از آسانسور بیرون می آیم. با دقت به اطراف نگاه میکنم و در واحدش بسته است!
خانه نیست؟! محال است که نباشد.
برنامه اش با دوستانش به هم خورده بود که ماند. گفته بود آبتین قرار است بیاید. پس ممکن است باهم در خانه باشند. یا…پشت بام؟!
نکند هنوز تنها و ناراحت در پشت بام باشد و میان بساط سیزده به دری که برایش تدارک دیدم، افسرده نشسته و زانوی غم بغل گرفته باشد؟!
با این فکر، خنده ی خبیثانه و پر ذوقی روی لبم می آید. بی طاقت میشوم برای دیدن آن قیافه ی دپرس شده ای که از تصورم بیرون نمیرود.
لب زیرینم را میان دندانهایم میفشارم و نگاهم به سمت پله های پشت بام میرود. بروم ببینم؟ یا از خیرش بگذرم؟! از دست بدهم دیدنِ بهادرِ ضد حال خورده ی غمگین را؟!
-عمرا!!
وسوسه بر من غلبه میکند و نه… نمیتوانم بگذرم! از پله ها بالا میروم. و با خود میگویم، اگر در آن حال دیدمش، چه عکس العملی نشان دهم؟ بخندم؟! آیدین صدایش بزنم؟ مسخره اش کنم؟ یا… یا… همان جا تمام کنم؟!
آخر… ته دلم، با وجود کینه و دل شکستگی بزرگی که از او دارم، این بازی هیچ لذتی ندارد! فقط قلبم سوخته و دلم آتش گرفته و غرورم له شده و حسم به بازی گرفته شده و در این بازی بوسیده شده ام و… من از دست آن نفرت انگیزِ بیشعور، ناراحتم! با تمام اینها اگر بخواهد تمام کنیم… تمام کنم؟!
نمیدانم…
نفس عمیقی میکشم و در پشت بام را باز میکنم. پا در پشت بام میگذارم. سکوت است و سکوت…
انتظار دارم ببینمش… حالا تنها هم نشد، حداقل با آبتین… اما نیست!
دور تا دور را نگاه میکنم. نیست؟! واقعا جایی هم قایم نشده که روی سرم خراب شود؟!
به هر سمت و سویی چشم میچرخانم و به بساطی که صبح برایش چیده ام، نزدیک میشوم. انگار واقعا نیست!
نگاهم کم کم روی همان بند و بساط می ماند. مات میشوم… دهانم باز میشود و تکخند مزخرفی از گلویم خارج میشود.
جوجه ها را سیخ کرده و تماما خورده و هرچه خوراکی هست، دخلش را آورده! قلیان چاق کرده و کشیده… پوست تخمه ها را توی بشقاب بزرگی کوه کرده و اطراف بشقاب پر از پوست آجیل و تخمه… یعنی هرچه بود و نبود را بلعیده و به روایتی کاملا جارو کرده!!
پلک میزنم و گیجم و… افسرده بود؟!
می نشینم و به سبد خالی و ظرفهای کثیف و سیخ های جوجه ای که همان نزدیکی ها روی هم پرت شده، نگاه میکنم. برای تصورات مسخره ای که از ذهنم گذشت، خنده ام میگیرد. انگار کلی هم در نبودم خوش گذرانده!!
و اینطور که مشخص است، تنها هم نبوده.
فنجانی برمیدارم و بوی الکل به مشامم میرسد. بله… آب شنگولی جور و مزه جور و رفیق و رفقا جور و… سیزده اش به در!
خوشم می آید! و در عین حال برای خودم تاسف میخورم. واقعا توقعی به جز این از آن آدم داشتم؟!
میخواستم مثلا از زور ناراحتی و عصبانیت بزند همه چیز را به هم بریزد…یا چیزی از گلویش پایین نرود…یا دلخوری نگذارد بماند و کلا بگذارد برود…یا یک ذره احساس… یک ذره ابراز ناراحتی… یعنی هیچی؟!
اصلا به یک ورش بود که من با اتابک رفتم؟!
خب… چرا باشد؟!! دلیل خاصی باید داشته باشد؟! من جز یک وسیله برای بازی و سرگرمی اش هستم؟!
صبح هم که عصبانی شد، به خاطر از دست دادن این وسیله برای استفاده اش بود و نشد که سر به سرش بگذارد و دستمالی اش بکند و حالش را ببرد!
خنده روی لبم مانده و ته گلویم فشرده میشود. درستش اصلا همین است! باید همینطور برخورد کند و جز این عکس العمل نشان دهد، زیادی مسخره است.
باید نشان دهد که بهادر است و همه چیز بازی، و حورا یک اسباب بازی که اگر نبود، یک سرگرمی دیگر پیدا میکند و کلی هم خوش میگذراند!
