1 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 128

5
(3)

 

با سرگیجه و سردرد، قرصی میخورم و تا ظهر میخوابم. امیدوارم که خودش حتی یک ثانیه هم نخوابیده باشد، مردک مریض!

**

-کِی میرسی؟
پیام را ارسال میکنم و حواسم را به حرفهای استاد میدهم. چیزی به اتمام کلاس نمانده. نُت برداری میکنم و فکر میکنم که این کلاس… این ترم… این دانشگاه… ادامه خواهد داشت؟!!

هنوز هیچی نمیدانم. اما حتی اگر نتوانم دیگر ادامه دهم و مجبور به ترک این دانشگاه شوم، بازهم می ارزد! حالا دیگر هیچی برایم اهمیت ندارد، جز نشاندن آن وحشیِ بیشعور، سر جایش!

پیام میرسد:
-دو سه دقیقه ی دیگه میرسم…
راضی از پیامی که داده، جواب میدهم:
-باشه پس همدیگه رو می بینیم…

چند دقیقه ی دیگر فضای کلاس و حرفهای استاد را تحمل میکنم، تا بالاخره تمام میشود! نفس آسوده ای میکشم و با بیقراری، زودتر از بقیه ی بچه ها از کلاس بیرون می آیم.

قلبم تند میکوبد و هرچند ثانیه یکبار، ریزش وحشتناکی دارد. از دانشگاه که بیرون می آیم، با دقت به اطراف نگاه میکنم. و هنوز نایستاده ام که ماشین جلوی پایم ترمز میکند.

خیلی زود این ماشین و صاحبش را میشناسم. و او خم میشود و میگوید:
-بفرما بالا حورا خانوم…
لبخند هولی روی لبم می آید و در سمت شاگرد را باز میکنم و کنارش می نشینم.
-سلام…

با روی خوش جوابم را میدهد:
-سلام… خسته نباشی…
-ممنون، همچنین…
راه می افتد. آهنگ ملایمی در سیستم پخش است. هوا نسبتا گرم و دلپذیر… و ذهنم پذیرای کلی حرف و نقشه!
-خوبی؟

با مکث میگویم:
-فکر کنم…
می خندد و او هم هیجان دارد.
-از چشمات مشخصه که چند روزه خواب درست و حسابی نداری…

رو بهش میکنم و صادقانه میگویم:
-نه خواب، نه خوراک، نه آرامش، نه فکرِ راحت… همه ش ذهنم پیش پس فردایی هست که نمیدونم قراره چی بشه!

اتابک نگاه از من میگیرد و خیره به روبرو میگوید:
-هیچی نمیشه… نگران نباش… خوب پیش میره…
اما من نگرانم!

-مطمئنی؟
سر به تایید تکان میدهد و با آرامش که… نه… با هیجان و خوشحالی میگوید:
-مطمئن… بسپرش به من… بشین و فقط نگاه کن…

نفس عمیقی میکشم و بازدمم عمیق تر است.
-درموردش توضیح میدی؟
-هرچی که لازم باشه، بهت میگم… فکرتو اصلا درگیر نکن…

دستی به چشم و صورتم میکشم و قلبم میریزد و میگویم:
-نمیتونم…
نگاهی به منِ ناآرام میکند و میگوید:
-بدجور فکرتو درگیر کرده پس…

 

متعجب نگاهش میکنم:
-کی؟!
میخندد و چشم میگیرد و با شیطنت میگوید:
-درگیرش شدی بد!

اخم هایم را در هم میکنم:
-آره انقدر درگیرش شدم که دلم میخواد سر به تنش نباشه!
-انقدر اذیتت کرده؟

بغض مزخرفی توی گلویم می نشیند. توی این چند روز، بیش از پیش از او و دیدنش فرار میکنم. احساس میکنم حتی توی خانه ی خودم هم باید پنهان شوم.

اصلا جرئت نمیکنم از جلوی در سوراخ سوراخ شده رد شوم. و مبلی جلوی در تراس گذاشته ام، که یک وقت به سرش نزند از توی تراس روی سرم آوار شود. اما بازهم میترسم… میترسم… حرفهایش را به یاد می آورم و فکر میکنم، واقعا روانی تر از همیشه شده!

