رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 124

5
(3)

 

متعجب برمیگردم…می بینمش… همان لحظه که در را باز میکند، نگاهش را به من میدهد. نگاهمان ثانیه ای در هم قفل میشود. من زودتر چشم میگیرم، تا نفرتم… و دل شکستگی ام، توی نگاهم به چشمش نیاید!

شهربانوی خودشیرین میگوید:
-سلام آقا بهادر… خوبی پسرم؟
بی حوصله ترین و آرامترین ظاهر ممکن را دارم و قبل از اینکه صدایش را بشنوم، میگویم:
-روز خوش…

جلو میروم… تا از کنارش بگذرم و بیرون بروم. اما او سد راهم میشود.
-کجا میری؟
باید جواب بدهم؟! ابرو بالا میدهم و در چشمانش میپرسم:
-بله؟!!

نفسی از بینی بیرون میفرستد و با اخم میگوید:
-بیا میرسونمت…
فقط میتوانم بخندم!
-نخند…

از تذکرش بدم می آید. دست روی در میگذارم، تا کنار برود و بیرون بروم. در را نگه میدارد. نگاهش نمیکنم… محکم میگویم:
-برو کنار!

با صدای آرامی میگوید:
-قهر نکن خوشگله…
حالم را به هم میزند! در را با تمام قدرت به سمت خود میکشم…
-قهر… هه!

بار دیگر تذکر میدهد:
-نخند…
شهربانو میگوید:
-آقا بهادر اذیتش نکن…
نگاهش را به شهربانو میدهد:
-قهره باهام…

پوزخندم اینبار واضحتر است و لحنم کاملا تمسخر آمیز:
-چرا فکر کردی انقدر مهمی که باهات قهر کنم؟!!
لبخند تیزی میزند:
-پس چرا ازم عصبانی ای؟!

نباید باشم… نباید… نباید آتویی دستش بدهم، که دستم بگیرد!
با ظاهری به شدت خونسرد، آرام میگویم:
-نیستم… نه قهرم، نه عصبانی… اجازه هست برم؟

-نه!
نه گفتنش، با کلافگی همراه است. با همان ظاهر بی تفاوت فقط خیره اش میمانم… تا بالاخره کنار میکشد و ناراضی و عصبی میگوید:
-بیا برو!

مکث نمیکنم… میگذرم. بیروم میروم… در بسته میشود… و هنوز چند قدم برنداشته، دستم را از پشت میگیرد و میگوید:
-برسونمت حوری…

با تمام نفرت دستم را عقب میکشم و میغرم:
-شما اجازه نداری به من دست بزنی!
با حیرت میخندد و اینبار آرنجم را میگیرد.
-نکن… چته؟ خوردمت؟!

این همه رو… و وقاحت، آزارم میدهد. دستم را عقب میکشم، اما آرنجم را محکم نگه میدارد و میگوید:
-بیا بریم… قول میدم بوست نکنم…

یادآوری کاری که باهام کرد، دردم را بیشتر میکند. سرد و جدی میگویم:
-مراقب رفتارت باش!

پشتم را به ماشینش تکیه میدهد و تُخس وارانه سر بالا می اندازد:
-نمیخوام… من بی ادب و پررو و قلدرم… زور میگم… هرکاری دلم بخواد میکنم.. اعتراضم کنی، صدتا بوست میکنم… حالا چی میگی؟!

واقعا فکر میکند همه چیز… مِن جمله احساس لگدمال شده ی من، بازی و تفریح است؟! ثانیه ها در چشمانِ عصبی اش نگاه میکنم و از خنده اش بیزار میشوم و لب میزنم:
-ازم دور بمون…

چند ثانیه ای حرفی نمیزند. نگاه از چشمانش نمیگیرم… تا بفهمد که بزرگترین خواسته ام است! با اخم دست روی چشمهایم میگذارد و میغرد:
-اینطوری نگاه نکن بینَم! کاری نکن بدتر از اون شب بکنما!!

با تمام عصبانیت دستش را کنار میکشم و میغرم:
-گفتم ازم دور بمون!!

لج میکند و خود را به من میچسباند و مرا بین خودش و ماشینش گیر می اندازد. و دستانم را سریع میگیرد و دوطرفم به بدنه ی ماشین فشار میدهد. و با خنده، زورش را به رخم میکشد:

-چقدر دور؟ اینطوری خوبه؟ بیشتر میخوای؟!
صورتش را در نزدیکترین فاصله از صورتم نگه میدارد و میگوید:
-چطوره؟ بیشتر؟!

بغضم میگیرد. با نفس نفس، فقط نگاهش میکنم. او اخم میکند و نزدیک به لبم زمزمه میکند:
-بازم بخواه… تا بیشتر اونطوری بشم که دوست نداری!

تکان نمیخورم و ممانعت نمیکنم و چند لحظه ی دیگر، با لبخندِ پردردی میگویم:

-آره بیشتر… بیشتر ثابت کن که ترسناکی… بیشتر ثابت کن که کثیفی… بیشتر ثابت کن که خطرناکی و باید ازت دور باشم… بیشتر و بیشتر ثابت کن که نامردی!