من هم نشسته ام و فکر میکنم که چه فکرهای مسخره ای داشتم. میخواستم تمامش کنم!
هه!!
میخواهم همه چیز را همینطوری بگذارم و بروم… اما می بینم که اینطوری هم نمیشود. ممکن است فکر کند که به من برخورده! نباید بربخورد… بهادر بهترین حرکت را زد!
همه چیز را در سبد جمع میکنم و آشغال ها را توی کیسه زباله میریزم. زیرانداز را میتکانم و جمع میکنم و کف پشت بام را جارو میزنم. حتی قلیانش را هم تمیز میکنم!
چنگیز بلند قوقولی قوقو میکند و من میغرم:
-زهرمار!!
با کینه نگاهم میکند و پرهایش را باد میکند! توی قفس چه خط و نشانی برایم میکشد و من دست به کمر رو بهش میتوپم:
-بدترکیبِ بوگندوی زشت… یه روز سرِتو میبرم و ازت آبگوشت درست میکنم و نوش جان میکنم! تا وقتی این یه کار رو انجام ندم، از اینجا نمیرم!!
انگار متوجه حرفهایم میشود که توی قفس بال بال میزند تا یک جوری بیرون بیاید و سرم را از تنم جدا کند!
-انقدر بال بال بزن تا جونت دراد!
برایش زبان درازی میکنم و چشم میگیرم و با برداشتن سبد مسافرتی، برمیگردم. همان دم می بینمش!
با همان تیپ صبح… شانه اش را تکیه داده به چهارچوب در… و نگاه خمارش به من…
-چیه نیومده سر و صدا راه انداختی نمیذاری بخوابیم؟
و صدایش خش دار و خواب بود! خدایا خواب بود!!
از زورِ حرص میخندم… ملیح… با عشق!
-اِوا ببخشید… نمیدونستم خونه ای…
نگاهی به سر تا پایم میکند. رکابی به تن دارد، فقط. قلبم ریزش مزخرفی دارد. مست نیست… یا هست… توی چُرت بود… انقدر خورده و خوش گذرانده که خسته شده و خوابیده بود!
-بی سر و صدا کار کن، رفیقام خوابن… با اون بچه هم انقدر کل کل نکن… جمع کن بیا برو!
خداوندا یک آدم تا این حد بیشعور و… بی احساس و… بیخیال؟!!
-شما تشریف ببر به خوابت برس که خواب و مستی از سرت نپره!
با سستی میخندد و میگوید:
-مرسی که انقدر به فکرمی حوری…
دلم میخواهد موهای ژولیده اش را اتقدر بکشم تا حرصم کمی خالی شود.
-خواهش میکنم… چیزی کم و کسر نبود؟
-جوج کم بود!
دندانهایم روی هم فشرده میشوند. لبخندم وسعت میگیرد.
-شرمنده نمیدونستم رفیقات هم میان…
یک ابرویش را با شیطنت بالا می اندازد.
-آبتین سراغتو میگرفت…
عجیب مزه میدهد این بازی!
-الان نیست؟ زود اومدم که ببینمش…
-رفت…
لبهایم را جمع میکنم:
-عه چه حیف…
با مکث میپرسد:
-اتابک کجاست؟
حتی از آوردن اسمش هم خوشش نمی آید و من میفهمم!
-رفت…
-میگفتی می اومد بالا!
چه بگویم به این عذابِ جان؟!
-نخواستم بیاد… ترسیدم آبتین باشه و با دیدنش آزرده خاطر بشه…
میخندد و میگوید:
-به تُ… آبتینم نیست!
هین بلندی میکشم و بی اراده میگویم:
-بی ادب!
با همان خنده ی بی حوصله میگوید:
-خوش گذشت؟
آب گلویم را پایین میدهم.
-بد نبود…
حتی مهلت نمیدهد جمله ام تمام شود و رگباری میپرسد:
-سیزدهِ ت به در شد؟ سبزه گره زدی؟ جوج زدی؟ بازی کردی؟ چرخ و فلک سواری… تونل وحشت… قطار… تاریکی… جیغ و بغل و خراب بازی و بمال بمال و…
میان حرفهایش بی اراده داد میزنم:
-بس کن!
پوزخندی میزند:
-چرا قرمز شدی؟
نفس بند رفته ام به سختی بالا می آید و میگویم:
-طرز فکر و حرفات… واقعا شرم آوره…
-باو بیخیال من همه ش تصور کردم… همه ش!
بهت زده ام و قلبم تپش تندی دارد و میپرسم:
-چیو؟!
دست به سینه میشود و پر تفریح… یا با کینه… میگوید:
-همه ی کارایی که امروز میشد باهم بکنیم و ریدی توش…
چرا قلبم میلرزد؟! اخم میکنم:
-چه کارایی؟
-کارایی که امروز با اتابک کردی…
گیجم میکند. اذیتم میکند. زخم میزند و خودش چه حسی دارد با این حرفها؟!
