هنوز چند متری مانده به خانه برسم… که شاسی بلندِ دوکابینِ آشنا، از کنارم میگذرد.
گلدان میان دستهایم فشرده میشود. دقیق یادم نمی آید… چند روز است که ندیدمش؟! هشت روز و هفت شب و چهار ساعت…یا سه ساعت؟!
هه… اهمیتی ندارد و فکر نمیکنم!! فعلا دارم قلب شکسته ام را ترمیم میکنم… که بد آش و لاش است!
ماشین او روبروی در ترمز میکند. در باز میشود… و من فاصله ای ندارم.
قدم هایم را آرام میکنم، تا او داخل شود و برود… و بعد، وقتی که نبود، من مستقیم به خانه ام بروم!
ماشین داخل میشود… در همانطور باز می ماند. قدمهایم آهسته تر میشود… دلم نمیخواهد اصلا… اصلا برخوردی داشته باشیم.
تعللم آنقدر زیاد میشود که بالاخره در بسته میشود. نفس بلند و آسوده ای میکشم. دقیقه ی دیگری مکث میکنم و وقتی احتمال میدهم که دیگر رفته، در را با کلید باز میکنم.
آه… خب درست است… احتمالِ مسخره ای بود و توی حیاط است!
درست رو به من… درست خیره به من… درحالیکه در فاصله ی دو سه متری ام است و صاف رو به من ایستاده!
یک ثانیه نگاهمان در هم گره میخورد و چشم میگیرم. خدای را سپاس که از آن دخترهایی نیستم که هول کنم و دست و پایم را گم کنم و از نگاه سنگین و مستقیمش، به خود بلرزم. به آرامی در را می بندم و بدون هیچ نگاه دیگری، مستقیم راه خودم را میروم.
و البته نمیدانم پایم به کدام سرامیکِ کوری برخورد میکند و سکندری میخورم! لعنتی!! شانس… دست و پایم هم نلرزد، سرامیک ها میلرزند!
خود را جمع و جور میکنم و از کنارش میگذرم. و او همانطور خیره به من، کنارم می آید! بدون حرف… بدون اینکه چشم ازم بگیرد!
من به آسانسور میرسم… و او رو به من، به دیوار تکیه میدهد. من دکمه ی آسانسور را که کنار تنش است، لمس میکنم، و او سر کج میکند و خیره تر زل میزند!
من متنفر و…عصبانی و پر از بغضم… و او چشم از من نمیگیرد و… بینمان سکوت است!
در آسانسور باز میشود. من داخل میشوم… و او هم!
دکمه را میزنم… و او رو به من، با پاهای باز و دستهایی که توی جیبش کرده، می ایستد و مستقیم خیره ام می ماند. نگاهم را به سمت دیگر میکشم. گلدان کاکتوس را در دستم محکم نگه میدارم. منتظرم حرکتی ازش سر بزند، تا همین کاکتوس را با تمام تیغ هایش، توی خشتکش فرو کنم!
اما فضای بینمان، و سکوت زیادی سنگین است و در این فاصله حتی نمیتوانم نفس بکشم… که شاید نفسم بلرزد… شاید چشمانم پر شود!
در باز میشود. بدون اینکه نگاهش کنم، بیرون می آیم. او هم…
دست توی جیبم میکنم و کلید را درمی آورم. و او… به دیوار کنارِ درِ خانه ام، تکیه میدهد و یک پایش را جمع میکند و به دیوار میزند. و جوری نگاهم میکند که روانم را به بازی میگیرد.
نه حرفی… نه اعتراضی… نه هیچی… هردو سکوت… او خیره به من، من فراری از همه ی او…
در را با کلید باز میکنم. داخل میشوم… و با بستنِ در، اتصال نگاهش را قطع میکنم!
نفس عمیقی میکشم. به در تکیه میدهم. چشم میبندم. بزاق گلویم را به ضرب و زور پایین میدهم.
احساس میکنم نصف گوشت تنم با نگاهش خورده شد! چشمانم را قورت داد.
