رمان گلاویژ پارت 58

1
(1)

 

اونقدر توی ماشین خودمو به خواب زده بودم جدی جدی تموم راه رو خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد..
بیخیال عماد و هر آدمی روی زمین شدم و واسه خودم با آرامش دوش گرفتم…

ازبیکاری چندساعت توی حموم موندم و خودمو کیسه کشیدم و بالای ده بار موهامو شامپو زدم و چندباری هم خواننده و دیجی شدم!
وقتی اومدم بیرون تازه ساعت پنج ونیم صبح شده بود.

موهامو اول سشوار کشیدم و بعد با وسواس خیلی خاصی اتو کشیدم… موهای لختمو شلاقی کردم و آرایش کردم..
همیشه بیشتر روی چشم هام کار میکردم اما بخاطر گریه های روز گذشته هنوزم چشم هام متورم بود و با کشیدن سایه خیلی زشت به نظر میرسیدم.

لنز مشکی توی چشم هام گذاشتم و باکشیدن ریمل وخط چشم تمومش کردم..
رژلب جیغ زدم و کم کم آماده رفتن شدم..
هوا دیگه سرد شده بود و با پوشیدن بافت و پاییزه گرم نمیشدم .

پالتوی مشکی بهار رو پوشیدم.. شلوار جین کوتاه مشکی، کتانی های لژ دار سفید و شال مشکی تیپم رو کامل کرد..
بهار تموم شب رو بیدار مونده بود توی خواب نازبود..

دلم نیومد بیدارش کنم واسه همون خیلی آروم ازخونه زدم بیرون و تصمیم گرفتم چندساعت مرخصی بگیرم و برم واسه خودم پالتو و لباس گرم بخرم..
وقتی به شرکت رسیدم عماد و رضا رو دیدم که درحال مشاجره درباره چیزی بودن که با اومدن من جفتشون ساکت شدن!

قرار عماد رو نادیده بگیرم.. پس واسم مهم نبود چی شده ویا چی میگفتن..
باروی خوش به هردوتاشون سلام کردم و فقط رضا بود که جواب سلاممو داد..
کیفمو روی میزم گذاشتم وبه طرف آشپزخونه رفتم…
داشتم داخل چای ساز آب میریختم که صدای عماد رو پشت سرم شنیدم!

_این چه وضع لباس پوشیدن تو محیط کاریه؟

ترسیده تکونی خوردم و یه ذره آب روی زمین ریخت و باحرص گفتم:
_ای وای ترسیدم.. توروخدا وقتی وارد جایی میشید که منه ترسو داخلش حضور دارم اعلام کنید.. آخرش من یا سکته میکنم یا ام اس میگیرم!

_چه خبرته اول صبحی شروع کردی به غر زدن..
_والا منه بیچاره بی سروصدا داشتم کارم رو میکردم شما اومدی منو ترسوندی یه چیزی هم بدهکار شدم خوبه والا!

نفس عمیقی کشید وبا حرص گفت:
_من قصد ترسوندنت رو نداشتم.. تومگه قرار نبود اینجوری لباس نپوشی؟ نظرت چیه شلوارک بپوشی وبیای بیرون؟ اینجارو با اروپا اشتباه گرفتی درسته؟

چای ساز رو روی دستگاهش گذاشتم و رفتم توی فاصله کم از صورتش گفتم:
_چرا باید برای پوشیدن لباس هام به شما توضیحی بدم؟ رضاهم یه دوست معمولیه.. تازه اگه یه جور دیگه حساب کنیم فامیل هم میشه.. چرا اون نمیاد دخالت کنه؟
_من کاری به نوع لباس پوشیدنت ندارم.. بیرون ازاینجا هم به من مربوط نیست! اما اینجا محل کار منه و اجازه نمیدم با این سر ووضع افتضاح توش رفت آمد بشه! اوکیه؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_موافقم.. حرف شما رو با منت قبول میکنم.. از فردا باخودم چادر میارم و جلوی در شرکت سرم میکنم و حجاب اسلامی رو داخل شرکت آقای رییس رعایت میکنم و روی چشمم میذارم! حرف حق جواب نداره!

کلافه نگاهی پر از حرص بهم انداخت ومیون دندون های کلید شده اش گفت:
_خوبه.. تصمیم خودت روگرفتی! بچرخ تا بچرخیم! توهم از فردا هرچی دیدی حق دخالت و حسادت و فضولی نداری! اوکی؟

بالبخند وشیطونی چشمکی زدم وگفتم:
_چشم رییس! من به شما اطمینان میدم نقش روح رو بازی کنم..

بعداز رفتن عماد نیم ساعتی طول کشید تا قهوه آماده بشه و من هم توی اون فاصله رفتم سراغ کامپیوتر و چک کردن برنامه های اون روزم..

داشتم شماره هارو نگاه میکردم که واسم ایمیلی اومد..
متعجب بازش کردم و بادیدن اسم برند معروفی که چندسال پیش بهار واسشون کار کرده بود دهنم باز موند!

