشه با
چهار روز درست زندگی کردن خوابوند.
چشم های اشکی او دیگر جایی برای انکار
بغضش نداشت. ارسلان جلو رفت و انگشتش را
روی گونه ی لطیف او کشید.
_من سیاهم، زندگیم سیاهه و تنها نقطه ی سفید
زندگیم تویی… چه قدر میخوای از خودت مایه
بذاری تا دوده های تن منو پاک کنی؟
اشک او روی دست های ارسلان چکید و همین
ترغیبش کرد تا خم شود برای بوسیدنش. اما
دخترک اجازه نداد و به جایش دست هایش را بالا
آورد و روی دست های پهن او گذاشت.
_تو اوج همین سیاهی عاشقت شدم، پس توقعی
ندارم اما قرار نیست دست رو دست بذارم که این
جاده رو تنهایی بدویی ارسلان.
انگشت ارسلان روی لب خیس او نشست.
_میدوم بیشتر از قبل، تا هر جا که لازم باشه اما
قرار نیست دست تو رو ول کنم.
با نگاه خیره ی سر پیش برد و آرام تر ادامه داد؛
_از هدیه ات خوشحال شدم. از تولدی که گرفتی
بیشتر… غیر از تو هیچکس انقدر فکر دل حسرت
خورده ی من نبوده یاسمین.
لبخند روی لب های یاسمین آب شد. طوفان
چشمهایش به دل ارسلان هم سرایت کرد که نفس
هایش تند شد. جای هر حرف دیگری محکم در
آغوشش گرفت. دخترک میان دست هایش شبیه
شیشه ی با ارزشی بود که هیچ وقت نمیشد رهایش
کرد!
#پارت_955
هنوز چشمهایش خواب آلود بود که با شنیدن
صدای هیجان زده و نگران اردلان، پله ها را با
قدم های تند تری پایین رفت. پله ی اخر را که رد
کرد نگاه اردلان چرخید سمتش و قلب یاسمین با
دیدن چهره ی آشفته و نگرانش تا مرز سکته پیش
رفت…
_چیشده؟
محمد هم ایستاده بود مقابلش با حالی به مراتب
بدتر و دستی که مدام روی سرش میکشید. یاسمین
دست روی قلبش گذاشت. فشارش پایین بود و قند
خونش هم نزدیک بود افت کند.
_ارسلان کجاست؟ تو رو خدا بگید چتونه؟
اردلان که محکم چشمهایش را بست، محمد سریع
جلو رفت تا چهره ی او بیشتر از این رنگ
نبازد…
_آقا خوبه، نگران نباش.
_پس چیشده؟
محمد دست به صورتش کشید.
_شایان خان حالش بد شده، گویا… بیمارستان
شیفت بوده، دم دمای صبح یهو حالش بهم میخوره
و همون موقع بستریش میکنن.
قلب یاسمین توی دهانش میزد.
_خب کی به شما خبر داد؟ الان حالش چطوره؟
اردلان با رنگ و رویی زرد صندلی را عقب
کشید و نشست. نگاه یاسمین تازه به ماهرخ افتاد
که با حالی نزار در چارچوب آشپزخانه ایستاده
بود.
_متین الان زنگ خبر داد. اطلاع دقیقی از
وضعش نداریم اما بردنش سی سی یو…
نفس یاسمین بند آمد. دوباره دست گذاشت روی
سینه اش و طولی نکشید که بغض مهمان چشمانش
شد.
اردلان سر گذاشت روی میز و حتی به اصرار
ماهرخ برای نوشیدن جرعه ای آب هم پاسخ نداد.
یاسمین بزور آب دهانش را قورت داد.
_ارسلان کجاست؟
محمد کلافه لیوان آب را از ماهرخ گرفت و
خودش سر کشید.
_اقا صبح خیلی زود رفت. از چیزی خبر نداره،
هر چی هم بهش زنگ میزنم در دسترس نیست.
_تو نمیدونی کجا رفته؟
_معلومه که نه! حتما کارش مهم بوده که این موقع
صبح مجبور شده بره.
یاسمین مستأصل کنار اردلان نشست. با دیدن چشم
های قرمز او و نفس های تندش، آرام دست روی
دستش گذاشت.
_انقدر خودخوری نکن. بخدا حالش خوب میشه!
اردلان به سختی خودش را کنترل میکرد تا
بغضش مثل یک پسر بچه نترکد. اما دلش آرام و
قرار نداشت. تمام خودداری اش به مویی بند بود
که یاسمین با محبت دستش را فشرد.
_اون بخاطر شماها هم که شده دووم میاره گل
پسر. نگران نباش!
لبخندش آنقدر تلخ و نامطمئن بود که نفس اردلان
تنگ شد.
_من به جز دایی و ارسلان هیچکی و ندارم
یاسمین.
_یعنی چی؟ باز دوباره منو هویج فرض کردی؟
#پارت_956
اردلان کلافه آهی کشید. انگار بغضش را با نفسش
بیرون فرستاد.
_خیلی دیوونه ای!
محمد با مکث جلو رفت و دست روی کتفش
گذاشت.
_یکم تحمل کن تا متین زنگ بزنه و یه خبری
بهمون بده. اون بیمارستان دکترای مجربی داره،
اتفاقی نمیفته.
سر اردلان بالا رفت.
_من میخوام برم بیمارستان.
یاسمین تکانی خورد و چشم های محمد گرد شد.
_وقتی اقا خونه نیست نمیتونم ریسک کنم و
ببرمت. فکرشم نکن.
اردلان بی توجه به حرف او بلند شد و با لحنی
محکم گفت؛
_من نمیتونم منتظر داداش باشم و از نگرانی
بمیرم. اگه باهام نیای، تنها میرم. اهمیتی نداره که
بعدش چی میشه…
بعد هم چنان با عجله از پله ها بالا رفت که حتی
فرصت نداد تا محمد اعتراض کند. دست او با
درماندگی توی موهایش رفت و همانجا نشست.
_خدا امروز و بخیر بگذرونه.
یاسمین نگاهی به چهره ی او انداخت و لب هایش
بی طاقت تکان خورد.
_میشه منم بیام اقا محمد؟
مردمک چشم های او با حیرت گشاد شد و چهره
اش درجا رنگ عوض کرد؛
_کجا بیای؟
_بیمارستان. دلم طاقت نمیاره بخدا… تا کی منتظر
بمونم که ارسلان برگرده؟
محمد با بیچارگی و تمسخر خندید.
_شما میخواین اقا دهن منو سرویس کنه؟
_تو این شرایط هم به فکر این چیزایی؟
ماهرخ بالاخره بعد از سکوت و بغضی طولانی به
حرف آمد.
_تو نمیتونی بری که یاسی. یهو حالت بد بشه چی؟
صدای یاسمین لرزید.
