-زورت به حیوون زبون بسته رسیده؟
خیلی خودم را کنترل میکنم که جوابش را ندهم. که ارزشش را ندارد. اما نگاهم به قدری متنفر است که او کاملا حسم را بفهمد. و بخندد و بگوید:
-از من حرص داری، چرا سرِ این زبون بسته خالی میکنی؟!
واقعا نمیدانم چرا مانده ام! نمیفهمم چرا این فشار وحشتناک را دارم تحمل میکنم… و او را! که تحمل کردنش واقعا از جان کندن سخت تر است.
با پررویی میگوید:
-بیا منو بزن… بیا!
و انگار همه چی برایش تفریح است… حتی بازی کردن با احساسات یک دختر که… دیشب با آن بوسه مُرد!
بدون حرف چشم میگیرم و در تراس را می بندم. با او حرف زدن… بحث کردن… برخورد کردن… حتی بازی کردن، فایده ای ندارد. آخرش همه ضرر است و ضرر!
پرده ی حریر را به روی نگاه خیره اش می کشم. از آنجا دور میشوم. چقدر باید ضرر متحمل شوم، تا به یک پیروزی برسم؟!
توی آینه به خودم نگاه میکنم. چشمهای پف کرده از گریه ی دیشب… و… لبِ کبود شده!
انگشتم روی لبم می نشیند و یادآوری آن لحظه ها اذیتم میکند. اخم میکنم… اشک میچکد… و بازی کردن با او عواقب وحشتناکی دارد.
همینقدر وحشتناک که الان… به فکر رفتن افتاده ام!
بروم و بیشتر از این به خود ضرر نرسانم… بیشتر از این نشکنم… بیشتر از این خطر را به جان نخرم… با تهدید دیشبش، دیگر بس کنم… بس کنم!
من بازی کنم، تکه و پاره ام میکند… همین حالا به اندازه ی کافی تکه پاره نشده ام؟!
با این همه… الان… یعنی همین حالا و بعد از اتفاق دیشب… رفتنم اصلا یعنی چه؟!
سرگردانم… دور خود میچرخم… قرص مسکّن میخورم… از خانه بیرون نمیروم… حالم بد است… لبم میسوزد و قلبم بیشتر!
او بیرون میرود. عصر برمیگردد. کبوتر پر میدهد…مرغ و خروس بازی میدهد…شهربانو و خانواده اش برمیگردند…صدای سلام و احوالپرسی شان را با او می شنوم. صدای ذوق زده ی رادین را که با مرغ و خروس ها بازی میکند… صدای قربان صدقه رفتنِ شهربانو را که چطور ابراز دلتنگی برای او میکند!
و او انگار بیخیال ترین آدمِ روی زمین است…
پس من چرا انقدر حال خرابم؟!
زنگ در واحدم را میزنند. میدانم که شهربانو است. باز نمیکنم. حوصله ندارم… واقعا توان تظاهر و نقش بازی کردن ندارم.
صدایش را میشنوم که کسی را مخاطب قرار میدهد.
-حورا جان برنگشته؟
و صدای راحتِ او را:
-چرا بابا زودتر از وقتشم برگشت بچه پررو…
روی مبل زانوانم را جمع میکنم. شهربانو متعجب میپرسد:
-اِوا جدی؟! چه دختر بلاییه…
صدایش با خنده همراه میشود.
-بلا نگو، بلاچه… آلوچه… لب و لوچه… اوف… عجب حوری ای اوف!
دیشب را با رخ میکشد و من از حالِ بد عق میزنم.
-آقا بهادر اذیتش کردی باز… آره؟
بهادر میخندد.
-اذیت میکنه شهربانو… این دختره بد اذیت میکنه!
قلبم تیر میکشد… درد دارم… معده ام پیچ میخورد.
-ای بابا… حالا خونه نیست؟
-چه میدونم… در رفته… یا نرفته… یا بیشتر میخواد… بیشتررر!
صدایش اوج میگیرد و ادامه میدهد:
-نمیخوای؟ قهری؟!!
نفسم از بغض به سختی بالا می آید. نگاه پرکینه ام به در بسته… و شهربانو میگوید:
-انقدر این دخترو اذیت نکن… آخر گرفتارش میشی ها…
صدای خنده اش بالا میرود.
