نشستم روی تخت و خودمو کشوندم سمت بابام
_جونم بابا
_بدون شک میگم که باهاش حرف زدی و خیر از بیرون رفتنت داری
_خبر دارم
_چندتا سوال ازت دارم باباجان ، رو راست جوابمو بده ، احساستو غلاف کن
_چشم ، بپرس شما ، قول میدم راست و حسینی جواب بدم
_رادان شمس ….. وقتی بترسی به جز خانوادت اولین کسیه که بهش پناه بیاری؟ کسی هست که وقتی ترسیدی آرومت کنه؟
سوالش برام جوابش یه آره واضح بود ، درست مثل دوشب پیش ، ترسیدم و بهش پناه آوردم ، دقیقا کسی بود که آرومم کرد
_آره ، بهش پناه میارم آرومم میکنه
_اگه مشکلی برات پیش بیاد ، که باعث شه با گفتنش بهت شکاک شه میگی یا مخفی میکنی؟
به فکر فرو رفتم ، به عمل نرسیده بود اما اگه به حرف باشه محکم میگم بهش حتی اگه به ضررم شه ، دونستنش بهتر از ندونستنه
_بابا برام اتفاق نیوفتاده نمیدونم ، گفتنش ممکنه سخت باشه اما الان در شرایطش نیستم ولی حدس میزنم که بگم ، گفتن بهتر از مخفی کردنه ، رادانی که من شناختم بی دلیل بی مدرک بهت شک نمیکنه.
_مطمئنی از احساست و تصمیمت ؟ مطمئنی روزی نمیرسه که پشیمون شی و دیگه نخوای با رادان زندگی کنی ؟
بدون مکث جواب دادم
_مطمئنم بابا ، تو هر شرایطی مطمئنم
_مطمئنی ظواهر و مادیاتش توجهتو جلب نکرده ؟ اگه روزی نداشته باشه چی ؟
_بابا از لحاظ ظاهر شبیه رادان ، بهتر از رادان هم هست حتی ، چیزی که منو کشوند سمتش رفتارش بود ، درکش بود ، شعورش بود ، صبور بودنش ، با ملاحظه بودنش ، از لحاظ مادیات ، نمیگم برای زندگی مهم نیست ، اما چیزی نیست که به دست نیاد ، نباشه تلاش میکنیم برای داشتنش ، من به پولش چشمی ندارم ، من تصمیمی که گرفتم بر اساس رفتارش بود ، ظاهر روزی از بین میره ، پول هم موندنی نیست یا بیشتر میشه یا کمتر ، من کسیو انتخاب کردم که رفتار و شخصیت و متانتش منو جذب کرده
_دختر بزرگی شدی ، عاقل شدی اما همه جوانب رو نگاه کن ، من با اون پسر هم حرف زدم ، از تک تک حرفاش رفتاراش مشخصه که چقدر دوست داره ، راضی شدنم به این ارتباط تنها یه دلیل داشت که به زودی بهت میگه باید یکم طبق گفته هاش مشکلاتت و دردات کمتر شه تا بار سنگینی رو دوشت نشه.
با این حرف بابا ذهنم پرت شد سمت حرفش و موضوعی که دیروز پنهونش کرد ، یعنی همون جریان بود ؟ همون ماجرا ؟ بیشتر از قبل کنجکاو دونستن بودم