_نه من خوبم. یه چیزی میخورم بعد میریم دیگه!
ارسلان اگه بفهمه…
محمد مهلت به تمام شدن جمله اش نداد.
_اگه ببرمت و یه مو از سرت کم بشه، اقا من و
تو همین باغ، سر و ته دار میزنه. به شرایطم هیچ
توجهی نمیکنه. خوبه شوهرت و میشناسی…
بعد مقابل نگاه ناباور او بلند شد و کتش را پوشید.
_حاضری اردلان و ببری اما به من بیچاره که
میرسه اقا رو بهونه میکنی؟ من تا شب اینجا دق
کنم خوبه؟
ماهرخ بازهم خواست مداخله کند که محمد برگشت
و با لحنی رک و راست گفت؛
_هر چقدر سرزنشم کنی نمیذارم بیای. چون
عواقبی که بعدش در انتظارمه خیلی وحشتناک تر
از دلخوری توعه.
یاسمین در سکوت و ناراحتی نگاهش کرد. با پایین
آمدن اردلان، محمد بی حرف دیگری بیرون رفت!
#پارت_957
پرده را کنار زد و نگاهش به ماه توی آسمان افتاد.
باد سردی می آمد… انگار بهار بعد از گذشت
بیست روز هنوز هم دل از اغوش زمستان جدا
نکرده بود. شده بود حکایت غمی که با هیچ
نیرویی تسلیم نمیشد و حاضر نبود بار و بندیلش را
از این عمارت جمع کند.
نگاهش توی باغ دور زد. محمد نبود و به جز چند
محافظ کسی میان باغ نمیچرخید. ماهرخ هم از
خستگی رفته بود ساختمان خودش… حتی هیچ
خبری از شایان و حالش نداشت!
پرده را انداخت و دوباره پشت میز نشست. از
شدت نگرانی و استرس دوباره معده اش به جوش
و خروش افتاد! ارسلان اخر با دیر آمدن ها جان
به سرش میکرد.
_آخ ارسلان من چیکار کنم از دست تو؟
یک لحظه خواست سر روی میز بگذارد که با
دیدن ناخن های رنگی اش بی اراده لبخند زد.
یادش نمیرفت که ارسلان چطور با ناشی گری
برایش چندین رنگ لاک سفارش داده بود و بعد هم
رنگ قرمز را گذاشته بود مقابلش و گفته بود
” دستات سفیده فکر کنم این رنگ بهت میاد”
از آن روز قرمز برایش شده بود زیباترین رنگ
دنیا! به عشق او ناخن هایش را مرتب نگه
میداشت و مدام رنگش را عوض میکرد و هربار
بیشتر نگاه پر برق ارسلان را به جان میخرید.
آهی کشید و پیشانی اش را روی دست هایش
گذاشت. نفس هایش باز داشت یک درمیان میشد
که صدای بلند ویراژ چرخ های موتور او، خماری
را از سرش پراند.
سرش بالا آمد و به خوبی خاموش شدن چراخ های
موتور ارسلان را از پشت پرده دید. سریع بلند شد
و چای ساز را روشن کرد. غذا هم برایش آماده
گذاشته بود تا او برسد. میدانست انقدر حساس است
که جایی جز خانه لب به غذا نزند.
بیرون که رفت همان لحظه ارسلان هم داخل آمد و
نگاه دخترک بلافاصله ماند به دست زخمی او که
یک باند دورش پیچیده بود. اما به راحتی میشد نم
خون را تشخیص داد! تقریبا خشک شده بود که
ارسلان دست سالمش را بالا آورد و مقابل چشم
های وحشت زده اش تکان داد.
_علیک سلام…
یاسمین با بغض نگاهش کرد و خواست دستش را
بگیرد که ارسلان مانعش شد.
_چیزی نیست، قیافت و اونجوری نکن.
_چیزی نیست؟ داره ازش خون میاد و چیزی
نیست؟
ارسلان به چانه ی لرزان او نگاه کرد و نفسش را
بیرون فرستاد؛
_بخدا چیزی نیست. یه خراش سطحیه چون دیر
بستمش خونریزیش بند نیومده. منو نگاه… عه
یاسمین؟ اونجوری بغض نکن اعصابم و بهم نریز!
_جا من نیستی ارسلان. نیستی که بدونی هر لحظه
منتظر یه خبر بد بودن یعنی چی!
#پارت_958
بعد هم سرش را تند تند تکان داد تا بغضش را پس
بزند. به جایش بازوی سفت او را گرفت و بزور
سمت میز آشپزخانه کشاند. خودش هم سراغ
وسایل پانسمان رفت.
_اخرش تا منو سکته ندی، خیالت راحت نمیشه
نه؟
ارسلان درمانده روی صندلی نشست.
_خیلی اتفاقی بود. شلوغش نکن!
یاسمین مقابل پایش نشست و دستش را گرفت.
غرغر آرامش را ارسلان شنید اما سکوت عمارت
و نبودن محمد تازه در ذهنش قوت گرفت.
_بقیه کجان؟ اردلان خوابه؟
یاسمین آرام باند دستش را باز کرد. با دیدن زخم
عمیقی که کف دستش را شکافته بود دلش مچاله
شد.
_این یه خراش سطحیه ارسلان؟
_ولش کن اونو… میگم اردلان و محمد کجان این
موقع شب؟
یاسمین نگاهش نکرد. بی حرف خون روی دست
او را پاک کرد و باند تمیزی برداشت.
_با تو حرف میزنم یاسمین.
خواست باند را دور دست او بپیچد که ارسلان
دستش را عقب کشید. نگاه یاسمین به چشم هاس
سرخش ماند.
_میذاری ببندمش بعد داد و هوار کنی؟
_با دیوار که حرف نمیزنم. سوال میپرسم
جوابمو بده… چرا تنهایی؟
به یاسمین بر خورد. باند توی دستش پایین آمد و با
نفس عمیقی بالاخره زبان باز کرد.
_رفتن بیمارستان.
پلک های ارسلان پرید؛
_یعنی چی؟ چیشده؟ اصلا اون محمد گور به
گوری…
_شایان خان سر شیفت یهو حالش بهم خورد.
بردنش سی سی یو، اردلان و محمد هم صبح رفتن
بیمارستان تا الان برنگشتن.
ضربه اش آنقدر کاری بود که دست ارسلان میان
شوک پایین افتاد. انگار جای دستش کسی در دم
قلبش را شکافت! یاسمین از فرصت استفاده کرد و
محکم باند را دور دستش پیچید.
_از صبح تا الان تک و تنها از نگرانی دق کردم.