-گرفتارِتیم خوشگله…
گوشهایم را میگیرم که نشنوم. تحمل این صدای مسخره را ندارم!
نمیدانم چقدر میگذرد. یکبار دیگر صدای زنگ خانه ام را میشنوم و چند دقیقه ی دیگر، سکوت…
بلاتکلیف مانده ام و پر از انزجار… نمیدانم دقیقا چه کنم!
بمانم که این بازی سخت تر شود و قلبم بشتر از قبل بشکند… یا بروم و… بدون دیدن شکستش، چگونه بگذارم و بروم؟!
آخر شب پیام میدهد:
-فردا بیا شرکت…
و من حیران می مانم… جنس این بشر از چه چیزی میتواند باشد؟!!
جوابی ندارم و حرفی ندارم و دوباره رفتن به آن شرکت، دیگر زیادی مسخره است و من با آبتین کاری ندارم!
****
ساعت هشت صبح، با شنیدن صدای پیام گوشی، چشم باز میکنم. بازهم… خودش است!
-میای، پاشو بیا بریم…
از کارش وا مانده ام! واقعا نمیفهمد که با من چه کرده؟!! چطور میتواند انقدر وحشتناک باشد؟! ویران کند و اصلا به یک ورش هم نیاورد! چطور همه چیز برایش تا این حد بی اهمیت و مسخره است؟!!
گوشی را روی حالت سکوت میگذارم و چشم میبندم تا بار دیگر بغض نکنم.
که میکنم! برایم اهمیت دارد…بوسه ی وحشتناکی بود…حرفهای خُرد کننده ای بود… چطور بی تفاوت باشم؟!
هرچقدر هم حورا باشم و نخواهم کم بیاوم، اما اینبار به قدری سخت و سنگین است که نمیتوانم! واقعا دیگر توان ندارم که همچنان بخندم و به روی خود نیاورم و با روی باز از او و این بازی استقبال کنم. دیگر توان ندارم باهاش رو در رو شوم و نفرت و دل شکستگی ام را پنهان کنم!
ساعت نُه صبح… زنگ در خانه به صدا درمی آید. خودش است؟!
چند تقه به در میخورد و صدای بیخیال و بلندش می آید:
-هِی حوری… من دارم میرم شرکت، اگه میخوای بیای سیم ثانیه حاضر شو، بپر پایین… دو مین بیشتر صبر نمیکنم!
وقتی فقط مات و مبهوت به در بسته نگاه میکنم، او دقیقه ای دیگر به در میکوبد و میغرد:
-اَه توام بابا عنشو درمیاری… گورت میای یا نه؟!!
چقدر طلبکار… چقدر!! گلویم به درد می آید. این دیگر نهایت بی صفتی است!
و لحظه ای دیگر با ضربه ی دیگری که میزند، میگوید:
-جهنم… به خاطر خودت و آبتین میگفتم… میای بیا، نمیای به تُخ… چنگیز!
دستهایم از حرص میلرزند. او راحت میتواند حالم را بدتر از اینی که هست، بکند! چرا مانده ام؟! چرا مانده ام؟!!
میرود. وقتی صدای ماشینش، و بسته شدن در حیاط را میشنوم، هوف بلند و صداداری میکشم. می روم… به خدا نمی مانم… فقط قبل رفتن باید جواب پس دهد!
آماده میشوم… به مقصد دانشگاه! ساعت یازده اولین کلاسم شروع میشود. بعد از صبحانه ی مختصر، لباسهایم را تن میزنم. رُژ روی لبِ کبود شده ام میکشم.
و آن لحظه به من یادآوری میکند که زیاده روی کردم! به خاطر احساسم… خیلی خیلی زیاده روی کردم.
بهادر راست میگوید… میتوانست خیلی بیشتر از اینها از منِ احمق استفاده کند. تا صبح… هیچ مانعی هم برایش وجود نداشت… دست من هم که به جایی بند نبود… فقط بیشتر از این در هم میشکستم و او بیشتر از این لذت میبرد.
چون مرد است… چون نره خر است… چون احساس ندارد… چون درگیر نیست… چون بلد است فقط به بازی فکر کند… چون مثلِ من، احمق نیست که همه چیز برایش مهم شده باشد… چون مهم نیست… مهم نیست… حتی آنقدر مهم نیستم که ارزش داشته باشم… شب تا صبح را اسیرم کند و…
دست روی پیشانی عرق کرده ام میفشارم. حرفهایش سنگین بود… خیلی سنگین تر از بوسه ی وحشیانه اش!
