تعللم رو که دید دست از خوردن کشید و خیره شد به صورتم….
با مکث پرسید:
-چرا غذاتو نمیخوری !؟
آب دهنمو قورت دادم و بعد آهسته گفتم:
-بعدش میخوای بهم تجاوز کنی؟ میخوای شکنجه ام بدی
وقتی این سوالاتم رو شنید کمی متعجب و با حالتی جاخورده صورتم رو تماشا کرد.بعد دستهاشو همونجا دو طرف بشقاب غذاش روی میز نگه داشت و گفت:
-چی!؟ تجاوز کنم !؟
سرم رو خیلی آروم بالا و پایین کردم و جواب دادم:
-آره….تو میخوای بهم تجاوز کنی.میخوای بهم غذا بدی عین بز قربونی که قبلش بهش آب میدن.بعد حبسم میکنی توی همون انباری بعد دستامو با زنجیر به دیوار میبندی و بلاها ناجوری سرم میاری!
اون تعجب جاش رو روی صورتش به لبخند داد.بعد حتی تو گلو شروع کرد به خندیدن و درنهایت گفت:
-این چیزی که الان تعریف کردی دقیقا کدوم یکی از فیلمهای ژانر وحشت بود!؟ اسمش رو بگو منم ببینم موضوع ترسناکی داشت….
نمیتونستم این حرفهایی که رنگ و بوی شوخ طبعی داشتن رو باور کنم.حتما این بلاهارو سرم میاورد.
اصلا مگه خودش نبود که گفت یا اون یا….
صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد:
-غذاتو بخور ساتین…این فکرهای مزخرف رو هم از سرت دور کن….
با اینکه ضعف و گرسنگی حتی صحبت کردن و تکلم رو هم برام سخت و دشوار کرده بود اما کی میتونست با خیال آسوده غذا بخوره وقتی 90درصد مطمئن بود بعدش قراره اتفاقهای خفناکی واسش بیفته!؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-ولی تو خودت گفتی من فقط یه انتخاب دارم اونم تویی….
ریلکس جواب داد:
-من هنوز هم همینو میگم! ولی این دلیل نمیشه که قراره باشه به سبک فیلمهای ترسناک هالیوودی شکنجه ات بدم پس غذاتو بخور….
دوباره پرسیدم:
-تو میخوای من رو سیر نگه داری که بعدش بهم تجاوز کنی!؟درسته!؟
میخواست به خوردن غذاش ادامه بده اما تا من این سوال رو پرسیدم دوباره منصرف شد…
میخواست به خوردن غذاش ادامه بده اما تا من این سوال رو پرسیدم دوباره منصرف شد…
قاشق چنگال رو به کل گذاشت کنار و بعد هم گفت:
-ساتین….تو سکس دوست داری؟
وا! چه سوال شرم آوری! یکم خودمو کج کردم و بعد بااخم رو برگردوندم و گفتم:
-سوال خیلی بدیه…
خندید و گفت:
-خب آخه خودت هی میگی تجاوز تجاوز تجاوز….گفتم شاید از اینهایی هستی که علاقمند به سکس خشن هستن…هوم !؟
با عصبانیت جواب دادم:
-معلوم که نه!
لبخند زد و گفت:
-اگه هستی تعارف نکن گرچه من نوع آرومترو ترجیح میدم اما اگه تو بخوای باهات راه میام….
نگاه تندی حواله اش کردم و با تاکید زیادی گفتم:
-گفتم که نههههه
نیمچه لبخندی زد و بعد با ایما و اشاره به ظرف غذای پیش روم اشاره کرد و گفت:
-پس غذاتو بخور و اینقدر هم تو ذهنت صحنه های ترسناک فیلم هالیوودی رو مرور نکن واسه خودت.بزار اصلا یه چیزی بگم خیالت راحت بشه….
مکث کرد و بعد زل زد تو چشمهام و با کمی صبر ، وقتی کل حواس من جمع خودش شد گفت:
-من…هیچوقت….هیچوقت به تو دست نمیزنم مگر زمانی که خودت بخوای!حتی اگر این اتفاق تو نود سالگی یا صد سالگی اتفاق بیفته…و من حاضرم تا اون موقع صبر کنم اگه تو بهم اجازه بدی من بی میل و بی اجازه ی تو لمست نمیکنم…هرگز! پس با خیال راحت غذاتو بخور
قرص و محکم حرف میزد اما من بایدباورش میکردم یا نه!اصلا چه دلیل محکمی داشت که من باید می پذیرفتم اون داره حرفهای صادقانه ودرستی تحویلم میده.