پوزخندی میزنم و میگویم:
-خودت میدونی چه جونوریه… چرا می پرسی؟
-میپرسم که مطمئن بشم جز نفرت هیچ حسی این وسط نیست…

با قاطعیت میگویم:
-نیست!
-نیست؟!
میغرم:
-نه نیست!
-مطمئن؟!
عصبی میشوم.

-صددرصد! چرا فکر میکنی باید چیز دیگه ای باشه؟!
شانه ای بالا می اندازد.
-فکره دیگه… تو سر آدم میاد…

-اشتباهی میاد! من جز نفرت، هیچ حس دیگه ای به اون بهادرِ… نامرد و… عوضی ندارم!
نگاهم میکند. میتواند عقده و کینه را از چشمانم که با سخاوت توی نگاهم ریخته ام، بخواند. و تاکید میکنم:

-و میخوام مطمئن باشی!
و او میخواهد واقعا از من مطمئن باشد… که میپرسد:
-وسط راه جا خالی نمیدی؟

محکم میگوید:
-معلومه که نه!
-نزنه، وسطش پشیمون بشی حورا! وسطش جا نزنی، بگی نمیای و نمیخوای و بیخیال و…

عصبی میان حرفش میگویم:
-نه نمیگم… نمیگم… وقتی خودم خواستم، چرا وسط راه جا بزنم؟! من‌و نمیشناسی که این حرفو میزنی… من تا وقتی برنده ی این ماجرا نشم، پا پس نمیکشم!

در چشمانم میپرسد:
-قول؟
-قول!!
حالا انگار مطمئن شده است گاز میدهد و راضی از من میگوید:
-پس بزن بزیم یه چیزی بخوریم و درموردش حرف بزنیم!

توی فضای بازِ کافیشاپ می نشینیم. او درحال مزه کردنِ معجونش، و من خیره به دهانش…
که طاقت سکوت ندارم. بی تابم… دلم میخواهد درموردش حرف بزنیم… که من فقط برای همین آمده ام!

-آقای اَتا خوشمزه ست؟
ابروانش را بالا می اندازد و به معجون دم دستم اشاره میزند:
-بخور تا گرم نشده…

دست زیر گونه ام مشت میکنم و سرم را تکیه میدهم. پرمعنا خیره اش می مانم که با خنده ی کوتاهی میگوید:
-اینطوری به من نگاه نکن بلاگرفته ی ملوس…

صورتم به طرز بدی جمع میشود و صدای خنده ی او بلند میشود. قاشق پُر دیگری به سمت دهانش می برد، میگوید:
-بهادر چیکار میکنه با این اداهای تو؟ من جاش بودم… آخ اگه من جاش بودم…

میان حرفش معجون دم دستم را با پشت دست هُل میدهم. انقدر محکم که، ظرفش چپه شده و بیفتد و محتوایش روی میز بریزد.
-به جای دقت رو اداهای من، بهتره درمورد کارمون حرف بزنیم آقای اتابک!

خنده اش به آنی جمع میشود. خیلی سریع نیم خیز و دست دراز میکند، و لیوان استوانه ایِ دهان گشاد را برمیدارد و صاف میکند. میوه ها و تزئیناتش روی میز میریزد و او آرام و با حیرت میگوید:
-چرا اینطوری میکنی دختر؟! ببین چیکار کردی… عه عه عه…

تکیه میدهم و دست به سینه میگویم:
-ما واسه شوخی و خنده و قربون صدقه و دل و قلوه پیشکش کردن اینجا نیومدیم… قرار عاشقانه هم نیست که هر حرف و برخوردی مجاز باشه… قرار کاریه… اوکی بُوی؟

در همان حالت نگاهم میکند. جا خوردگی از نگاهش میبارد. چند ثانیه ی بعد میخندد و می نشیند و میگوید:
-تو دیوونه ای حورا… خیلی تُخسی… خیلی سرسخت و… بامزه ای!