از در فاصله میگیرم و گلدان را روی سنگ اُپن میگذارم، تا بعد در تراس برایش جای مناسبی انتخاب کنم.
لباسهایم را تعویض میکنم. صدای در خانه ام می آید. قلبم هری میریزد. از چشمیِ سوراخ، به بیرون نگاه میکنم. و چشمهای او… اولین چیزی ست که می بینم!
نفسم بند می آید. بغض لعنتی برمیگردد. به اخمِ کمرنگش، اخم میکنم و با نفرت چشم میگیرم. زیر لب میگویم:
-برو بمیر!
دوباره در میزند. ضربه های آرام و یک ریتم…
گوشهایم را میگیرم. بدون هیچ حرفی، دوباره و دوباره در میزند. درست روی اعصابم دارد پیاده روی میکند.
سعی میکنم توجه نکنم… اما بیش از نیم ساعت روی در بسته ی خانه ام ضرب میگیرد. و هربار ضربه هایش اوج میگیرد. دارد دیوانه ام میکند!
وقتی یکهو صدا قطع میشود، مکثی میکنم و نفس بلندی میکشم.
اما هنوز یک دقیقه نگذشته، چیزی به درِ خانه ام میخورد!
با ترس برمیگردم و متعجب بررسی میکنم. همان لحظه صدا دوباره می آید و اینبار از حیرت و وحشت دهانم یک متر باز می ماند.
صدای تفنگ بادی اش است و در خانه ام که سوراخ شد!
یعنی دارد دوباره در خانه را با آن تفنگ سوراخ سوراخ میکند!
یکبار… دوبار…سه بار… ده بار…
دستم را محکم روی دهانم میفشارم و فقط نگاه میکنم. نمیخواهم جیغ بزنم… نمیخوام اعتراض کنم… اصلا نمیخواهم با او حرفی بزنم… هیچی… حتی یک کلمه!
میان شلیک های وحشیانه اش، به درِ بدبخت و سوراخ سوراخ شده، میغرد:
-پیشِ من امنیت نداری؟!! امنیت نداری؟!!!
نفسم رو به بند آمدن است. شهربانو نیست؟!
-حالا چی؟!! امنیت داری یا نه؟!!
شلیک میکند و من با دست صورتم را میپوشانم.
-حرف بزن!! بد کردم اون شب گذاشتم بری؟! بیشتر میخواستی؟ بیشتر میکردم که امنیت نداشتن حالیت بشه؟!!
قطره های اشک پشت سر هم از چشمم میچکند و من همانطور ایستاده، نظاره گر دیوانگی اش میشوم. و او درحال خراب کردن در و دیوار خانه ام، بلند میغرد:
-امنیت نداری، بذار برو!! گورتو گم کن برو! واسه چی موندی؟!! چرا موندی که بیشتر ثابت کنم کثیف و نامردم؟!!
به خود میلرزم. یا به خاطر ترس، یا به خاطر حرفهایش… یا به خاطر دیوانگی اش… که دارد عرصه را برایم تنگ تر میکند و مجبورم میکند که احساس ناامنی بیشتری بکنم و هرچه زودتر بروم…
در خانه ام دارد میشکند و او دیوانه وار میغرد:
-چرا خفه شدیییی؟!! اگه نمیخوای چیزی بگی… اگه میخوای فرار کنی… اگه حرف نداری و چشم نداری منو ببینی، پس غلط کردی موندی!
به جان کندن خود را کنترل میکنم که صدا ازم درنیاید. اصلا هیچ صدایی… حتی نفس هایم را هم کنترل میکنم…
و او با پا به جان این درِ ویران شده می افتد!
-من کثیفم؟ من نامردم؟! از من میترسی؟!! پس چرا نمیری… بذار بروووو!
پشتم را به دیوار تکیه میدهم و بیچاره وار به در خیره می مانم. بی صدا اشک میریزم. منتظر اعتراضی از طرف من است، تا بهانه ای دستش بیاید و نامردی هایش را از سر بگیرد.