لبهامو ازهم باز کردم و جواب دادم:
-خیال من راحت نیست نویان…
مکث کرد.زل زد تو چشمهام و با زدن یه لبخند ملیح گفتم:
-من عاشق شنیدن اسمم از زبونتم…همیشه منو نویان صدا بزن…بزار گوشهام کیف کنن از شنیدن صدات….
خجالت کشیدم وقتی همچین حرفهایی زد.لبهامو رو هم فشردم و با اخم نگاهش کردم تا دست برداره از زدن این حرفهایی که خُف و واهمه ی منو بیشتر میکرد…
لبهامو رو هم فشردم و با اخم نگاهش کردم تا دست برداره از زدن این حرفهایی که خف و واهمه ی منو بیشتر میکرد و اونم خوشبختانه وقتی دلگیری منو دید از اون فاز عاشقانه اومد بیرون و گفت:
-خیلی خب…خیلی خب…خیالت چرا راحت نیست…!؟
پوزخندی زدم و با طعنه پرسیدم:
-چرا راحت باشه ؟!تو آدم کشتی…منو دزدیدی و آوردی اینجا و بهم میگی برای زنده موندن دو راه بیشتر ندارم یا تورو باید انتخاب کنم یا تورو…هردوراه خودتی…معلوم نیست الان چه اتفاقی برای مادربزرگم افتاده.
معلوم نیست از نبود من دچار چه وحشتی شده چرا نباید ازت بترسم !؟ هاااان!؟ چراااا !؟
فکر کنم من غذا رو یه جورایی کوفتش کرده بودم.تکیه داد به صندلی و در آرامش جواب داد:
-ببین ساتین…لازم نیست نگران مادربزرگت باشی.من یه نفرو به عنوان دوست تو فرستادم خونتون و اون به مادربزرگت گفت تو برای یه ماموریت کاری یکی دو روزی نیستی…پس الان اون پیرزنی که اینقدر حرص و جوشش رو میخوری نگرانت نیست….
یعنی واقعا اینکارو انجام داد؟ یعنی واقعا ننجون فکر میکنه من رفتم ماموریت کاری نه اینکه احیانا دزدیده شدم !؟
بهش خیره بودم که ادامه داد:
-و اما مورد بعدی! غذاتو بخور من بعدش خودم تورو میبرم خونتون!
خنده ام گرفت.عین آدمایی که تو اوج بیچارگی با تاسف خنده شون میگرفت.
مسخره بود حرفهاش.همشون مسخره بود.نفس نفس زدم و گفتم:
-تودروغ میگی نویان….تو نمیزاری من برم…تو منو نیاوردی اینجا که بزاری بدم نو حموم خوشگلت دوش بگیدم بعد حوله ات رو بپوشم و بعدهم برام ناهار بیاری ودر آخر خودت شخصا برم گردونی خونمون…من احمق نیستم…بگو…بگو دقیقا چه بلایی میخوای سرم بیاری…؟ هان ؟
لبخند زد و گفت:
-من تورو خیلی دوست دارم آزارت نمیدم
با تحکمگفتم:
-ولی اینکار و کردی
-دلیلش خودت بودی…
با خشمگفتم:
-تو بودی که آدم کشتی….
نفس عمیقی کشید و بی هوا گفت:
-قسم میخورم اگه غذاتو بخوری بعدش خودم تورو ببرم خونه….
اشک تو چشمهام حلقه زد.فکر و تصور رفتن و برگشتن به خونه خونه عین نفسی بود که تو روحم دمیده باشن.
لبهام روهم لرزیدن و گفتم:
-بگو به جون مادرم !؟
آهسته جواب داد:
-به جون مادرم…
تا اینو گفت با عجله و دستپاچه قاشق و چنگال رو برداشتم و تند تند مشغول خوردن غذا شدم…
فا زا مازا 😂
من به جای ساتو بودم با نویان ازدواج میکردم
نمیدونم دخترای امروزی چشونه
ای بابا الان من گفتم این عصبی میشه میزو محکم هل میده تمام غذاها میریزن😐😮💨 واقعا فازش چیه؟ واقعا فاز نویسنده چیه؟ الان ما چجوری تا فردا شب صبر کنیم؟ واقعا حال مارو کی درک میکنه؟😂
این پسره نویان چشه؟ فازش چیه؟ درکش نمیکنم🤣😅
خیلی قشنگه … ایشالله نویان تر نزنه و به ساتو برسه … ولی خب به احتمال زیاد یه جایی وسط کار تر میزنه😂💔😭😭😭
هنوزم نویان از امیر سام سره🥳🥳🥳🥳
من همیشه آخر رمانارو حدس میزنم لامصب این یکی نمیشه
کلا متفاوته
اولین کامنت😶
خاک به سر😑😑
🤣🤣