میخواهم گارد بگیرم، اما او زودتر میگوید:
-باور کن! فکر نکن دارم زبون میریزم… جداً میگم که فرق داری… واسه همینه که تا الان پیش آدمِ دیوونه ای مثل بهادر دووم آوردی…

و حالا به تحسین سری تکان میدهد و ادامه میدهد:
-فقط تو به درد بهادر میخوری…
چشم باریک میکنم:
-از چه لحاظ؟

با خنده ی آرام و خاصی میگوید:
-هرطوری که اون هست، تو میخوای بیشتر باشی… یه آدم دیوونه تر و کله خرتر و ریسک پذیرتر و بی پرواتر از بهادر… اونم یه دختر… اونم چه دختری! فقط تو میتونی اون پسر شرّ و خر رو سر جاش بنشونی…

چشم در حدقه میچرخانم و میگویم:
-دلم میخواد به جای این حرفا، درمورد قرار آخر هفته بشنوم… باور کن حرف زدن درمورد برنامه ی آخر هفته برام خیلی لذت بخش تره، تا شنیدن تعاریف تکراری و دیوونه و کله خر بودنم!

خنده اش میگیرد و میگوید:
-قصدم فقط تعریف بود، بد برداشت نکن…
پوفی میکشم و میگویم:

-میدونم… اگه معجون خوردنت تموم شد، حرف بزنیم…
قاشق دیگری میخورد و بالاخره دل میکّند! اما ناراضی میگوید:
-چقدر عجله داری…

-و تو چقدر ریلکسی… انگار نه انگار که پنجشنبه قراره این بازی تموم بشه!
تکیه میدهد و برق خوشحالی را از همین حالا هم میتوانم در چشمانش ببینم، وقتی میگوید:

-چون خیالم راحته که ما برنده ی این بازی هستیم…
حتی فکرش هم قلبم را به هیجان می اندازد. من… برنده ی این بازی… در برابرِ بهادر… یعنی میشود؟!

-خیلی با اطمینان حرف میزنی…
-چون از تو مطمئنم!
آب گلویم را فرو میدهم.
-از… من؟!
با لحن خاصی میگوید:
-و از بهادری که روز سیزده به در دیدم!

سکوت میشود. دستم را بندِ لیوان کثیف شده ی معجون میکنم و میگویم:
-خب حالا نقشه چیه؟
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-باید بیای باغِ من و بهادر… که البته مالِ منه!

در سکوت نگاهش میکنم. که خودش شروع به توضیح دادن میکند:
-من و بهادر یه قراری باهم داریم… یه قرار خیلی قدیمی… یعنی بعد از رفتن اروند… داداشم که به ناحق از دست رفت…

وقتی اسم اروند می آید، به وضوح حالت صورتش عوض میشود. آرامتر میگوید:
-به خاطر اون نامرد!
سکوت که میکند، بی طاقت میپرسم:
-چه قراری؟!

با مکث کوتاهی میگوید:
-یه مسابقه ست… یعنی آخرین مسابقه!
-بین تو و بهادر؟!!
سر تکان میدهد و من بلافاصله میپرسم:
-چه مسابقه ای؟!

-میای می بینی…
متعجب ابروانم را بالا می اندازم:
-کجا؟!
-تو باغ…

-همون باغی که…
سری بالا و پایین میکند. در سکوت خیره اش می مانم و فکر میکنم… قرار… مسابقه… یا… مبارزه؟! بین او و بهادر… توی آن باغ…

-سر چی؟!
اخمی میکند و در فکر میگوید:
-سرِ اورند…
حدسش را میزدم… یا نه… نمیدانم.

با کینه زمزمه میکند:
-همونطوری که باعث شد خون داداش جوونم به ناحق ریخته بشه و سر اراذل بازیای اون بی همه چیز از دستش بدیم، همونطوری هم باید جواب پس بده!

قلبم از حرفهایش فشرده میشود. بهادر… اراذل بازی اش… مرگ اروند… چقدر ترسناک و دردآور!
-میشه بیشتر… درموردش حرف بزنی؟!

-درموردِ چی؟
نمیدانم طاقت شنیدنش را دارم، یا نه… با اینحال کنجکاوم و میگویم:
-درمورد فوت داداشت… اروند…

دستی به صورتش میکشد و میفهمم که حرف زدن درموردش را دوست ندارد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

پارت نمیزارید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x