انگشتان یخ زده ام را دور دسته ی چمدان می پیچم و میپرسم:
-کدوم اتاق باید برم؟
-حالا که نه… بشین یه قهوه ای چیزی بیارم…
میان حرفش قاطعانه میپرسم:
-کدوم اتاق اتابک؟!
مکثی میکند و سر تکان میدهد.
-خیله خب بیا…
جلوتر از من راه می افتد و من هم به دنبالش… وارد راهروی پهنِ کنار آشپزخانه میشویم. اولین در سمت راست را باز میکند و میگوید:
-اینجا… تا وقتی که بیان، میتونی استراحت کنی…
از کنارش میگذرم و وارد اتاق میشوم. درحال نگاه کردن به اطراف هستم که اتابک میپرسد:
-گرسنه نیستی؟
اتاق متوسط، با یک تخت یک خوابه… و یک پنجره ی بزرگ که پرده ی حریر دارد… اتاق روشن، و پنجره رو به باغ…
-یه چیزی خوردم…
چمدان را وسط اتاق میگذارم و گوشه ی پرده را کنار میزنم. اتابک میپرسد:
-چیزی لازم نداری؟
ورودی باغ از اینجا دیده میشود، هرچند که دور است.
-نه ممنون…
-اگه حوصله ت سر رفت، بیا بیرون تا وقتی که بچه ها بیان…
پرده را می اندازم و به سمتش برمیگردم. هرچند که اعتماد کردنم به یک مرد غریبه و آمدنم به اینجا اصلا کار درستی نیست، اما حالا اینجا هستم. چون همانقدر که من از بهادر کینه و دلخوری دارم، او هم دارد. توی چشمانش میخوانم… و البته که… من حورا هستم!
-مرسی حوصله م سر نمیره…
چند ثانیه ای نگاهم میکند. انگار میخواهد حرف بزند… یا مثلا سر حرف را باز کند که نرود… دستانم را مشت میکنم که سمت شالِ عقب رفته ام نرود.
سرد و جدی میگویم:
-نه گرسنمه، نه تنشنمه، نه چیزی لازم دارم، نه حوصله م سر میره… یک ساعت دیگه بچه ها میان، و راس ساعت نُه مبارزه بین تو و بهادر شروع میشه… من چند ثانیه بعد از شروع مسابقه میام بیرون… حرف دیگه ای میمونه؟
میخندد:
-نه، فقط گفتم شاید بدت نیاد درمورد بهادر و باختی که در انتظارشه، حرف بزنیم و خوشحالیمون رو باهم تقسیم کنیم…
میخندم، اما با تردید و سخت…
-هنوز از چیزی مطمئن نیستم… هروقت تموم شد و به چشم دیدم که بازنده بهادره، اونوقت باهم خوشحالی میکنیم…
قدمی داخل اتاق میگذارد:
-مطمئن باش حورا… چیزی جز باخت…
قدم دوم را برنداشته، میان حرفش میگویم:
-الان فقط میخوام تو این اتاق تنها باشم و منتظر بشم ساعت نُه بشه…
میان راه از حرکت می ایستد. نگاهش که خیره میشود، با جدیت میگویم:
-لطفا!
مکثی میکند و سپس با خنده قدم آمده را عقب گرد میکند.
-باشه دختر، منم به جز مبارزه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم… انقدر بدبین نباش…
بدون لبخند میگویم:
-بدبین نیستم، فقط محظ اطمینان، لوکیشن اینجا رو واسه خواهرم و یکی از دوستام فرستادم…
خنده اش به کل جمع میشود.
-نه! چرا؟!!
در عوض من لبهایم را کش میدهم.
-دلیلش واضحه آقای اتابک…
خوشش نیامده، از حالت نگاهش میفهمم. اما سخت نمیگیرد و به در خنده میزند:
-دیوونه… حالا قراره بیان اینجا؟
-اگر احساس خطر کنم! که نمیکنم… من بهت اعتماد دارم هم تیمِ من…
دستهایش را به حالت تسلیم بالا میگیرد:
-مطمئن باش از طرف من هیچ خطری تو رو تهدید نمیکنه… من چند ساله که منتظرِ همچین شبی ام… میخوام بدونی که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم… هیچی اندازه ی امشب برام مهم و با ارزش نیست!
لب میفشارم و او با مکث از اتاق بیرون میرود و میگوید:
-پس تا ساعتِ نُه!
سر به تایید بالا و پایین میکنم:
-نُه!
در را به رویم می بندد و برای اینکه مطمئن ترَم کند، میگوید:
-کلید اتاق روی دره، میتونی در رو از داخل کلید کنی…
حتما میکُنم! جلو میروم و در را کلید میکنم… با نفس بلندی برمیگردم و دست به کمر، نگاه توی اتاق میچرخانم و نمیدانم چرا…نگاهم تار میشود!
پوف بلند بالایی میکشم و روبروی آینه ی کنسول سفید رنگِ توی اتاق می ایستم. هیچ آشفتگی و نامرتبی توی ظاهرم نیست و همانطور تافت زده مانده ام!
با اینحال موهایم را مرتب تر میکنم، رُژ لبم را قرمزتر… پر از کینه تمرین میکنم، برای لحظه ی دیدنش!