گوشی تو هم که خاموش بود، نه محمد تونست
بهت زنگ بزنه نه من…
چشم های ناباور ارسلان که سمتش چرخید، قبل از
اینکه او چیزی بپرسد سریع گفت؛
_اردلان زنگ زد گفت یکم بهتره. اما هنوز تحت
مراقبته! شاید فردا ببرنش بخش…
ارسلان یک آن چنان با درد نفسش را بیرون
فرستاد که نفس یاسمین حبس شد. علاقه ای که
میان او و شایان جریان داشت، بیشتر از رابطه ی
فامیلی، دم از یک رفاقت عمیق میزد. سال هایی
که میان بی کسی مثل سگ و گربه کنار هم
گذراندند تا رسیدند به نقطه ای که حتی طاقت
دیدن ضعف هم را نداشتند!
صدایش دیگر جان هم نداشت؛
_حالش…
یاسمین با بغض دست روی صورت داغ او
گذاشت که بر اثر فشار منقبض شده بود.
_حالش خوب میشه ارسلان، نگران نباش. یه
چیزی بخور بعدم دوتایی بریم بیمارستان.
#پارت_959
سر ارسلان تکان آرامی خورد. نگرانی و استرس
با گوشت و خونشان عجین شده بود. کاش خدا ذره
ای آرامش را بهش حلال میکرد!
با تمام ممانعتش یاسمین بشقابی غذا برایش کشید و
وادارش کرد به خوردن. خودش هم رفت بالا تا
آماده شود. نگاه ارسلان هنوز به دانه های برنج
توی بشقاب بود که با شنیدن صدای پای او بلند
شد.
_چرا غذات و نخوردی ارسلان؟
ارسلان کتش را برداشت و حین پوشیدنش گفت؛
_تو این اوضاع اشتها واسه آدم میمونه؟ بریم ببینم
اون پیرمرد چش شده که اون دوتا یالقوز این همه
ساعت تنهات گذاشتن و برنگشتن!
نگاه یاسمین به چهره اش طولانی شد. ارسلان سر
تکان داد؛
_چیه؟ بیا منو بخور!
یاسمین عصبی پلکی زد و چشم هایش را توی
حدقه چرخاند.
_ وقتی داری از نگرانی میمیری هم باید اون
روی تخست و نشون بدی؟ میخوای بری بالاسرش
همین اداهارو دربیاری؟
_چیکار کنم؟ برم مثل اردلان بغلش کنم زار زار
اشک بریزم بگم دایی منو تنها نذار؟
چشمهای یاسمین از شدت تعجب گشاد شد؛
_این حرفا چیه ارسلان؟ محبت کردن به کسی که
مشخصه دوسش داری انقدر برات مسخره ست؟
ارسلان کلافه شد. عصبی تر شد. صدای بلندش
نشان همان غمی بود که چنبره زده بود روی روح
و روانش…
_میگی الان چیکار کنم؟ چیکار کنم یاسمین؟
جفت دست های یاسمین بالا رفت.
_هیچی، هیچی فقط رفتیم اونجا جلوی زبون تلخت
و بگیر تا حال اون بیچاره بدتر نشه. همین! چیز
زیادیه؟
انگار ضربه ای محکم توی سر ارسلان خورد.
چشمهایش که با مکث بسته شد، یاسمین از حرفش
پشیمان شد. اما دیگر دیر شده بود چون ارسلان با
گفتن منتظرم از خانه بیرون رفت. یاسمین مکث
نکرد، سریع دنبالش رفت اما با دیدن او که سوار
موتور شد جا خورد.
جلو رفت و با تعجب به موتور بلند او نگاه کرد؛
_با این میریم؟
ارسلان کلاه کاسکت مشکی رنگی را سمتش
گرفت. صدایش خط و خشی عمیق داشت.
_نترس، خوش رکابه. مثل صاحبش زبونش تلخ
نیست که نیش نمیزنه!
چشمان یاسمین با درد بسته شد و کلاه را گرفت.
ارسلان تا مدت ها دست از سرش برنمیداشت…
#پارت_960
چشم های خیس اردلان با دیدنشان لحظه ای گرد
شد و همزمان با بلند شدنش محمد هم سمتشان
برگشت. ارسلان وقتی مقابلشان ایستاد، حتی
منتظر سلام کردن آن ها هم نماند.
_شایان کجاست؟
دل توی دلش نبود برای شنیدن خبری که قلبش را
آرام کند. چهره اش مثل همیشه سفت و سخت بود
و ابروهایش درهم… بعید نبود سراغ خود شایان
برود و بابت این حال بد بازخواستش کند.
_مگه با شما نیستم؟ چرا لال شدین؟
اردلان نم گوشه ی پلکش را گرفت و دوباره روی
صندلی نشست. محمد با نگاهی کوتاه به چهره بی
رنگ یاسمین، گفت؛
_هنوز تو مراقبت های ویژه ست اقا… هنوز
بهوش نیومده.
نفس ارسلان گرفت. کف دستش چسبید به رگ
های متورم پیشانی اش! درد در تک تک مویرگ
هایش پخش شده بود.
_میشه دیدش؟
_دوست دکتر الان شیفته و شاید بتونه یه کاری
کنه که از پشت شیشه ببینیدش. داخل که نمیشه
رفت!
ارسلان نفس عمیقش را برای هزارم بیرون
فرستاد. انگار سرش مثل زمینی برهوت داغ کرده
بود. ذهنش درست کار نمیکرد. چیزی نمانده بود
از این حجم از حرص دیوانه شود!
_پس من میرم شاید بتونم ببینمش.
با سنگینی نگاه یاسمین سمتش چرخید و تازه یادش
آمد که او کل روز را تنها بوده. صورتش درجا
باز شد و نگاهش محمد را نشانه رفت.
_مرتیکه قزمیت تو به چه جراتی کل روز این
دختر و تنها گذاشتی؟ چیزیش میشد میخواستی چه
شکری بخوری؟
محمد اب دهانش را قورت داد: اقا بخدا…
_زهرمار. یعنی پام گیر نبود همینجا دهنتو
سرویس میکردم.
محمد با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
عذرخواهی اش کفر ارسلان را درآورد. روی یک
پا ایستاد و با دیدن اشک های اردلان انگار کسی
میان آتش پرتش کرد.
_تو هم مثل دخترا فقط بشین یه گوشه گریه کن.
یاسمین عصبی بازویش را گرفت.
_مگه فقط دخترا گریه میکنن ارسلان؟ چیکار به
این بچه داری؟
_تو یکی حرف نزن. میشینی اینجا جم نمیخوری
تا برگردم.
_باشه چشم… حالا اگه شاخ و شونه کشیدنت واسه
ما تموم شد برو ببین داییت حالش چطوره.
وقتی با نگاهی پر از تاسف روی صندلی نشست،
ارسلان عصبی پلک هایش را برهم کوبید و قدم
هایش سمت انتهای راهرو تند شد.
#پارت_961
یاسمین کف دستش را به گونه ی سردش چسباند
و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بغض و حرصش
از دست رفتارهای او تمامی نداشت.