خدایا… ای خدا من نوکرتم! چطور ممکنه؟ چطوررر ممکنه اینا به من پیشنهاد کاری داده باشن؟ اونم توی این موقعیت که کار کردن با عماد واسم عذاب شده بود!

باخوشحالی به بهار زنگ زدم و ماجرا رو واسش تعریف کردم..
بهار که انگار هنوزم توی خواب بود با گیجی گفت:
_این خیلی عالیه اما پس کارخودت چی میشه؟ عماد اجازه میده تو با این شرکت همکاری کنی؟ تا جایی که من میدونم از این کار ها بدش میومد که!

باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_همش یه خواب بود.. وقتی اومدم واست تعریف میکنم!
_منم یه چیزایی از رضا شنیدم.. اومدی واسه هم تعریف میکنیم!
دلم میخواست بدونم چی شنیده اما با باز شدن در اتاق عماد از پرسیدن سوالم پشیمون شدم!

یه جوری که انگار متوجه حضور عماد نشدم به بهار گفتم:
_وای بهار دارم ازخوشحالی پرواز میکنم.. باورم نمیشه برند (…) به من ایمیل داده باشه.. هزار دفعه اس دارم متنی که فرستادن رو میخونما اما باورم نمیشه!
یه لحظه قطع کن واست اسکرین شات بگیرم بفرستم!
بهار خندید وگفت:
_عماد اومد؟
_وای آره بهار.. یعنی دیگه مجبورنیستم این روزارو تحمل کنم..
_اهمممم!
باصدای عماد به طرفش برگشتم و ادای هول شدن درآوردم وگفتم:
_بهارجان باید قطع کنم بعدا حرف میزنیم خداحافظ!

عماد_چرا تلفن رو جواب نمیدی؟
_عذر میخوام من داشتم با تلفن همراه خودم حرف میزدم!
_اما من منظورم تلفن شرکت بود همیشه اولین کاری که میکنی اون بی صاحب شده رو بزن به برق!
باگیجی به سیم تلفن نگاه کردم و زدمش به پریز!

_ببخشید ندونستم توی برق نیست!
_یک ساعته منتظر قهوه هستم آماده نشده؟
_ای وای بازهم ببخشید هیجانی شدم یادم رفته.. همین الان میارم خدمتتون!

عمدا صفحه چتم رو باز گذاشتم وازجام بلند شدم ورفتم توی آشپزخونه!
مطمئن بودم اونقدر فضول هست که ایمیل رو میخونه!
داشتم با کف شیر روی قهوه رو شکل گل میکشیدم که عماد اومد توی آشپزخونه!

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_الان آماده میشه میارم خدمتتون!
_پیشنهاد خوبی بهت شده.. بدون شک حقوقش بیشتر ازاینجاست!
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. احساس کردم بیشتر از اینکه عصبیش کرده باشم ناراحت بود!

خودمو زدم به اون راه وگفتم:
_ببخشید متوجه نشدم!
_پیشنهاد کاریتو میگم.. میتونه آینده ی خوبی داشته باشه تبریک میگم!
_شما صفحه چت شخصی من رو نگاه کردید؟

_اینقدر همه چیز رو جمع نبند و یه جوری وانمود نکن که انگار هیچی نشده! منم کلافه تراز این نکن.. بعداز ساعت کاری میتونی بیای استعفاتو رد کنم واست!
دلم شکست.. برعکس تصورم که فکرمیکردم جلومو میگیره ونمیذاره برم به راحتی قبول کرد وبه همون راحتی هم از شرکت بیرونم کرد!

من ازپیشنهاد اون شرکت خیلی خوشحال شده بودم اما قصد قبول کردنش رو نداشتم…
اما حالا که عماد تیر خلاص رو زده بود من هم انتخاب خودم رو میکنم..
حق با عماد بود.. قبول کردن استعفا برای جفتمون بهتر بود..

داشت اشکم درمیومد اما به سختی خودمو کنترل کردم و قهوه اش رو بردم توی اتاقش..
باچهره ای که ناراحتی ازش می بارید مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود..

_بفرمایید..
بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب تشکر کرد…
دلم میخواست یه ذره بیشتر نگاهش کنم..
اگه امروز آخرین دیدارمون باشه به هک کردن تصویرش توی ذهنم خیلی نیاز داشتم…
بی اراده داشتم نگاهش میکردم و اصلاهم واسم مهم نبود اگه خیلی دارم تابلو بازی درمیارم…
سرشو بلند کرد وموشکافانه گفت:
_چیزی میخوای بگی؟
بدون اینکه چشم ازش بردارم گفتم:
_نه!
_پس چرا زل زدی به من؟
_ببخشید.. ذهنم مشغول شده.. چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه.. مرسی!