بیرون می آیم. از آسانسور استفاده میکنم که یک وقت شهربانو را نبینم. اما توی حیاط می بینمش… درحال شستن حیاط و حوض است. با دیدنم، صاف می ایستد و با هیجان میگوید:
-عه حوریه جان… خونه ای؟!
لبخند سردی نثارش میکنم و تاکید میکنم:
-حورا… سلام…
میخندد و شیلنگ را رها میکند و به سمتم می آید.
-سلام به روی ماهت… عزیزم خوبی؟
-سلام خاله حوریه!
نگاهم تیز به سمت رادین میچرخد. اما شهربانو بغلم میکند و فرصت نمیدهد تا به آن شاگرد اولِ شیطان جوابی بدهم!
-الهی قربونت برم… چقدر ماه شدی… دلم برات تنگ شده بود… فکر نمیکردم دیگه برگردی، اما آقا بهادر گفت که خیلی وقته برگشتی…
قبل از اینکه جواب حرفهای مسلسلی اش را بدهم، رادین میگوید:
-به خاطر بهادر برگشتی نه؟
چشم باریک میکنم. شهربانو این یکی را تذکر میدهد:
-رادین جان… عمو بهادر!
هه!
-عه رادین؟!
همین؟! عه رادین؟!! رادین را پشتش هُل میدهد و رو به من با لبخند هولی میگوید:
-ولش کن اینو حورا جان… چه خبر؟ خانواده خوب بودن؟ کِی برگشتی؟
وقتی در جواب تمام سوالهایش بی حوصله فقط میگویم:
-ممنون…
او خود را جلو میکشد و آرام و با احتیاط میگوید:
-صبح صداشو شنیدم… از دستت ناراحت بود… بچه م کاری کرده که بهش بی محلی میکنی؟
چشمانم کاملا گرد میشود!
-عجب… عجب!!
شهربانو دست رو دستم میگذارد و میگوید:
-باور کن بهادر خیلی بی آزاره… مهربونه… یکم شیطون هست، اما اگه سر به سرش نذاری، اصلا کاریت نداره… تو رو خدا اذیتش نکن… گناه داره!
از حرص نفسهایم تند میشود. رادین از پشت مادرش گردن میکشد و میگوید:
-اذیت خیلی حال میده خاله حوریه!
شهربانو با اخم او را عقب میکشد:
-رادین جان شما صحبت نکن یه دقیقه!
و بعد رو به من میکند و کاملا دلسوزانه!! نصیحت میکند:
-به خاطر خودتم میگم عزیزم… سربه سرش میذاری… اونم یکم ناآرومه دیگه… دست خودش نیست… شیطون گولش میزنه، به تلافی یکم سربه سرت میذاره… بعد یکم شاید زیاده روی بشه و… خب این وسط ناراحتی پیش میاد… تو اذیت میکنی، اون تلافی میکنه، بعد تو قهر میکنی، اون ناراحت میشه… همدیگه رو ناراحت نکنید دخترم!
الان واقعا نمیفهمم… اینی که درموردش حرف میزند و ازش دفاع میکند… همان بهادرِ وحشی و بی احساس است دیگر؟!! نه… بی آزار و مهربان و ناراحت… خدایا جوک سال است!!
-شهربانو جون واقعا حالتون خوبه؟!! خدای نکرده سرت به جایی نخورده؟!
با مکث و تعجب میگوید:
-نه… چطور؟!
پوفی میکشم و نمیخواهم بحث کنم. یعنی اصلا نمیخواهم وقتم را برای یک بحث بیخود، آن هم درمورد آن بی سر و پای کفترباز تلف کنم.
برای همین کوتاه میگویم:
-خیله خب کلاسم داره دیر میشه… با اجازه…
از کنارش میگذرم. با تعجب میگوید:
-حورا ناراحت شدی؟!
برمیگردم و به مسخره لبی میکشم:
-چیز مهمی نیست که ناراحت بشم… من نه قهرم، نه دلخورم، نه اصلا هیچی… من کلا با اون بچه ی بی آزار و مهربون کاری ندارم!
همان لحظه در حیاط با کلید باز میشود.
بهادر خرگوش بی آزاره😂🚶🏻♀️