اما دیگر فرصت نمیدهم… حتی کوچکترین بهانه ای دستش نمیدهم… به اندازه ی کافی ازش ضربه خورده ام!
و او به در میکوبد و صدای بلندش خش میگیرد:
-اینجا همینه حوری خانوم… من همینم! خواستی سربه سرم نذاری… خواستی قبول نکنی که بمونی… خواستی برنگردی… برنمیگشتی! برگشتی؟ موندی؟ هستی؟ تا تهش؟! پس تو غلط میکنی وقتی خواستی تا تهش باشی، الان ادا میای واسه من! غلط میکنی قهر میکنی، حرف نمیزنی، نگام نمیکنی، فرار میکنی، میترسی! میترسی؟! پس اینجا چه غلطی میکنی؟!
میان وحشی بازی هایش، صدای شهربانو را میشنوم:
-بهادر جان؟! الهی فدات شم، چرا اینطوری میکنی؟ باز چی شده؟!!
چه عجب پیدایش شد! یعنی چه عجب یک نفر… پیدا شد که یک چیزی در مقابل حرکات وحشیانه ی او بگوید. هرچند… شهربانو و…
-تو رو خدا آروم باش، خودتو داغون کردی… باز حورا جان چیزی گفته که اینطوری به هم ریخته تو رو؟!
چشم می بندم. احساس تنهایی میکنم. احساس بی پناهی و ناامنی، با یک درِ شکسته و یک همسایه ی دیوانه که میخواهد ثابت کند اینجا خبری از آرامش نیست!
-دختره صاف تو چشام نگاه میکنه میگه نامرد!
صدای شهربانو را با مکث میشنوم:
-اوا خدا مرگم بده…
بهادر بلندتر میگوید:
-میگه پیشم امنیت نداره!
سپس به در میکوبد و میغرد:
-امنیت نداری، جمع کن برو! چطو وقتی آویزون میشدی، نمیگفتی امنیت نداری؟ چطو وقتی میو میکردی و بها جون بها جون راه انداخته بودی نمیگفتی امنیت نداری؟ وقتی آیدین آیدین ردیف میکردی و رو مخم رژه میرفتی، امنیت امنیت نمیکردی؟ جلو چشِ من با اون سگ پدر پا میشدی میرفتی سیزده به در، میریدی تو اعصاب من، امنیت بلغور نمیکردی؟ میپریدی تو تراس من… ناز و اطوار میریختی…
بی نفس و آرام میگویم:
-اشتباه میکردم…
نمیشنود. که بلندتر به در میکوبد و نعره میزند:
-الان چته؟ چه دردته؟! مگه نگفتی تا تهش هستی؟ با یه لب کم آوردی؟! باید همون شب تا تهش میرفتیم؟ میبردمت تو تخت؟
نفس من بند میرود و صدای شهربانو می آید:
-اِوا خاک به سرم!
و بهادر بی توجه به شهربانو، میغرد:
-تو غلط میکنی کم بیاری! باید تا تهش باشی… تا تهش!! یا کامل باش، یا بذار برو! اینطوری موندنت، هیچ جوره تو کتم نمیره… نذار بیشتر از این اعصابم قره قاطی بشه…
-آقا بهادر…
-شهربانو تو شاهد باش! این داره میرینه تو اعصابِ من… هی دارم راه میام، هی کوتاه میام… هی میگم عِب نداره…
با ضربه هایی که با کف دست به در میزند، تهدیدوار میگوید:
-هی ناز کن… هی فرار کن… حوری من خر بشم، شدما! نذار به اون مرحله برسم… من سگ بشم، میزنم هم تو رو ناکار میکنم، هم خودمو… ببین کِی گفتم!
خوب است که میداند، در آخر جانور است، جانور!
و جالب اینجاست، که من پر از دل شکستگی و درد ام، و او به این وضع اعتراض دارد!
به من برخورده و غرورم شکسته… و به دنبال تلافی ام؛ آن وقت او تهدید میکند! که در آخر تاکید میکند:
-ببین کِی گفتم!!