-چرا باید به من و اتابک فکر کنی؟!
به طرز مسخره ای میخندد.
-فکر نکردم… خوش گذروندم… جات خالی… نه نبود… جات پر شد!
دقیق نگاهش میکنم. خودش هم انگار گیج میزند و اثر مستی ست؟!
-مستی؟!
با لذت چشم میبندد:
-اوف مستم کرد!
چیزی از درونم کنده میشود و می افتد! بی اراده میپرسم:
-کی؟!!
در همان حالت میگوید:
-همون که جات رو پر کرد!
حس وحشتناکی میگیرم. نباید بپرسم… به من ربطی ندارد… مهم نیست… ولی زبانم بی اجازه میچرخد:
-کی؟ آبتین؟!
میخندد. یک جور بدی میشوم.
-متین؟
صدای خنده اش بالا میرود. قدمی بی اراده به سمتش برمیدارم:
-رفیقات؟!
میان قهقهه ی پر لذتش میگوید:
-خوب داری خودتو به نفهمی میزنی…
نفهمی… نه… نمیفهمم! یعنی… نمیخواهم بفهم. نمیخواهم حدس دیگری بزنم. نمیخواهم… به زبان بیاورم!
آب گلویم را فرو میدهم و سعی میکنم خود را جمع و جور کنم.
-به هرحال… به من ربطی نداره…
-دقیقا! به تو ربطی نداره…
ایستاده ام و احمقانه فقط نگاهش میکنم. او دستی برایم تکان میدهد و میگوید:
-آروم کار کن، مزاحم خوابمون نشو…
میخواهد برگردد… من کاملا بی اختیار میگویم:
-عرضه شو نداری…
نامتعادل برمیگردد و از شانه نگاهم میکند. قیافه اش به شدت لعنتی است!
-جدی؟! عرضه ی چیو ندارم؟
لب میبندم. نباید ادامه دهم. نباید اهمیت بدهم.
-با این تیپ و ریختت… اصلا کی بهت… نگاه میکنه؟!
اخم میکند و مسخره ام میکند:
-نگو اینطوری حوری، بهم برمیخوره… چِمه؟!
نگاهی به سر تا پایش میکنم تا خوب بفهمد که چِش نیست! اما خب خودم هم… چیزی جز جذابیت و متفاوت بودن و خاص بودن و… عوضی بودن نمی بینم! گزینه های مثبتش دارد از منفی ها میزند بالا و من با پوزخند پرتمسخری میگویم:
-هرچی هستی، مورد پسند دخترا نیستی…
-مطمئنی؟!
نه… واقعا… نه! لااقل حالا فهمیده ام که اینطور نیست. لال میشوم و نمیتوانم جواب بدهم. او رو به من دست در جیب های شلوار کردی اش میکند و میگوید:
-میخوای نشونت بدم؟!
وای خدا قلبم!
-چی… چیو؟!
ناگهان به سمتم می آید و میگوید:
-بیا نشونت بدم…
نفسم بند میرود. بهت زده ام که سبد مسافرتی را از دستم میکشد و روی زمین میگذارد. و زیرانداز را رویش پرت میکند و دستم را میگیرد.
-بیا ببین چطوری مورد پسند واقع شدم…
وحشت میکنم! چرا؟!!
-نکن!
دستم را میکشد. همراهش کشیده میشوم. احساس میکنم همین حالا پس می افتم!
-بیا حوری… بیا ببین چطوری عاشق تیپ و سر و ریختم شده!
مقاومت میکنم و حس گندی دارم.
-نمیخوام باهات بیام، دستمو ول کن!
-نه باید بیای ببینی…
به اجبارِ او تا دم در پشت بام کشیده میشوم و اصلا دلم نمیخواهد چیزی نشانم دهد یا کسی را ببینم.
-کجا میبری منو؟!!
نگاه گذرا و تُخسی میکند و با لحن آرام و پرهیجانی میگوید:
-یواش، خوابه! بی سر و صدا بیا بریم نشونت بدم…
بی صدا و حال خراب لب میزنم:
-نه…
دستم را میفشارد و از پله ها پایین می آورد. پچ پچ وار میگوید:
-فقط حواست باشه جیغ و داد راه نندازی… گناه داره تازه خوابش برده… خسته ست… از صبح نذاشتم به حال خودش باشه، بس که یکسره سربه سرش گذاشتم و حال کردم باهاش..
حرفهایش مثل زهرمار است. سرم گیج میرود. حالت تهوع دارم. در باز خانه اش را می بینم.
حالا یا ی پسر نشونش میدع یا حیوون هاش شایدم حوریه (مرغش) ووو بعد ب ریش نداشته ی حورا میخنده