فشار دستانش کم میشود… عقب میکشد… مات و مبهوت نگاهم میکند…

مات و مبهوت نگاهم میکند و من با زهرخندی میگویم:
-بیشتر ثابت کن که این بازی آخرِ نامردیه! و حریف من هیچ بویی از مردونگی نبرده…

با صدای تحلیل رفته ای میگوید:
-زر نزن…

خود را کنار میکشم و ازش فاصله میگیرم و از ته دل میگویم:
-دیگه پیشت احساس امنیت نمیکنم…

ثانیه ای نگاهمان به هم گره میخورد. چشم میگیرم و برمیگردم… و با قدمهای تند ازش دور میشوم. صدایش را از پشت سر میشنوم:

-چون اون شب گذاشتم بری و کارتو نساختم؟!
برنمیگردم و جوابی نمیدهم و با بغض به راهم ادامه میدهم. بازهم صدایش را میشنوم:

-چشم و رو نداری… حقت بود همون شب خفتت میکردم، اون وقت درست حسابی ملتفت میشدی که نامردی یعنی چی!

بازهم جوابی نمیدهم. تقریبا داد میزند:
-زر میزنی وایسا جوابتم بگیر! هه… امنیت نداره… امنیت نداشتنو نشونت بدم تا دهنت بسته شه؟!

به شدت حالم بد است. قدمهایم را تندتر میکنم و سر به اطراف تکان میدهم… جواب نمیدهم… جوابِ این آدمِ نفهم… یا کسی که خود را به نفهمی زده، نمیدهم!

با ماشینش، با سرعت از کنارم میگذرد. نفس بلندبالایی میکشم. درد از قلبم تا تمام وجودم را گرفته و نمیفهمد… به احساسم تجاوز شده و فقط امنیت نداشتنِ جسمی نیست و نمفهمد… دست روی اولین و پاک ترین هایم گذاشته و نمیفهمد!

**

تمام مدت به دهان استاد زل زده ام و تمام سعیم این است که آن چشمهای طلبکار را از ذهنم دور کنم.

چشمهای سیاه و تُخس و نگاهی راحت… خیلی راحت… موهای نسبتا بلند و حالت دارش… پوست نسبتا سبزه اش… بینی متوسط و لبهای متوسط و خوش حالتی که ریش های کوتاه سیاهش احاطه کرده و…

نرمی شان را هنوز کاملا در ذهن دارم… گرم بودنشان را… وقتی بی تعلل میبوسید… تماما احاطه ام کرده بود و من بی دفاع بودم…

صورت جذابش… واقعا جذاب! مردانه و جذاب… که قبل‌تر ها به نظرم بی کلاس و چندش آور بود… به خاطر تیپِ لاتی و مسخره اش… به هم ریخته بودن و هپَل بودنش… حتی رفتار و طرز حرف زدنش…

همین آدم بلایی به سر احساس و غرورم آورده است که در نظرم صدبرابرِ قبل، نفرت انگیزتر و چندش آورتر شده است.

 

سه روز است که تنها به خاطر دانشگاه بیرون می آیم و با او کاری ندارم و سرم به درس و دانشگاهم گرم است و تا حد امکان حتی از کوچکترین برخورد با او دوری میکنم.

پیامی از اتابک میرسد. گذرا نگاهی به صفحه ی گوشی میکنم و میخوانم:
-امروز تو شرکت دیدمش… صدبرابرِ قبل ازم بدش میاد و چشم دیدنمو نداره…

با چندین ایموجی خنده پیام فرستاده و من با لبخند بی معنی و گذرایی تایپ میکنم:
-چشم دیدن منم نداره…

با ایموجی چشمک جواب میدهد:
-چون فکر میکنه با منی…

اتابک چه میداند؟! شاید این اصلا برای بهادر مهم نباشد… مگر هم تیم بودنمان، برعلیه اش!
دلیل برای نفرت و کینه اش از من زیاد است.

فکر میکند دیگر رغبتی به ادامه ی بازی ندارم. چون دیگر به آن شرکت رفت و آمد ندارم… چون دیگر به دنبال جلب نظر آبتین نیستم… چون پایه نیستم… نمیتوانم… ترسیده ام… ازش فرار میکنم… نمیخواهم باهم برخوردی داشته باشیم… نمیخواهم به من نزدیک شود… چون گفته ام که پیشش احساس امنیت نمیکنم و نامرد است!

جواب میدهم:
-شاید…
و او سریع پیام میدهد:
-آخرش تو برنده ای حورا… نگران نباش…

نفس عمیقی میکشم و جز این دیگر هیچ هدفی برای ماندن ندارم. فقط خرد شدنش را، همانطور که مرا خُرد کرد، ببینم… میگذارم و میروم.

حرفهای استاد تمام میشود و یک کلمه هم نفهمیدم! بچه ها خسته نباشید میگویند و بیرون میرود. و من متعجبم که آبتین، در کلاس حضور داشت و نخواست چند دقیقه ای جای استاد را بگیرد. فقط نشسته بود و شنونده بود و حالا دارد نگاهم میکند.

لبخند گذرایی تحویلش میدهم و بلند میشوم.
هیوا کنارم می آید و میگوید:
-حورا ماشین آوردم… بریم یه چرخی بزنیم…

دو ساعت دیگر کلاس بعدی شروع میشود. استقبال میکنم:
-بریم…

چهار نفر میشویم و از کلاس بیرون می آییم. اما هنوز از پله ها پایین نیامده ایم که آبتین از پشت سر صدایم میزند:
-خانوم بهشتی…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x