رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 125

5
(4)

 

می ایستم و برمیگردم. نزدیک که می آید، توجه خیلی ها را به خود جلب میکند. نگاهها روی او، و بعد روی من است. به خصوص دوستان و همکلاسی هایم…

اگر همان اوایل بود، شاید با چنین صحنه ای کلی ذوق میکردم. اما حالا حتی توجهی به پچ پچ و نگاه دخترانی که کنارم ایستاده اند هم نمیکنم. هرچند که میدانند آبتینِ سمیعی، پسرعموی همسایه ام است و من توی شرکتشان کارآموز هستم.

آبتین با نگاه گذرایی به دخترها، رو به من میگوید:
-حالت چطوره همسایه خانوم؟

و برای آبتین مهم است که به همه بفهماند، هیچی بین ما نیست! دیگر اذیتش نمیکنم… دیگر مزاحم آرامشش نمیشوم… برای بازی خودم و بهادر، سعی نمیکنم به او نزدیک شوم و با اعصاب و روانِ او و متین بازی کنم!!

لبخند آرامی میزنم:
-ممنون… شما خوبی؟
با مکث میگوید:
-در مورد کارای شرکت یه صحبتی باید باهم داشته باشیم…

ثانیه ای مکث میکنم. قدمی از بچه ها فاصله میگیرم و به آبتین نزدیکتر میشوم و آرام میگویم:
-میتونی بهم زنگ بزنی…

اخم کمرنگی میکند و مثل خودم آرام میگوید:
-بیرون منتظرتم… زود بیا…

و با سری که تکان میدهد، فاصله میگیرد و دور میشود. به رفتنش نگاه میکنم و حدس میزنم که درمورد بهادر باشد…

هیوا با شیطنت میگوید:
-بالاخره مخشو زدی؟

خنده ی مسخره ای روی لبم می آید و حرفی ندارم. همه فهمیده بودند که کراشِ عزیزم است سمیعی! حق دارند که حالا چنین فکری بکنند.

آیلار دستی به پشتم میزند.
-عجب شوهری تور کردی حورا…

نگاه چپی به آیلار میکنم. چرا همه ی روابط را ختم به شوهر کردن می بیند؟! با این سادگی اش چه کنم آخر؟!

-ما فقط همکار و دوستیم… فهمیدنش چرا انقدر برات سخته آیلار؟
-یعنی دوست پسرته دیگه؟
خنده ام میگیرد و سه تا دختر همزمان با من میخندند.
-دوست آیلار… دوست!

آیلار با خنده ای که باعث میشود لپهایش سرخ شود، میگوید:
-همه اولش همینو میگن… بعد می بینی دارن اسم بچه شونو انتخاب میکنن…

خنده ی مسخره ام وسعت میگیرد و میگویم:
-بیخیال… بچه ها من باید برم…
اعتراض کردنشان با شیطنت همراه است و آیلار آخرین حدس هوشمندانه اش را میزند:

-لابد میخواد ازت خواستگاری کنه… زودی جواب مثبت ندی ها… میفهمه ندید بدیدی!
با خنده و تاسف سری به اطراف تکان میدهم و رو به دو دختر میگویم:
-توجیهش کنید، تا من برمیگردم…

هرچند آنها هم درک زیادی از دوستیِ ساده بین من و آبتین ندارند، اما دیگر به اندازه ی آیلار داغون نیستند و در جواب میگویند:
-حله… بفهمه هر دوستی ای به ازدواج ختم نمیشه، اوکیه دیگه؟!

پوفی میکشم و دستی تکان میدهم و میگویم:
-یه دورم میام واسه شما توضیح میدم… فعلا…

میخندند و فکر میکنند خودم را میگیرم. شاید حق دارند… من دو ماه پیش هر کاری میکردم تا توجه آبتین را به خود جلب کنم. آن اوایل که بدتر بود… جذب ظاهر سرد و مغرورش شده بودم و… بهادر کم کم همه چیز را… حتی ذهن و عقاید و حسم را به کل خراب کرد!

از دانشگاه بیرون می آیم. آبتین ما ماشینش سر خیابان منتظرم است. با دیدنم بوق میزند… دستی تکان میدهم و به سمتش میروم.
سوار میشوم و درحال بستن در سلام میدهم. نگاهم میکند… چند ثانیه ای درسکوت…

لبخند دندان نمایم را به رویش میپاشم.
-چه خبرا؟ خوبی؟ اممم متین چطوره؟
در سکوت نفس بلندی میکشد. ادامه میدهم:

-هنوز ازم بدش میاد و چشم دیدنم رو نداره؟ یا خوشحاله که متوجه رابطه تون شدم و دیگه مزاحمت نمیشم؟ و حتی دیگه به شرکتتون رفت و آمد ندارم؟ دیگه از بابت من نگرانی نداره؟

چشمانش باریک میشود. یک روز جذابترین بود و حالا… دوست داشتنی! واقعا به عنوان یک دوست، دوست داشتنی است.

