رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 133 5 (3)

1 دیدگاه
  اما آبتین، انگار ناراضی است. نارضایتی صدایش را بین صداهای دیگر تشخیص میدهم وقتی میگوید: -امیدوارم این مسخره بازیاتون همین امشب تموم بشه! و صدای اتابک با تمسخر و کینه همراه است: -آره خب… مسخره بازی! اما تموم میشه… نگران نباش… دستهای یخ زده ام را توی هم میچلانم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 132 5 (2)

1 دیدگاه
    انگشتان یخ زده ام را دور دسته ی چمدان می پیچم و میپرسم: -کدوم اتاق باید برم؟ -حالا که نه… بشین یه قهوه ای چیزی بیارم… میان حرفش قاطعانه میپرسم: -کدوم اتاق اتابک؟! مکثی میکند و سر تکان میدهد. -خیله خب بیا… جلوتر از من راه می افتد…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 131 4 (4)

1 دیدگاه
    پیام بعدی اتابک میرسد: -قرار هم نیست بشی… برنده ی این بازی ماییم… با کینه میخندم و جواب میدهم: -تو به خاطر اروند و اون باغ و منافع و کینه ی خودت میخوای مبارزه کنی و خواستی تو تیم من باشی… اما چیزی از این بُرد نصیب منم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 130 5 (2)

بدون دیدگاه
    اتابک نفس عمیقی میکشد و سر به اطراف تکان میدهد. و گلویی صاف میکند و میگوید: -بگذریم… بگذریم؟! من توی همان یک جمله ی اول گیر کرده ام که گفت: ” همه ش سر یه دختر بود” بقیه اش بماند! نمیتوانم بگذرم… هرچند پرسیدنش باعث تحقیر خودم میشود،…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 129 5 (3)

بدون دیدگاه
  -نیازی نیست… فقط اینکه پنجشنبه… میان حرفش میگویم: -میخوام بدونم… لطفا! در چشمانم که نگاه میکند، دوباره میگویم: -میخوام بدونم بهادر چه نقشی تو فوت داداشت داشت… نفس عمیقی میکشد و به اجبار میگوید: -همه ش سر یه دختر… قلبم به طرز بدی میلرزد. دهانم باز می ماند… تکرار…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 128 5 (3)

1 دیدگاه
  با سرگیجه و سردرد، قرصی میخورم و تا ظهر میخوابم. امیدوارم که خودش حتی یک ثانیه هم نخوابیده باشد، مردک مریض! ** -کِی میرسی؟ پیام را ارسال میکنم و حواسم را به حرفهای استاد میدهم. چیزی به اتمام کلاس نمانده. نُت برداری میکنم و فکر میکنم که این کلاس……
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 127 5 (3)

1 دیدگاه
  هنوز چند متری مانده به خانه برسم… که شاسی بلندِ دوکابینِ آشنا، از کنارم میگذرد. گلدان میان دستهایم فشرده میشود. دقیق یادم نمی آید… چند روز است که ندیدمش؟! هشت روز و هفت شب و چهار ساعت…یا سه ساعت؟! هه… اهمیتی ندارد و فکر نمیکنم!! فعلا دارم قلب شکسته…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 126 5 (4)

بدون دیدگاه
  -میرم… به وقتش میرم! نگاهش کنجکاو و دقیق میشود. به روی خود نمی آورم و میگویم: -دیگه هدفم موندن نیست… نگاهم را به بستنی ام میدهم و آرامتر ادامه میدهم: -اما دست خالی هم نمیتونم برم… همانطور در سکوت نگاهم میکند. زیر لب زمزمه میکنم: -من به خاطر یه…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 125 5 (4)

بدون دیدگاه
  می ایستم و برمیگردم. نزدیک که می آید، توجه خیلی ها را به خود جلب میکند. نگاهها روی او، و بعد روی من است. به خصوص دوستان و همکلاسی هایم… اگر همان اوایل بود، شاید با چنین صحنه ای کلی ذوق میکردم. اما حالا حتی توجهی به پچ پچ…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 124 5 (3)

بدون دیدگاه
  متعجب برمیگردم…می بینمش… همان لحظه که در را باز میکند، نگاهش را به من میدهد. نگاهمان ثانیه ای در هم قفل میشود. من زودتر چشم میگیرم، تا نفرتم… و دل شکستگی ام، توی نگاهم به چشمش نیاید! شهربانوی خودشیرین میگوید: -سلام آقا بهادر… خوبی پسرم؟ بی حوصله ترین و…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 123 4.7 (3)

1 دیدگاه
    -زورت به حیوون زبون بسته رسیده؟ خیلی خودم را کنترل میکنم که جوابش را ندهم. که ارزشش را ندارد. اما نگاهم به قدری متنفر است که او کاملا حسم را بفهمد. و بخندد و بگوید: -از من حرص داری، چرا سرِ این زبون بسته خالی میکنی؟! واقعا نمیدانم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 122 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  بازویم را تکان میدهد: -خب حوری؟ نفسم بند میرود و با اخم خود را تکان میدهم: -عه نکن! اما او سفت نگهم میدارد. هما دستش را که بازویم را نگه داشته بود، همانطور که پشت سرم ایستاده، دور شانه ام حلقه میکند و میگوید: -اگه میخوای بری، فقط اینطوری…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 121 5 (4)

1 دیدگاه
  نخیر… دست بردار نیست و میخواهد با نگاهش قورتم دهد! -چیه؟!! نفس بلندی میکشد. از شرم گذشته… دیگر پریده ام دیگر! -باور کن من حالم خوبه… سالمم… دارم از هوای خوب بهاری لذت میبرم… شما بفرما به مهمونت برس! ماتِ من مانده و من دلم میخواهد به خاطر حال…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 120 5 (4)

3 دیدگاه
  وقتی به پله ی آخر می رسیم، دیگر طاقت نمی آورم و با تمام نفرتم جیغ میزنم: -دستمو ول کن نجس! نمیخوام بیام… ولم کن… ولم کن!! نگاهم میکند که تذکر بدهد. -داد نزن… خوابه… با اعصاب خرابی دست روی سینه اش میگذارم و هُلش میدهم! -به جهنم! برید…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 119 5 (2)

1 دیدگاه
  از آسانسور بیرون می آیم. با دقت به اطراف نگاه میکنم و در واحدش بسته است! خانه نیست؟! محال است که نباشد. برنامه اش با دوستانش به هم خورده بود که ماند. گفته بود آبتین قرار است بیاید. پس ممکن است باهم در خانه باشند. یا…پشت بام؟! نکند هنوز…