_حالت خوبه؟
خوب؟ اگر آن موتور سواری وحشتناک ارسلان
را نادیده میگرفت یا فراموش میکرد که چند بار
نزدیک بود حاشیه ی اتوبان چپ کنند، حتما حالش
خوب میشد. همین که تا رسیدن به بیمارستان سکته
نکرده بود باید خدا را شکر میکرد.
بی رمق سر تکان دادنش برای محمد معنای
دیگری داشت که درست مقابلش نشست و با لحنی
آرام گفت؛
_ببخشید که امروز تنهات گذاشتم. فکر نمیکردم تا
الان گیر بیفتیم.
_بیخیال محمد! من ارسلان نیستم که بابت این
چیزا بازخواستت کنم.
محمد با لبخند کمرنگی به صندلی تکیه داد. یاسمین
با دیدن نگاه پریشان اردلان و بغضش فرو خورده
اش دوباره به حرف آمد.
_نگران نباش، بخدا حالش خوب میشه.
اردلان دست زیر پلکش کشید.
_باید ببینیش یاسی، رنگ تو صورتش نیست.
اصلا انگار دیگه دایی نیست!
یاسمین اخم کرد: عه! حرف بیخود نزن. شایان
خان اگه قوی نبود که این همه سال از پس شما
دوتا بر نمیومد.
محمد دست روی دست او گذاشت و گفت؛
_پاشو برو بیرون پیش متین یه هوایی بخور.
فضای اینجا زیاد جالب نیست!
نگاه یاسمین با تعجب به محمد ماند.
_متین؟ بیرونه؟
_اره رفت یه سیگار بکشه.
صورت دخترک درهم رفت:
_وا… متین که سیگاری نبود.
_نه نبود. به مدد حرص خوردن از دست اون
دختره الان شده…
اردلان میان حرفشان پرید:
_من جایی نمیرم. میمونم تا بعد داداش برم دایی و
ببینم!
محمد نچی کرد و با خستگی سر به دیوار چسباند.
از صبح کارشان شده بود انتظار و دلهره…
یاسمین هنوز خیره شان بود که ناگهان با دیدن
دختر بچه ی کوچک و زیبایی که کنارش ایستاد و
همزمان دویدن یک زن سمت استیشن پرستاری بند
افکارش پاره شد. دخترک بغض کرده با لب هایی
جمع شده دویدن زن را تماشا میکرد.
یاسمین اول با تعجب خیره اش ماند و چند ثانیه بعد
با محبتی که نفهمید یکهو از کجای وجودش سر
برآورد صدایش زد.
#پارت_962
چشم های درشت او با غافلگیری سمت یاسمین
برگشت. لب های برچیده اش با مکث از هم باز
شد. انگار میان نگاه مغناطیسی قوی جریان داشت
که اجازه نمیداد او بترسد و سمت مادرش برود.
_اون خانم مامانته؟
دخترک آرام سرش را به معنای “اره” پایین کشید.
چشم های عسلی درشتش پر از حیرت بود و
موهای طلایی خرگوشی اش بامزه ترش میکرد.
شاید شش سالش هم نشده بود. یاسمین لبخند
مهربانی زد و به صندلی کنارش اشاره کرد.
_خب بیا بشین تا برگرده خانم کوچولو. این وسط
واینستا خطرناکه…
دخترک اول نگاه نامطمئنی سمت صندلی انداخت
و بعد مادرش که هنوز هم با پرستار ها حرف
میزد. بی حرف کنار یاسمین نشست و باز هم از
همان فاصله زل زد به مادرش!
یاسمین لحظه ای به محمد و اردلان نگاه کرد و با
دیدن چشم های گردشان سر تکان داد؛
_چتونه؟
محمد با تاسف به زن نگاه کرد؛
_همینجوری بچه شو ول کرد رفت.
_باشه حالا اونطوری زل نزن به بچه.
اردلان با محبت زل زده بود به صورت تخس
دخترک که مثلا سعی داشت نسبت به مکالمه آن ها
بی تفاوت باشد.
_اسم شما چیه عمو؟
دخترک که سمتش چرخید موهای دوگوشی اش هم
به طرز بامزه ای کنار سرش تکان خورد.
_من عسل هستم اما شما عموی من نیستی.
محمد چشم درشت کرد و یاسمین لب گزید. از
قیافه اردلان معلوم بود که حسابی جا خورده…
یاسمین لبخند پررنگی به صورت بامزه ی او
پاشید؛
_چقدر اسمت قشنگه عسل خانم. مثل خودت…
دخترک اول مکثی کرد و بعد با خندیدنش دو چال
کوچک روی لپ هایش افتاد.
_ممنون شما هم خیلی قشنگی!
بعد با نگاهی کوتاه به مادرش و راحتی خیالش از
بابت او، کامل سمت یاسمین چرخید. چشم های پر
برقش میگفت که او با آن لبخند به دلش نشسته!
_میتونم اسمتون و بپرسم؟
یاسمین حیرت زده از سر و زبان او با آن نیم
وجب قد و بالا بزور سری تکان داد. خنده اش
گرفته بود اما سعی کرد مثل خودش با احترام
جواب دهد.
_ منم یاسمین هستم.
#پارت_963
_خوشبختم.
اینبار چشم های هر سه نفرشان از شدت چنان گرد
شد که عسل ناخودآگاه خجالت کشید. انگشت
کوچکش را میان دندان هایش گذاشت و با صدای
آرامی گفت؛
_حرف بدی بود؟ مگه نباید همین و میگفتم؟!
دل یاسمین میان سینه اش آب شد. میترسید او
ناراحت شود وگرنه دست پیش میبرد و محکم لپ
هایش را میکشید.
_نه تپل خانم، اتفاقا حرفت خیلی قشنگ بود. شما
چرا انقدر عاقلی؟
دخترک با ذوق خندید. انگار بلکل مادرش را از
یاد برده بود که دیگر سر نمیچرخاند. ابروهای
بالای اردلان و چشم های گردش باعث شد محمد
به قیافه اش بخندد.
_نپوکی حالا…
اردلان صدایش را تا حد قابل توجهی پایین آورد؛
_مگه چند سالشه که انقدر حرف بلده؟
_اینا موجودات عجیبین. خصوصا دختر بچه ها.
هم خیلی باهوشن و هم روابطشون خوبه! منم یه
خواهر زاده دارم همینه… دو دقیقه پیشش بشینی
سیمات قاطی میکنه!
اردلان دستی به چشمهایش کشید و سر تکان داد.
_خواهرزاده داری؟
صورت محمد زیر فشار حجم غمی که توی دلش
بود جمع شد.
_اره چهار سالشه! اسمش نازگله…
_خب گاهی برو ببینش. دم به دقیقه چرا موندی
ور دل ما؟
محمد نفس عمیقی کشید. گلویش پر از خش بود و
همان هم باعث شد تا تن صدایش ریتم خوبی
نداشته باشد.
_از نظر شوهر خواهرم من ادم خوبی نیستم. زیاد
نمیذاره بهشون نزدیک شم!
_مگه میدونه کارت چیه؟
_به اون صورت نه اما خب بو برده که جای پام
درست نیست و یه جای کار میلنگه! منم از
دیدنشون محرومم… چیز عجیبی نیست حق داره.
اردلان نفس عمیق و پر صدایی کشید. سرنوشتی
که یک نفر گره ی شومش را زده بود مثل طناب
دار ضخیمی داشت زیر پای چند نسل را میکشید.
یاسمین هنوز داشت شیرین زبانی دخترک را گوش
میکرد که مادرش حیران و سرگشته سمتشان دوید.
_اینجایی عسل؟
#پارت_964
سر یاسمین با تعجب بالا رفت. زن حال مناسبی
نداشت و سرخی چشمانش هم حاصل چندین ساعت
اشک ریختن و بی تابی بود. دخترک از روی
صندلی پایین پرید و مادرش بلافاصله دستش را
گرفت.
_چرا از من جدا شدی؟ نمیگی یه وقت گم میشی؟
انقدر درد توی صورت و صدایش بود که حتی
توان عصبانی شدن و داد زدن هم نداشت. عسل با
لب هایی جمع شده گفت؛
_مامانی خب تو دویدی منم نتونستم بهت برسم.
پیش این خانم نشستم تا برگردی…
زن نگاهی غریب سمت یاسمین انداخت و با دیدن
لبخند او و چشمان معصومش نفس راحتی کشید.
_ممنونم خانم.
یاسمین با لبخند جوابش را داد. عسل دوباره گفت؛
_اسمش یاسمینه. دختر خوبیه…
زن بلافاصله لب گزید اما با خنده ی یاسمین و
محمد صورتش باز شد. آن حس غریب و بی
اطمینانی از نگاهش رفته بود! یک لحظه سر
چرخاند سمت استیشن و بعد رو به یاسمین با لحنی
عاجز خواهش کرد؛
_اشکالی نداره ده دقیقه کنارتون بشینه تا من
برگردم؟ مادرم مریضه باید با دکترش حرف بزنم.
کسی هم نیست پیش عسل بمونه. اگه میشه…
_عیبی نداره. من مراقبشم!
اردلان بالاخره از آن بهت و حیرت زبان شیرین
دخترک درآمد و مهربانی اش را به رخ کشید.
_اتفاقا تازه داشتیم از شیرین زبونیش لذت
میبردیم.
زن لبخند پرسپاسی زد و به دخترک گفت که
همانجا بنشیند تا او برگردد. عسل بعد از رفتن
مادرش دوباره روی صندلی کنار یاسمین نشست.
بی توجه به آن ها چند ثانیه دست های کوچکش را
بالا گرفت و چیزی زیر لب گفت. یاسمین با تعجب
سرش را عقب کشید!
_دعا میکنی؟
عسل دست هایش را با مکث پایین آورد.
_بله برای مادربزرگم.
_دوسش داری؟
_خیلی! وقتی از مهد تعطیل میشم میرم پیش اون.
اگه مریض باشه خب من بعد از مهد برم پیش کی؟
مامان بابام که خونه نیستن.
یاسمین لبخند کمرنگی زد و دست کوچک او را
نوازش کرد.
_حتما خوب میشه. خدا صدای تو رو زودتر از
همه میشنوه عزیزم.
لبخند اردلان و محمد هم دیدن داشت. احساساتشان
تا مرز چشمهایشان رسیده بود که با دیدن ارسلان
و گام های بلندی که سمتشان برمیداشت، همگی
صاف نشستند.
#پارت_965
با همان چهره ی درهم و بی انعطاف نشست کنار
یاسمین و یک جفت چشم درشت عسلی که با
تعجب خیره اش مانده بود را ندید.
_حالش چطور بود ارسلان؟
سر چسباند به دیوار و جواب سوال یاسمین را با
همان چشم های بسته داد.
_خوب نیست… بهوش نیومده. پس یعنی حالش
اصلا خوب نیست!
اردلان چنگی به موهایش زد و اینبار او بود که
بلند شد و قدم تند کرد سمت آن بخش منحوسی که
شایان گرفتارش بود! چه طوفانی شده بود حال و
روزشان… یاسمین چشم از قدم های او گرفت و
سمت ارسلان چرخید. محمد هم بلند شد و به بهانه
ی هم صحبتی با متین تنهایشان گذاشت.
_خوبی ارسلان؟
پلک های او لرزید. اما چشم باز نکرد… رفتن
شایان با خانه خراب شدنش هیچ تفاوتی نداشت.
_من واقعا طاقت نبودن شایان و ندارم یاسمین.
مکث کرد. با یادآوری بدن نحیف و چهره ی بی
رنگ او زیر آن دستگاه ها، کسی با قساوت ناخن
روی زخم دلش کشید.
_همیشه بوده… چشم چرخوندم جای همه نداشته
هام دیدمش. هر کی و نداشتم، به جاش شایان و
دیدم تا حداقل یکم پشتم گرم باشه.
چیزی ته دل یاسمین فرو ریخت؛
_الانم چیزی عوض نشده ارسلان. شایان خان فقط
بخاطر بی احتیاطی و بها ندادن به بیماریش افتاده
رو اون تخت وگرنه قرار نیست جایی بره.
_من واسه از دست ندادن غرورم خیلی دست و پا
زدم تا بتونم تو بدترین شرایط رو پا بمونم و دووم
بیارم. اما نمیدونستم یه روز به جایی میرسم که
حتی اون غرور هم نتونه نجاتم بده.
دست یاسمین روی دست او رفت که روی زانویش
مشت شده بود تا مبادا حرص و بغضش را میان
داد و هوار خالی کند.
_وقتی بهوش بیاد میدونم چجوری خراب شم
سرش که فکر تنها گذاشتن ماها به ذهنش خطور
نکنه. فقط بهوش بیاد. دوباره چشماشو باز کنه…
_اگه براش دعا کنید چشماشو باز میکنه.
چشم های ارسلان با تعجب باز شد. سر که
چرخاند با دیدن نگاه براق عسل و لب های برچیده
اش، جا خورد و صاف نشست. ناخودآگاه انگشت
اشاره اش را سمت او کشید؛
_این کیه یاسمین؟
ابروهای کوچک دخترک با مکثی کوتاه بهم
نزدیک شد.
_من عسل هستم.
جفت ابروهای ارسلان بالا پرید. یاسمین لب به
دندان گرفت تا بی موقع لبخند نزند! با جدیت و
خونسردی گفت؛
_ایشون عسل خانم هستن، دوست بنده!
#پارت_966
انگار لحن محترمش به مذاق دخترک خوش آمد که
چهره اش باز شد و لبخند شیرینی زد. ارسلان باز
هم نتوانست حیرتش را پنهان کند.
_دوست؟ ایشون بیشتر شبیه یه بادوم زمینیه.
عسل که دوباره لب هایش را جمع کرد، یاسمین
آرام و با اخطار به بازویش ضربه زد.
_یعنی چی ارسلان؟
_جدی میگم. شبیه این عروسکا هم هست.
_ارسلان؟
عسل دست های کوچکش را روی سینه اش جمع
کرد و دلخور از آن ها چشم گرفت. یاسمین نگاه
چپی حواله ی ارسلان کرد و سمت دخترک
برگشت.
_منظورش از عروسک این بود که شما خیلی
زیبایی.
_اما من یه دختر خانم عاقلم… عروسک نیستم،
بادومم نیستم. اصلا این اقا کیه یاسمین جون؟ چرا
اینجوریه؟!
چشم های ارسلان گرد شد. با مکث گردن خم کرد
و زل زد به چهره ی تخس او…
_مثلا چجوریم؟!
دخترک شانه بالا انداخت: مهربون نیستی. اصلا
شبیه باباها نیستی.
یاسمین محکم لب گزید. دیگر جای خندیدن نبود
وقتی چهره ی ارسلان برگشته بود به آن حالت
برج زهرماری که هیچ منطقی رویش جواب
نمیداد. گلویش را صاف کرد تا چیزی بگوید که
لب های ارسلان زودتر جنبیدند.
_دوستتم لنگه ی خودت زبونش سه متره؟
_بیخیال ارسلان، این فقط یه بچه ست!
_اون و که دارم میبینم فقط نمیدونم کی بچشو ول
کرده ور دل تو!
_مادرش چند دقیقه سپردش به من. سر به سرش
نذار الان میاد دنبالش.
ارسلان رو چرخاند و چیز دیگری نگفت. اما با
سوال ناگهانی دخترک عروق جفتشان یخ زد.
_شما بچه نداری یاسمین جون؟
نگاه یاسمین با بُهت چسبید به چشم های زیبای او
و زبانش از کار افتاد. در این بلبشو فقط همین را
کم داشت! لبخندش جان که هیچ، دیگر رنگ هم
نداشت.
_نه عزیزم!
حسی که ته دلش سرسره بازی میکرد، اجازه نداد
که برگردد و جواب خیرگی نگاه عجیب ارسلان
را بدهد. عسل هم انگار بیخیال قضیه نشد که لبخند
پر ذوقی زد و با همان لحنی که از هوش بالایش
نشأت میگرفت، گفت؛
_اما اگه مامان بشی حتما دخترت مثل خودت
قشنگ و نازه میشه. اخه مادرجونم همیشه میگه
مامانی که خوشگل باشه، دخترشم پرنسس میشه.
مثل من که پرنسسم! مگه نه؟
نفس حبس شده ی یاسمین تبدیل شده بود به تیغی
تیز و قصد رها شدن نداشت. فقط بیشتر هیزم
میریخت به آتش دل پر دردش! ارسلان که از
کنارش بلند شد همان لبخند نصف نیمه هم از لبش
پر کشید. دخترک ناخواسته چه داغی گذاشته بود
بر دلشان!
#پارت_967
محمد با دیدن تن وا رفته و حال نزارش، تندتر قدم
برداشت و درست وقتی یاسمین از در ساختمان
بیرون رفت، بهش رسید.
_کجا میری دختر؟!
یاسمین با شنیدن صدایش چرخید. بغضی که توی
چشمش میجوشید واضح تر از آن بود که محمد
متوجه نشود.
_چیزی شده؟
_نه، نفهمیدی ارسلان کجا رفت؟!
محمد لب هایش را بالا کشید:
_همون موقع که اومد بیرون سریع منو فرستاد
داخل… شاید هنوز پیش متینه.
_خیلی خب پس من میرم پیشش.
قبل از رفتن محمد صدایش زد. یاسمین باز ایستاد
و منتظر نگاهش کرد…
_اون دختر کوچولوعه چیشد؟
_مادرش اومد دنبالش و رفتن.
محمد با نفس عمیقی دست توی جیبش فرو برد.
انگار در گفتن چیزی مردد بود! یاسمین با دیدن
تغییر حال او قدمی جلو رفت؛
_چیشده اقا محمد؟
_نگفتنش یه درده، گفتنش یه درد دیگه. اما تو هر
کسی نیستی باید همه چی و بدونی.
نگاه یاسمین میان خنکای هوا تب کرد. بغض که
داشت، این بی خبری هم شده بود بلای جانش!
محمد بدون اینکه منتظر او باشد حرفش را زد؛
_اقا نسبت به بچه کوچیکا، یه حساسیت شدیدی
داره یاسمین. انقدر که از اونا دوری میکنه، از
پلیس و قانونی که صد در صد میفرستش بالای دار
فراری نیست!
انگار صاعقه به تن یاسمین خورد. تنش لرزید.
حتما خون میان رگ هایش یخ بسته بود وگرنه
مسبب این حجم از سرما هوای بهاری نبود.
_اینو گفتم که اگه احیانا بحثی بخاطر اون دختر
کوچولو پیش اومده، بیخیالش بشی و حتی به حرف
زدن راجبش فکرم نکنی. چون نتیجه اش جز چند
روز قهر و بحث و جدل هیچی نیست.
شقیقه ی یاسمین نبض میزد. داغ تازه شده ی دلش
چیزی نبود که با این حرف ها التیام پیدا کند. از
همان روزی که ارسلان در گوشش زمزمه کرد
“بچه تا اخر عمر ممنوع” وقتی تاکیید کرد که این
زندگی جای موجود اضافه ندارد، عطای تمام
آرزوهای دخترانه اش را به لقایش بخشید. بحث
هم نکرد. جوابش به تمام هشدارهای ارسلان
سکوت بود و یک دنیا حس پنهان شده پشت نگاه
های بغض دارش!
همان قدمی که جلو آمده بود را عقب گذاشت و با
نگاهی که محمد هیچی از آن نفهمید، گفت؛
_من ناخن روی زخم باز نمیکشم آقا محمد. جز
ارسلان و آرامشش هیچی برام مهم نیست.
#پارت_968
_منظورم این نبود یاسمین. من فقط…
_اون بچه یه چیزی نامربوط گفت که ارسلان
قاطی کرد و رفت. وگرنه من با سرنوشتی که برام
رقم خورده جنگ و جدل ندارم.
محمد با درد چشم بست و سرش را پایین انداخت.
