اومدم جواب عزیز رو بدم که صدای پیامک گوشی عماد بلند شد و چون گوشیش روی میز بود چشمم به اسم فرستنده که جوجو سیو شده بود و یک تیکه از متن پیام که داخلش کلمه ی عشقم به کار رفته بود افتاد… بی اراده تپش قلبم گرفتم و…
_ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم.. فکرنمیکردم اینقدر زود آشتی کرده باشید! عماد بالبخندی مسخره که بیشتر دیونه ام میکرد گفت: _فدای سرت ماه بانوی من.. فقط داشتیم حرف میزدیم.. هنوز آشتی درکار نیست! روبه من کرد، چشمکی زد وادامه داد: _مگه نه؟ اومدم بگم تو غلط کردی و بزنم…
جوابی نشنیدم وبافکر اینکه شاید خواب باشه در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم.. باشنیدن صدای آرومش که انگار داشت با تلفن حرف میزد سرجام خشکم زد.. _نه عزیزم بخدا من حالم خوبه تواین شرایط نمیخوام بیای اینجا واذیت بشی.. یه کم دندون رو جیگر بذار عزیز…
عزیز بالبخند مهربونی بهم نگاه کردوگفت: _منه پیرزن ازاین همه زیبایی نمیتونم چشم بردارم چه برسه به اون کره خر مغرور که تا صدای زنگ رو شنید خودش رو توی اتاق حبس کرد که مبادا زود وابده و دست دلش روبشه! لبخندی که بیشتر بشیه پوزخند بود زدم وگفتم:…
قبل قطع کردن اسمش رو صدا زدم.. _عماد؟ بدون حرف منتظر شد حرفم رو بزنم! اگه فردا آخرین روز بود که می بینمش دلم میخواست یه روز آخر خوب توی ذهنم ازش داشته باشم! اگه بعداز اون یه خداحافظیه همیشگی بود دلم میخواست با یه تصویر خوب توی ذهنم…
ساعت نه شب بهار اومد.. نقاب به صورتم زدم و به استقبالش رفتم.. بادیدن صورت خندان من و خونه ای که از تمیزی برق میزد یه لحظه خشکش زد _وا؟ چرا مثل مجسمه شدی؟ خب بیاتو دیگه! کفش هاشو که درآورده بود رو دوباره پوشید وهمزمان گفت: _ببخشید فکرکنم…
توهوا دستمو تکون دادم و باحالت چندش برو بابایی گفتم و به طرف خونه قدم برداشتم.. دوباره دستمو گرفت و این دفعه جیغ خفه ای کشیدم و حساب کار دستش اومد! _چه خبرته؟ اینجا چاله میدون یا اون دهاتی که ازش اومدی نیست! دستمو به حالت تهدید تکون دادم…
مشتش چندبار رومحکم روی فرمان کوبید ومثل من باصدای بلند گفت؛ _اون گواهی سلامت به هیچ درد من نمیخوره.. من با اون چرت وپرت ها خر نمیشم! ماشین رو یه گوشه نگهداشت وبه طرفم کاملا خم شد و آروم ترادامه داد: _میدونی چرا؟ چون خودم این کاره ام.. باخیلی…
این ماشین ازکجا اومد؟ اصلا ماشین به جهنم خودش واسه چی دنبالم اومده؟ اشکم که هیچ! نفسم هم بند اومد… اونقدر عصبی بود که ازش میترسیدم! به طرفم اومد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وترسیده یک قدم عقب رفتم وتوی سکوت نگاهش کردم.. _کدوم گوری میرفتی؟ یه قدم دیگه…
عماداومد حرف بزنه که دستش روبه نشونه ی سکوت بالا برد وادامه داد: _ تاکی باید منه بیچاره به فکرت باشم که پسرم مامان وباباش خبرمرگشون تنهاش گذاشتن الان داره چیکار میکنه؟ کسی چشم انتظارش هست برگرده؟ غذا خورده؟ نخورده؟ مریض نشده باشه! تب نکنه.. یه وقت بلایی سرش…
عماد روی تخت دراز کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.. بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد .. _اینجا چیکارمیکنی؟ به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم: _عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا! بابی محلی دوباره ساعدش…
رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد.. ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم… فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه…