یزدان نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید و با گوشه شستش گونه نرم او را نوازش نمود ………… در دنیایی که گندم در آن زندگی کرده بود و بزرگ شده بود و قد کشیده بود ، چیز عجیبی نبود اگر او خبری از این وسایل و حتی تکنولوژی های…
ـ من هیچ وقت تو هیچ مهمونی شرکت نکردم ……….. هیچ وقتم از اینکه شرکتم ندادن ناراحت و سرخورده نشدم . می دونی چرا ؟ چون همیشه همه من و به چشم یه موجود اضافی ، یه کلفت ، یه بدبختِ هیچی ندار که حق شرکت تو هیچ مهمونی…
گندم ابرو بالا انداخت و لبانش را بر روی هم فشرد ………… یزدانی که الان می شناخت ، آدمی نبود که بخواهد در معذورات قرار بگیرد و یا برای خوش آیند کسی ، دست به انجام کاری زند . ـ من که باورم نمیشه این یزدانی که راحت می…
ـ پس خشایار چی قربان ؟ امروز یکشنبه است ………… تا جمعه زمان زیادی باقی نمونده ، این خشایارم که هنوز مقور نیومده . ـ آره ……….. اما من بلدم از اون حروم زاده چطوری حرف بیرون بکشم ………….. فقط به خاطر اینکه زمان زیادی برای حرف کشیدن از…
و از صندلی پایین آمد که یکی از خدماتچی های عمارت سمتش رفت و کنارش ایستاد . ـ آقا جلال . ـ بله ؟ ـ همین الان دستیار آقا فرهاد زنگ زد ، گفت از یزدان خان بپرسیم برنامه آخر هفته هنوز سر جاش هست یا منصرف شدن .…
جلال جلوتر از سیروس از عمارت خارج شد و پله های ورودی را پایین رفت ……….. نزدیک ظهر بود و تمام نگهبانان ، به جز نگهبانان کشیکِ درهای خروجی و ورودی برای صرف ناهار به ساختمان پشتی رفته بودند …………… الان که تمام نگهبانان و خدمه ها برای صرف…
یزدان نگاهی به دور و اطراف اطاق او انداخت و تیوپ پماد را لبه میز توالت قرار داد . ـ دکوراسیون اطاقت و تغییر ندادی . گندم نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند . چرا باید اطاقی را که حتی به خوابش هم نمی دید بتواند برای یک…
سیروس نگاهش رنگ شرمساری به خود گرفت . ـ آقا جلال گفتن که اون دختر و دکتر بردید ………….. آقا به خدا من نمی دونستم اون دختر برای شماست ……… فکر می کردم جاسوسه که اومده خلاصش کنه که خشایار حرفی نزنه یا اومده اون و از این وضعیت…
صدای فریادش به یک آن آنقدر بلند شد که گندم ایستاده کنارش را در جایش پراند و باعث شد بار دیگر بازویش تیر بکشد ………… گندم ترسیده و وحشت زده شانه هایش را بالا فرستاده بود و نگاهش را به یزدانی داد که با خشم به جلال ایستاده مقابلش…
با حس سنگینی نگاه گندم ، نگاهش را با مکثی از یزدان گرفت و روی گندم انداخت و ادامه داد : ـ الان برات یه پماد و یه قرص مسکن به همراه یه مسکن عضلانی می نویسم که هم دردت و کم کنه ، هم کبودی پوستت و زودتر…
میترا هیچ نگفت و تنها نگاهش نمود . ـ چه آزمایشی ؟ ـ آزمایش تشخیص بیماری های مقاربتی و مهمتر از همه هپاتیت و اچ آی وی . ـ هیچ احتیاجی به آزمایش نیست ……. من همین الانشم می تونم بهت بگم که سالمِ سالمم ………… من آدمی نیستم…
ـ هیچی . مهم نیست ……… اگر کار گندم تموم شده برم داخل . میترا با حس فاصله گرفتن یزدان ، به سرعت سمتش چرخید و از روی صندلی بدون پشتی اش بلند شد و به دنبالش راه افتاد . ـ سی سالمه . یزدان بی آنکه نگاهش را…
گندم به دستگاه بزرگ میان اطاق و آن تخت آهنین زیرش نگاه کرد . ـ اسمت چیه عزیزم ؟ ـ گندم . ـ چه اسم خاص و جالبی ….. از بستگان آقای فروزشی ؟ ……… یعنی مثلا خواهری ……….. یا دختر خاله ای ، دختر عمه ای ، یا…
زن متعجب از جواب یزدان ، پلکی زد ……….. انگار مغزش در حال حلاجی کردن چیزی بود که یزدان گفت ……. به همان سرعت لبخند بازتری بر لب نشاند ………. فهمیده بود سوالش بی جا بوده . باید احمق می بود که با یک سوال بی جا ، این…
ـ اندفعه برای خودم نیومدم ………… برای ای دختر اومدم . و با ابرو به گندمی که یک قدم عقب تر از او ایستاده بود اشاره کرد . زن نگاهش به سمت گندم کشیده شد و با دیدن او ابروانش بالا پرید ……….. برای خودش هم جای سوال داشت…