هر چه بیشتر پیش میرفتند ناخواسته ضربه ی
مهلک تری به احساسات پنهان او وارد میشد. فقط
جای متین را نشانش داد و خودش بدون حرف
دیگری داخل رفت.
یاسمین قدم هایش را همان سمت کشاند و با دیدن
متین که تنها روی نیمکت نشسته بود، مکث
کوتاهی کرد. دلش رویارویی با او را نمیخواست
اما باید ارسلان را پیدا میکرد.
جلوتر که رفت متین با دیدنش یک لحظه جا خورد
اما بعد سریع سیگارش را زیر پایش انداخت و
سمت او رفت.
_اینجا چیکار میکنی یاسمین؟
یاسمین به سیگار نیم سوخته ی او نگاه کرد که
هنوز شعله ی فیتیله اش روشن بود.
_ارسلان و ندیدی؟
_این جای سلام کردنته یاسمین خانم؟
سر دخترک بی حوصله تاب خورد. اگر شرایط
بهتری بود حتما باز هم بابت آسو سر او خراب
میشد. اما حالا فقط دلش ارسلان را میخواست.
_اگه با سلام کردن من، زندگی بلاتکلیف تو
درست میشه، پس سلام! حالا بگو ارسلان
کجاست؟
متین پلک هایش را جمع کرد و آرام گفت؛
_این چه گاردیه؟ من منتظر بودم حرف بزنیم!
_حرفی نداریم بزنیم. تو گند زدی به زندگی یه
دختر و منم هر وقت اومدم جانب داری کنم
ارسلان زد تو برجکم که بهم ربطی نداره. دیگه
چه حرفی مونده متین جان؟ کم تو زندگی خودم
مشکل و دردسر ندارم.
انقدر تند و بی پرده جملاتش را پشت هم چید و
تحویل او داد که خودش هم نفس کم آورد. متین با
شرمندگی سرش را تکان داد.
_خریت کردم. قبول دارم اما باقیشو خودم درست
میکنم.
یاسمین کلافه نگاهی به دور و برش انداخت تا
شاید ارسلان را ببیند.
_یاسمین بخدا من…
جفت دست های دخترک به ضرب بالا رفت؛
_متین جان، زندگی شخصی تو فقط به خودت ربط
داره. منم گردنم از مو باریک تره اگه بخوام
دخالت کنم. الان اگه میشه بهم بگو ارسلان
کجاست.
لرزش صدایش برای کوتاه آمدن متین کافی بود.
بی حرف موبایلش را درآورد و شماره ی ارسلان
را گرفت.
#پارت_969
لیوان های پلاستیکی چای را روی نیمکت گذاشت
و با بغل گرفتن کیفش طرف دیگر نشست.
مانتویش نازک نبود اما سردی هوا نشأت گرفته از
همان زمستان سیاهی بود که دست از سرشان
برنمیداشت.
شالش را روی سرش مرتب کرد و زیر چشمی
چهره ی درهم او را تماشا کرد.
_چایی آوردم.
توجه ارسلان جلب شد به لیوان چای و بخار
رویشان. قبل از آمدن، متین این لیوان ها را
برایشان گرفته بود! ارسلان آرنجش را خم کرد و
بالای نیمکت گذاشت. انگار به تار و پود صدایش
صاعقه خورده بود که آنطور میلرزید.
_دوستت رفت؟
_اره، مادرش اومد دنبالش!
نفس عمیقش نگاه ارسلان را سمتش کشاند.
_بچه های این دور و زمونه چقدر بی ادب شدن.
به همه چی کار دارن!
یاسمین چیزی نگفت و یک از لیوان های چای را
برداشت. بدنه ی پلاستیکی اش داغ بود و پوست
یخ زده ی دستش گرم شد! ارسلان باز هم خیره
اش ماند… اینبار عمیق تر! انگار توی صورتش
دنبال چیزی میگشت.
آسمان چشمانش هم پای دل پر دردش، بی ستاره
بود و نوری همیشگی اش را نداشت تا آن جنگل
پر شاخ و برگ را روشن کند.
_حالت دوباره یه طوریه که باعث میشه از خودم
بدم بیاد یاسمین.
چشم های یاسمین جمع شد.
_من حالم خوبه. اونی که بعد از شنیدن حرفای
اون دختر بچه بهم ریخت تو بودی، نه من!
لیوان داغ را بینشان گذاشت و سری تکان داد.
مقاومتش در برابر بغض ستودنی بود!
_میدونی ارسلان؟ بعضی زخم ها خوب شدنی
نیست. هر چقدر ازش فرار کنی دنبالت میاد.
دردش همیشه باهاته… شاید سوزشش خوب شه اما
امکان نداره جاش به سادگی از بین بره.
ریشه ی قوی درد توی صدایش آنقدر بهم تنیده بود
که به سادگی نمیشد لرزشش را پنهان کرد. نمیشد
این ریشه را از جا درآورد. سرنوشتش به شاخ و
بال های این درخت گره خورده بود!
_تو از خیلی چیزا فرار کردی ارسلان. اما قرار
نیست اونا پشتت نیان… خیلی زخم خوردی و به
خودت زخم زدی. دردشم کشیدی اما باید خیلی
خوش خیال باشی که فکر کنی جاشون خوب
میشه. تو یه انسانی مگه میشه از طبیعی ترین
نیازهات انقدر ساده بگذری؟
_هیچکدوم از این جمله های فلسفیت جواب حرف
من نبود!
یاسمین با مکثی کوتاه چشم بست و عقب نشست.
حرف زدن با او جز سنگ زدن به دیواری آهنی
فایده ای نداشت!
_بنظرم چاییت و بخور تا یخ نکرده ارسلان جان.
به حرفای منم فکر نکن.
ارسلان چشم ریز کرد و کنار پلک هایش چین
افتاد.
#پارت_970
_یاد گرفتی با همین لحن تلخ و صدای آروم واسم
شاخ و شونه بکشی؟
لیوان میان دست های یخ یاسمین میلرزید. جز
حیرت چیزی توی نگاهش نبود.
_من شاخه و شونه کشیدم ارسلان؟ تو هر چی
بگی من حرف نمیزنم و میگم باشه بعد تو، از
مطیع بودن من منظور درمیاری؟
با خنده ی تلخ و عصبی لیوان را سر جایش را
برگرداند و بلند شد.
_واقعا نمیدونم چی باید بگم. عادت کردی سر و ته
هر چیزی و به بحث و دعوا بکشونی!
دست ارسلان با حرص بین موهایش رفت.
کلافگی در تک تک سلول هایش مشهود بود. فقط
دنبال چیزی میگشت تا حرص و حسرتش را خالی
کند.