چند دقیقه ی دیگر لبه ی تخت می نشینم و ثانیه ها را میشمارم. آنقدر با گوشی سرم را گرم میکنم، تا دقیقه ها بگذرند و این دو ساعت لعنتی تمام شود. که بالاخره یک ساعت میگذرد و صدای اتابک را از پشت در میشنوم.
-حورا بچه ها اومدن، حواست باشه صدایی از خودت درنیاری…
قلبم هری میریزد.
-باشه…
هنوز خودش نیامده، اینطور با تلاطم افتاده ام!
گوشه ی پرده را خیلی کم کنار میزنم. چند لحظه ی دیگر، دو ماشین پشت سر هم وارد باغ میشوند!
بینشان به دنبال آشنا هستم… مثلا آبتین… که آبتین برایم قابل اعتمادتر از هرکسی ست!
از دو ماشین، هفت هشت نفری پیاده میشوند. همه جوان، مثل بهادر، یا اتابک…
نفسم لحظه ای بند میرود. با سلام و علیکی که با اتابک میکنند، به سمت ساختمان ویلا می آیند. بینشان آبتین و آشنایی نمی بینم…و قلبم شروع به تند کوبیدن میکند. نکند اشتباه کردم و به اتابک اعتماد کردم؟! نکند… بهادر نیاید؟! یا مسابقه ای در کار نباشد؟!! نکند… نکند…
صدایشان را از بیرون از اتاق میشنوم. منی که لوکیشن و آدرس را برای سوره فرستاده ام، فقط با این عنوان:
“-خونه ی دوستمه… اولین باره میرم، گفتم یکیو در جریان بذارم…”
هرچند که سوره کلی نصیحتم کرده بود که مراقب خودم باشم و مثل گاو هرجایی سرم را نیندازم پایین و بروم، اما میدانست که من کار خودم را میکنم! در آخر به همان “مراقب خودت باش” بسنده کرده بود.
و الان من چطور مراقب خودم باشم، با هفت هشت ده تا غول تشَنِ ورزشکار؟!!
یکی میگوید:
-چه بوی عطری میاد… زن آورده بودی اَتا؟
یا خدا! اتابک با خنده میگوید:
-گمشو زن کجا بود؟ من چند ساله بوی زن به مشامم نخورده؟
میخندند و یکی میگوید:
-بمیرم برات… زن چی هست اصلا؟
خب… جیشم هم گرفت از وحشت! نمیشود… به آبتین پیام میدهم:
-سلام… آبتین بهادر امشب جایی قراره بره؟!
صدای یکی از مردها را میشنوم:
-خوبه بالاخره وقتش رسید… گفتیم داری می پیچونی کَلِت با بهادرو…
اتابک با پوزخندی میگوید:
-بپیچونم؟! جلو همه تون قول دادم که یه روز جوری زمین بزنمش که تا عمر داره یادش بمونه دردشو…
یعنی راست است دیگر… خب؟ جای نگرانی نیست… هست؟!
پیام آبتین حواسم را از حرفهایشان پرت میکند.
-سلام، چطور؟ چیزی بهت گفته؟
سریع تایپ میکنم:
-فقط بگو… جونِ متین جونِت راستشو بگو…
دستگیره در کشیده میشود. یا امام غریب! صدایی از بیرون میشنوم:
-اَتا در اینجا چرا بسته ست؟
دست روی قلبم میگذارم و نگاهم روی در قفل شده می ماند. اتابک میگوید:
-برو اون یکی اتاق… اونجا خرت و پرت گذاشتم…
وقتی صدای دیگری نمی آید، نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم. کم کم دارم مطمئن میشوم…
به خصوص که پیام آبتین میرسد:
-از دست تو حورا… با رفیقاش قرار مسابقه داره، چی شده مگه؟!
هوف خوب است… این پیام آرامش دهنده است. جواب میدهم:
-خیلی اصرار داشت که منو ببینه، بعد بره… مرتیکه میخواست قبل رفتن یه آزار و اذیتی به من برسونه، انرژی بگیره، بعد بره!
چند ایموجی خنده برایم میفرستد و سپس پیام میدهد:
-انرژی ندادی بهش؟
هه… انرژی ای به وجودش بدهم!!
-براش گذاشتم کنار…
فقط استیکر خنده برایم میفرستد. دقیقه ای دیگر صدای زنگ آیفون به گوشم میرسد. خیلی سریع نگاهم را از گوشه ی پنجره به بیرون میدهم.
ماشینی داخل میشود. و چند لحظه ی دیگر، جلوی نگاه منتظرم، آبتین و متین و یک نفر دیگر پیاده میشوند.
با دیدن آبتین، انگار آرامش به قلبم تزریق میشود. به خصوص که متین هم همراهش است. همه چیز کاملا راست است انگار.. و من بی فایده و بی هدف اینجا نیستم!
حالا میتوانم بنشینم و با خیال راحت منتظر آمدن آن نامرد بشوم. که مشتاق و بیقرار دیدنش هستم!
صدای سلام و احوالپرسی آبتین به گوشم میرسد. همه چیز کاملا واقعی، و طبق برنامه ایست که اتابک با من درمیان گذاشته است!
دق میدید آدما تا برسه سر اصل مطلب🤦🏻♀️
یه کاری نکنین ادامه رمانا لو بدما😈😂