عماد هم انگار قصد حرف زدن داشت و مهرسکوت روی لب هاش زده بودن..
دلم میخواست زودتر برگردم خونه و خودمو توی اتاقم حبس کنم و خودمو توی بغل بگیرم و مواظب خودم باشم..
پشت میزم نشستم و داشتم با ناخن هام بازی میکردم که صدای رضا باعث شد همزمان که سرم رو بلند میکنم قطره اشکمم روی گونه ام راهشو پیدا کنه!

_نبینم توفکرباشی آبجی!
_عع؟ داری گریه میکنی؟
واسه پاک کردن اشکم دیر شده بود.. اشک های من همیشه آبرو بر بود و این هم روی همه ی سوتی هایی که دادم!
بادستم اشکمو پاک کردم و لبخندی زدم:
_باز سوال های بی ربط پرسیدی؟

ادای خنگ هارو درآورد وگفت:
_ععع راست میگی، باید سوالمو اصلاح کنم، چرا گریه میکنی؟
_هیچی… همینجوری.. بعضی روزا آدما دلشون میگیره.. امروزم یکی از اون روزاست!

اومد نزدیکم وگفت:
_عمادم زده به سرش.. اما تو حرف هاشو باور نکن و سعی کن یه کم باهاش راه بیای.. اون هرچی که میگه، خیرو صلاحتو میخواد و نمیخواد بهت آسیبی برسونه!
_بیخیالش.. ما دیگه باهم کاری نداریم… امروزم آخرین روز کاریه من تواین شرکته.. دارم میرم.. واسه همونم یه ذره دلم گرفته..
_کجا میری؟ یعنی اینقدر همه چیز کشکیه که تا یکیتون بگه دیگه تمومه، همه چی رو تموم میکنین؟ بابا شماها دیگه کی هستین!

_هیس.. رضاجان خواهش میکنم آروم تر حرف بزن.. نمیخوام عمادفکر کنه من اذیت شدم یا بخاطر من عذاب وجدانی بگیره!
_تواصلا میدونی داستان چیه که اینقدر زود عقب کشیدی؟
چیزی نمیدونستم اما واسه اینکه بیخیالم بشه گفتم:
_آره میدونم.. همه چی رو میدونم!
_پس اگه میدونی.. اینم باید بدونی که حتی اگه عمادم صحرا رو بخواد که نمیخواد.. هزار سال دیگه هم از شوهرش جدا شده باشه زن عماد بشو نیست و عماد رو برادر خودش میدونه.. قضیه طلاق صحرا هیچ ربطی به عماد نداره و خانواده ها دارن گند میزنن به افکار این بیچاره!

قلبم تیرکشید.. برای چند ثانیه نفسم بند اومد و روح از تنم جداشد..
پس عشق اولش از شوهرش جدا شده بود.. پس دلیل پشیمون شدن یک شبه اش جدا شدن صحرا بود.. پس هنوزم اونو میخواد و حالا که میدون خالی شده میخواد بره سراغ عشقش.. واسه همونم به راحتی استعفای من رو قبول کرد که زودتر به هدفش برسه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240518 155015 984

دانلود رمان یادداشت های یک گمشده به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند،…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

دقیقاااا

۰
۰
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اره میخونم اون دیگه خیلیی کمه

Mahi
Mahi
2 سال قبل

نظرتون چیه دو خط پارت بذارین؟ 😐
لطفا بیشترش کنید دیگه ،، این گلاویژ هم گند میزنه به عصاب آدم بس که بد جواب میده ، به راحتی میتونست عماد رو بچزونه

♡♡
♡♡
2 سال قبل

مثل همیشه کم🥲👩🏻‍🦯

ارام
ارام
2 سال قبل

اخیییی بیچاره گلاویژ

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

این گلاویژ هم خنگه هی فقط واسه خودش می بره و می دوزه تو فکر خودش خاک بر سرش

سیتا
سیتا
2 سال قبل

یکی به من بگه این دوتا بهم میرسن یا نه من ک دارم دیونه میشم
چرا این دوتا اینجوری هستن
بجای اینکه گلاویژ سکته رو بزنه من میزنمااا😂

سیتا
سیتا
2 سال قبل

من میخام بدونم آخرش این دوتا بهم میرسن یا نه
اینقدر نگران هستم ک میرسن یا نه

قبل از اینکه گلاویژ سکته کنه من میکنم هااا😂

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

بدجوررواعصابه ینی می زرت زرت اشکش میااد

سولومون
سولومون
2 سال قبل

من و فراموش کردین؟

#سولومون

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عجب… :(:

M.A
M.A
2 سال قبل

کم بود فقط حموم رفتو یکم به خودش رسید🙁
این دختر چقد زود قضاوت میکنههههه

سوگل
سوگل
پاسخ به  M.A
2 سال قبل

خییییلی کم بود چه نظری بدم
اصلا چیزی نخوندم ک بخوام نظر
بدم 😶

یکم متن پارتی ک میزاری رو بیشتر کن.

هانا
هانا
2 سال قبل

کم بوووود چه نظری بدم آخه😕😂

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x