وقتی حرفی نمیزند، متفکرانه میگویم:
-بذار حدس بزنم درمورد چی میخوای حرف بزنی… امممم… بهادر!
تکخند آرامی دارد و کمی عصبانی است!

حدس هایم را برایش ردیف میکنم:
-میخوای بپرسی چرا دیگه نمیام شرکت… یا کارم با بهادر به کجا رسید… دارم چیکار میکنم… قراره تو اون خونه بمونم، یا برم… شایدم بهادر فرستادتت که سردربیاره…

میان حرفم میگوید:
-نه!
در چشمانش میپرسم:
-چی نه؟!
حرکت میکند و میگوید:
-بهادر منو نفرستاده…

خنده ام میگیرد. آنقدری نمیشناسمش که بدانم آبتین راست میگوید، یا نه… آخر بهادر پیچیده ترین و غیر قابل پیش بینی ترین و عوضی ترین است!

-خب پس؟
-هیچی میخواستم حالتو بپرسم…
پوزخندی روی لبم می آید. نگاه گذرایش با اخم همراه است:

-چیه؟! خنده داره که آدم حالِ دوستش رو بپرسه؟ یا من رو دوست خودت نمیدونی؟ یا فکر کردی اومدم اطلاعات جمع کنم ببرم واسه بهادر؟ همچین فکرایی درموردم میکنی حورا؟

پشیمان میشوم از فکرهایی که توی سرم آمد. آبتین چنین آدمی نیست… همیشه سعی میکرد دور باشد و خود را از این بازی کنار بکشد. هرچند که واقعیت را هم نگفت…
-خیله خب ببخشید…

نفس آرامی میکشد و خیره به جلو میگوید:
-نگران هر دو تونم… نمیدونم دقیقا دارید چیکار میکنید… هیچکدوم هم که حرف گوش نمیدید…

دست به سینه میشوم و به روبرو چشم میدوزم.
-اگه قراره نصیحت کنی، همین اول بگو که پیاده شم…

خنده ای سر میدهد:
-مگه تو گوشِت میره؟ نه تو گوشِ تو میره، نه تو گوش اون کله خر! این وسط من نمیخوام تو آسیب ببینی… یعنی بیشتر از این آسیب ببینی!

پوزخندی با بغض میزنم :
-پس میدونی که پسرعموت، تا چه حد خطرناکه!
با مکث میگوید:
-نیست…

صدای خنده ی مسخره ام بالا میرود.
-خیله خب هست… ولی اونقدر نیست…
صدایم هم بالا میرود:
-نیست؟! نیست آبتین؟!! دیگه چطوری باید نشون بده که خطرناکه؟! چرا ازش دفاع میکنی وقتی میدونی که هست؟

سکوت میکند و جوابی ندارد!
چند لحظه ی دیگر میگوید:
-اگه کاری باهاش نداشته باشی، خطری نداره…
یک کلام میگویم:
-ندارم!

-عصبانیه…
با حرص میخندم:
-جالبه واقعا…
کنار خیابان پارک میکند و رو به من میگوید:
-توام عصبانی ای… چرا؟!

کوتاه میگویم:
-نیستم…
جوری نگاهم میکند که فکر میکنم مسخره ترین حرفِ دنیا را زده ام! اما نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بی تفاوت بودنم را در چشمانم بریزم.

-من عصبانی نیستم آبتین… فقط از خودم ناراحتم که در برابرش تا این حد سادگی کردم…
آرام و مواخذه گر میگوید:
-گفتم ساده نیست…

صادقانه میگویم:
-اشتباه کردم…
با مکث میگوید:
-بریم یه قهوه بخوریم؟

خنده ام دست خودم نیست و میگویم:
-متین ناراحت نشه؟
اخم میکند و میخندد:
-انقدر تیکه ننداز…

-نه جدی میگم… میدونم از من خوشش نمیاد… هرچند که منم ازش خوشم نمیاد… به نظرم خیلی گستاخ و تند و بی تربیته…
تذکر میدهد:
-حورا!