_بشین یاسمین. امشب از اون شباییه که فقط مثل
سگ پاچه میگیرم…
یاسمین پلکی زد. امشب حرف زدن دوای درد
هیچکدامشان نبود. باید مینشستند و سکوت بغض
دار یکدیگر را تماشا میکردند. وقتی دوباره
نشست ارسلان با نفس آسوده ایی، بازویش را
گرفت و بهش نزدیک تر شد. دستش را روی
نیمکت پشت کتف او گذاشت و مستقیم نگاهش
کرد.
_حالم خیلی بده یاسمین. حس میکنم تمام بدبختی
های عالم ریخته رو سرم!
پیشانی اش را چسباند به کتف ظریف او و دست
یاسمین هم نشست روی گونه ی زبر و تب دارش!
_چرا انقدر فکر و خیال میکنی؟
_بخاطر همون زخمی به خودم زدم و دوباره
دردش زده بالا. خودت همین الان گفتی! یادت
رفت؟
دست یاسمین بین موهایش رفت و با صدا زدن
نامش، سر ارسلان بالا آمد. بی تاب بود.
چشمهایش حس و تمنایی را فریاد میزد که برای
دخترک تازگی نداشت اما هر بار قلبش را
میکشاند لب پرتگاه…
_الان دلم میخوادت. چیکار کنم؟
مردمک چشمهای دخترک گشاد شد: ارسلان؟
هیچ حس طنز و شوخی در چشمهایی تب دار
ارسلان وجود نداشت. جدی بود و حرارت نردبان
گذاشته بود میان نگاهش و با سرعت بالا میرفت.
_شوخی ندارم. الان فقط دلم بغل تو رو میخواد…
وگرنه تا صبح باید پاچه ی همه رو بگیرم.
نفس یاسمین تنگ شد. سینه اش زیر نگاه عجیب
او به سختی بالا و پایین میرفت.
_الان وسط حیاط بیمارستان نشستیم. تو این
اوضاع بعد…
_اپارتمان من تو همین خیابونه. میدونم از اونجا
خوشت نمیاد اما میشه یک ساعت رفت و یکم
آرامش گرفت. میشه؟
یاسمین مردد چشم بست اما با شنیدن نامش از
زبان او و بی تابی صدایش، قلبش محکم کوبید.
پلک هایش را که به معنای باشه برهم کوبید،
ارسلان با لبخند کمرنگی دستش را کشید. غم که
سمتشان هجوم میبرد دیگر جز خودشان برای
آرامش به هیچ مرهمی نیاز نداشتند!
#پارت_971
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که با صدای زنگ
موبایل، کلافه پلک های سنگینش را باز کرد. با
نگاهی به چهره غرق خواب یاسمین، آرام بازویش
را از زیر سر او بیرون کشید. دخترک تکانی
خورد اما بیدار نشد. ارسلان موبایلش را سریع
جواب داد تا صدای زنگش را خفه کند.
_پسر تو ساعت نداری؟
اردلان با شنیدن صدای دو رگه و خش دار او
متعجب گفت؛
_خواب بودی داداش؟ مگه بیمارستان نیستی؟
_نه اومدم سر قبر بابات دو دقیقه بکپم. ساعت و
نگاه کن… سه و نیم صبحه!
اردلان مکث کرد. انتظار خواب بودن او را در
این شرایط نداشت!
_معذرت میخوام. من فکر کردم هنوز اینجایین،
خواستم بگم دایی بهوش اومده.
_چی؟
صدایش یک لحظه چنان اوج گرفت که یاسمین با
همان خستگی و رخوت تنش از خواب پرید. چشم
هایش از سر حیرت باز شد و قیافه ی درهم او
ترساندش.
_اره خداروشکر بهوش اومد. اما دکترش اجازه
نداد بیارنش بخش، گفت فعلا تحت نظر باشه تا
فردا ببینیم وضعیتش پایدار میمونه یا نه!
_خب تو تونستی باهاش حرف بزنی؟
_نه، فقط از پشت شیشه یه لحظه برام دستشو
تکون داد. نذاشتن برم تو…
نفس ارسلان اینبار از سر آسودگی و آرامش از
سینه اش بیرون آمد. انگار میان جهنم داغ این خبر
مثل آبی سرد جگرش را جلا داده بود.
_الان لازمه من بیام یا…
_نه داداش همون صبح بیا. ما که هستیم خبری شد
سریع بهت میگیم.
ارسلان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد. دست
یاسمین زیر سرش بود و با لبخندی گرم تماشایش
میکرد.
_بهوش اومد؟
_اره بالاخره.
صدای ارسلان خش داشت. مثل کسی که یک
سربالایی را یک نفس دویده و دیگر نفسی برایش
نمانده است.
دست یاسمین چسبید به سینه ی پهن او و مثل
همیشه شیطنش را از سر گرفت.
_خداروشکر ارسلان… دیدی گفتم خوب میشه؟
#پارت_972
ارسلان مچ دست او را گرفت و روی انگشتانش
را بوسید. بعد بازویش را دراز کرد تا یاسمین
دوباره به آغوشش بچسبد. هیچ مسکنی جای عطر
و گرمای تن او را نمیگرفت.
_اره خوب شد. البته من میدونستم شایان تا حلوای
منو نخوره دست از سرم برنمیداره.
یاسمین با نگاهی شماتت بار ضربه ای به گونه
اش زد. نگاه بی پروای ارسلان داشت تا ته
وجودش را ذوب میکرد. یاسمین با لبخندی
پررنگ، زیر سایه ی نفس های گرم او پلک بست
و… ارسلان با بوسیدن لب هایش بازوهای
تنومندش را محکم دور تنش پیچید. صدای آخ
دخترک به برکت فشرده شدن استخوان هایش
درآمد اما قدرت او انقدر زیاد بود که نتوانست به
سادگی عقب بکشد.
_چرا ازت سیر نمیشم دختر؟
یاسمین لب زیر دندان هایش کشید. میان چشمانش
ستاره ها به ردیف نشسته و چشمک میزدند.
_یعنی ممکنه یه روز سیر بشی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
متین نکبت
انگار ارسلان و متین باهم رابطه عکس دارن ارسلان مثل گاو رفتار میکرد متین آدم بود الان ارسلان آدم شده متین آشغال شده
امروز پارت داریم ؟
پ کو اون پارت دلنشین 🥺🥺
با اینکه پارت غمگینی بود اما از آخرش که شایان به هوش اومد و کمی حالشون بهتر شد، خوشحال شدم 🚶♀️😂
پارت جدید کی میاددد
لطفا پارت بزارید 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ینی دیگه پارت بلند نداریم؟؟
چقدر مونده تا پارت بعدی بیاد هعععییی 😪😪😪
واقعا سر این پارت بغضم گرف 🙂
چقدر ارسلان گناه داره …
چقد کمبود داره و دم نمیزنه
چ ادم هایی شبیه ارسلان تو زندگی ما هستن که بی توجه بهشون میگذریم …
تصور بچه ارسلان و یاسمین >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>