چند ثانیه ی دیگر صدای کوبیده شدن در خانه اش می آید. چشم می بندم و نفسی میگیرم. هرکاری خواست با من کرد… دیگر چه از جانم میخواهد؟!
صدای شهربانو را میشنوم که میگوید:
-حورا عزیزم خوبی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو، نگران شدم… این بچه چرا اینطوری میکنه؟!
چیزی نمیگویم و همانجا روی زمین می نشینم و به جنجالی که به پا کرده، نگاه میکنم. به عمو منصور بگویم… یا نگویم… نمیدانم.
-تیر خوردی؟!
زهرخندی میزنم. اگر میتوانست همین کار را هم میکرد!
-تو رو خدا ناراحت نباش… این پسر رو من میشناسم، هیچی تو دلش نیست… فقط یکم ناراحته، وگرنه باور کن کاری باهات نداره… الانم دیگه تموم شد…
هنوز یک ثانیه از حرفش نگذشته که صدای به شدت بلند آهنگ، کل فضای ساختمان را پر میکند! دیوانگی هایش مگر تمامی دارد؟!!
دیگر صدای شهربانو را نمیشنوم. در عوض، سایه ای تو تراس خانه ام می بینم!
متعجب و اخمالود بلند میشوم تا مطمئن شوم که سایه را درست دیده ام. و بله… می بینمش! حتی از پشت پرده ی حریر، میتوانم هیکل مردانه اش را تشخیص دهم.
و وقتی چند قدمی به سمت تراس برمیدارم، نگاه خیره و مستقیمش را هم میتوانم ببینم… که روی من است.
صدایش هم قابل تشخیص است، وقتی میگوید:
-سالمی کِع!
با حرص و نفرت اخم میکنم. تراس خانه ام هم مال خودم نیست!
او میغرد:
-پس لالمونی گرفتی!
قطعا با کینه و اشتیاق منتظر اعتراضِ من است! دارد خود را به آب و آتش میزند که عکس العملی از طرف من ببیند…که بعد، بیشتر از آن بوسه ی وحشیانه پیش برود. خوب دارم این دشمنِ نامرد را میشناسم و آدم به این خودخواهی و پررویی، اصلا نوبر است به خدا!
-ها چیه؟!! مشکل داری بگو!
عصبانی و پر از انزجار… بدون اینکه حتی لبهایم از هم فاصله ای بگیرند، چشم میگیرم و به اتاقم میروم. در را میکوبم و قفل میکنم. هیچ مشکلی ندارم!
صدای آهنگ حتی توی اتاق هم بلند می آید و توی مغزم کوبیده میشود.
خود را روی تخت می اندازم. همه را جمع میکنم… بگذار هرچقدر میخواهد، قدرت و دیوانگی اش را به رخ بکشد. من هیچ اعتراضی ندارم.
همین دور و نزدیک میمانم و تماشا میکنم. تا وقتی که همه را یک جا جواب بدهم و بگذارم و بروم.
پیامی به اتابک میدهم:
-واسه آخرِ این هفته…
و او یک دقیقه ی دیگر جواب میدهد:
-عالی!
روی تخت طاق باز می افتم و خیره به سقف، سعی میکنم به صدای اعصاب خُرد کن آهنگ توجه نکنم. و فقط به آخرِ هفته فکر کنم. که این یکی لذت بخش است!
لبخند پرکینه و حریصانه ای روی لبم می آورد. هرچقدر میخواهد، دیوانه تر و حریص ترم کند… من نیاز دارم که بیشتر و بیشتر از اوی لعنتی… متنفر شوم!
صدای آهنگ درست تا خودِ صبح توی مغزم اکو میشود. و نمیدانم کِی میان این سر و صدا به خواب میروم. اما صبح همچنان صدای آهنگ می آید. تا نُه!
که قطع میشود. مُرد؟!!
دقیقه ای میفهمم که او با ماشینش بیرون میرود. هوف!
پارت ها طولانی تر شده و خوندن رمانو لذت بخش تر کرده
ممنون نویسنده عزیز 🙏