حرفم را ادامه میدهم:
– با تمام اینها… اما خب نمیخوام حساسش کنم…
کمی معذب میگوید:
-حساس نمیشه… بهش توضیح دادم که باهم دوستیم… درک میکنه…

نمیخواهم بپرسم، اما کنجکاوی نمیگذارد. با مکث میپرسم:
-واقعا… اینطوری هستین؟
او هم با مکث جواب میدهد:
-چطوری؟

آن روز جلوی چشمم می آید. تصور میکنم باهم بودنشان را… خجالت میکشم… اخم میکنم و بی اراده میگویم:
-بی ادبا!

متعجب میخندد. هرچند معذب بودنش بیشتر میشود و میگوید:
-نباید دید میزدی…

من هم ژست متعجبی به خود میگیرم:
-فکر نمیکردم با همچین صحنه ای روبرو بشم!
بی صدا میگوید:
-درسته… متین دنبال عمل تطبیقه…

و من در فکر زمزمه میکنم:
-اما خوشحالم که دیدم و متوجه شدم…
بازدم آرامی بیرون میفرستد و میگوید:

-قهوه مهمون من…
به اجبار پیشنهادش را قبول میکنم و میگویم:
-بستنی شکلاتی…

خنده اش میگیرد. پشت میز می نشینیم. برای خودش قهوه سفارش میدهد و برای من بستنی شکلاتی…
و با مکث همان موضوعِ قبل را از سر میگیرد.

-بهادر… کاری کرده؟
با خنده ی مسخره ای میگویم:
-چه سوال تکراری و مسخره ای! مثل اینکه بگی تو هوا اکسیژن وجود داره؟ یا بگی آدما تو بدنشون خون دارن؟ آبِ دریا شوره؟ زمین گرده؟ بهادر کاری کرده؟!

در سکوت نگاهم میکند و من ثانیه ای بعد میگویم:
-خب معلومه که کاری کرده! این چه سوالیه میپرسی؟ همیشه کاری میکنه… مگه میشه کاری نکنه؟ مگه میشه اکسیژه تو هوا وجود نداشته باشه یا آب دریا شور نباشه؟!

بلافاصله میپرسد:
-باشه… اینبار چیکار کرده؟!
با لبخند شانه ای برایش بالا می اندازم و هیچی نمیگویم.

-تو چیکار کردی؟
ژست متفکرانه ای به خود میگیرم و میگویم:
-اممم اشتباه کردم… همین!

سفارشات را می آورند. تشکر میکنیم. قاشق را داخل بستنی شکلاتی فرو میکنم و محتوایش را هم میزنم. آبتین همانطور که دستش را دور فنجان قهوه اش پیچیده، میگوید:
-عصبانیش کردی…

متعجب میخندم:
-اُه… یعنی قراره خطرناک تر از این بشه؟!
جدی و دلسوزانه میگوید:
-کاریش نداشته باش حورا!

و من جدی تر از او جواب میدهم:
-کاریش ندارم! واقعا کاری به کارش ندارم… هیچ کاری… متوجهی آبتین؟ من با اون آدم هیچ کاری ندارم! حتی جوری برنامه ریزی کردم که تا حد امکان باهاش برخوردی نداشته باشم… نبینمش… حرفی بینمون رد و بدل نشه… من الان کاملا درک کردم که اون آدم برام خطرناکه… اون رحم نداره… نامرده… واسه همین حد الامکان ازش دوری میکنم…من با آدم نامرد کاری ندارم!

ناباور و بهت زده میپرسد:
-پس چرا عصبانیه؟!!
با پوزخندی میگویم:
-اینو دیگه من نمیدونم… دلایل زیادی وجود داره… تو که میشناسیش؟ هرچیزی که بر وفق مرادش نباشه، عصبانیش میکنه… اصلا میتونی از خودش بپرسی…

کلافه میگوید:
-خودش که جواب نمیده! فقط میپره به همه… فکر میکردم تو دلیل عصبانیتش رو بدونی… که احتمالا خودت دلیلش باشی… تو عصبانیش میکنی حورا… الان یعنی یه چیزی شده… بینتون چی پیش اومده؟!

شانه ای بالا می اندازم و قاشق قاشق از بستنی ام را می بلعم. کمی از قهوه اش میخورد… فکر میکند… خود را جلو میکشد و میپرسد:
-واسه همین دیگه نمیای شرکت؟
دهانم یخ میزند. تند تند سر بالا و پایین میکنم و میگویم:
-من تو اون شرکت دیگه کاری ندارم… اگه بیام، فقط باعث آسیب زدن بیشتر به خودم میشم…

با مکث میپرسد:
-تو که میدونی خطرناکه، چرا نِمیری؟
قاشق دیگر را توی دهانم فرو میکنم و بلافاصله قورت میدهم. اصلا… اصلا نمیخواهم بغض کنم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x