♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥
چرا نمیتونستم هیچ حس خاصی نسبت به این مرد توی سینم پیدا کنم؟!
برای موقعیتی که توش بودم طبیعی بود؟!
طبیعی بود که حتی دوست داشتم به همون وضعیت قبل که از بودنش اطلاعی نداشتم، برگردم؟!
این وسط فکر دایان هم دائما توی سرم میچرخید!
حرفایی که اونشب با پدرم رد و بدل کرد به اندازه کافی شوک برانگیز و گیج کننده بود که باید کلی روش وقت میذاشتم و تک به تک حرفاش رو بررسی میکردم تا از صحتشون مطمئن بشم.
بهش گفت ” دختر تو برای منم ارزشمنده “؟!؟
این بود ارزش من؟!
اینکه اینطوری بازیچه دستش بشم و بهم به چشم مهره نگاه کنه ارزشم رو میرسوند؟!؟!
چقد دیگه من باید از این مرد میکشیدم؟!
هر سنگی که برمیداشتم، یکی از راز های دایان زیرش بود که طوفان جدیدی توی زندگیم راه میانداخت!
کی قرار بود راز های این مرد تموم بشه و بتونم کامل بهش اعتماد کنم؟!
این دل بی صاحب چرا براش این چیزا مهم نبود و هنوز ساز عاشقی سر میداد؟!
دل احمقم کی قرار بود به خودش بیاد؟!
بعد چنتا ضربه دیگه؟!؟!
حتی به پدرم حرفی از علاقه نزد و فقط گفت که براش ارزشمندم!
البته ممکن بود حرفش بخاطر فروکش کردن عصبانیت پدرم هم بوده باشه و حس واقعیش حتی اینم نباشه!
این افکار مثل موریانه داشت مغزم رو میخورد و سردردم رو با وجود مسکن های قوی که از صبح خورده بودم و بهبودی نداشت؛ تشدید میکرد!
کمی روی میز رو جمع و جور کرده و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق خارج شدم.
از منشی ها چنتا از وکلایی که سر راه دیدم، خداحافظی کرده و به سمت ماشین حرکت کردم.
فکر بیهوده دیگه بس بود و وقتش بود با واقعیت تلخی که سرنوشت توی صورتم کوبیده بود، به روش خودش مقابله میکردم!
بهرحال منم تابش بودم و سختی های کمی رو پشت سر نذاشته بودم که الان بخوام کم بیارم و عقب بکشم!
ماشین رو توی حیاط خاموش کرده و از همینجا به مامانی که دم در منتظرم بود خیره موندم.
از همین فاصله هم نگرانی و تشویش توی صورت و حرکاتش بیداد میکرد.
از دست هایی که دائما توی هم میپیچوندشون و قلنجشون رو میشکست تا پایی که عصبی تکون میداد.
میدونستم هرچی هم که بگم نگران نباش، تاثیری روش نداشت و فکر و خیال یه لحظه هم ولش نکرده!
از ماشین پیاده شده و به سمتش پا تند کردم.
قبل از هر حرفی، سخت تو آغوشم فشردمش و گفتم:
– لباسام تمیزه، پنی از دیروز پیش همسایم بوده!
متقابلا اون هم منو تو آغوشش فشرد و گفت:
– آفرین دخترم!
اصن بده بره، چیه اون حیوون زبون بسته رو اسیر کردی؟!
خنده ای کرده و از آغوشش خارج شدم.
همونطور که دستم رو دور کمرش حلقه میکردم و به سمت خونه هدایتش میکردم، جواب دادم:
– مامان دیگه از احساساتم سو استفاده نکن!
بعد هم من اون بچه رو اسیر نکردم که؛ دارم ازش مراقبت میکنم!
از زیر دستم خارج شد و همونطور که جلوتر میرفت، غرغر کرد:
– تو هنوز خودت نیاز داری یکی مواظبت باشه!
میبینم چقدر مراقبت میکنی ازش!
همش سر کاری اون بچه رو میسپاری به این و اون.
به غرغر های مادرانش خندیدم.
تو همین چند ثانیه دیدنش بهم قوت قلب داده بود و کمی شجاعتم رو برگردونده بود، اما چطور میتونستم با این واقعیت تلخ رو به روش کنم و دلخوشی زندگیش رو ازش بگیرم؟!؟!
واقعا روا بود تو این سن و سال زندگیش دستخوش همچین جوک مسخره ای بشه؟!
واقعا همیشه سرنوشت بازی های بدی برامون درنظر گرفته بود؛ جوری که هیچ وقت نتونی خودت رو خوشبخت یا بدبخت مطلق بدونی!
وقتی به اون نقطه میرسیدی، چنان طوفانی تو زندگیت راه مینداخت که ندونی از کجا خوردی!
هیچ وقت قرار نبود زندگی هیچکس چه با خوشی و چه با غم، جوری مملو بشه که فکر کنه این دیگه ایستگاه آخره!
«بچه ها یه مشکلی پیش اومده شایدچن روزی پارت نداشتیم ،اومدم جبران میکنم 🥺♥️»
میگم خانم ندا یه کم غیبتت طولانی شده😓انشاالله که مشکل جدی براتون پیش نیومده باشه.🙁به خبر بده که خوبی.😔
من از دیروز این رمان شروع به خوندن کردم تا الان آخرین پارتم خوندم شانس منه که مشکل پیش اومد باید حسابی تو خماری باشم ؟ 😂😂🤌💔
ایشالا حل بشه مشکلت
امروز پارت نداریم☹️☹️
خسته نباشی عزیزم
انشالله که مشکل خاصی نباشه
خوبه با یه عالمه تته پته بگه من بابا رو دیدم، بعد مامانش بگه خوب؟ خوب بود؟ حامد هم بگه خاک بر سر این دایان احمق بکنن که بلد نیست ضد تعقیب بزنه! ببین این همه سال ما نذاشتیم آب تو دل این دختر تکون بخوره این مرتیکه نحس همه چیز رو به باد داد. مادره هم بگه پاشو برو یه زنگ بهش بزن بپرس حالا چکار کنیم!؟
اون وقت قیافه تابش دیدنیه
مغز مریض فقط تو بقیه پشمه😂
انشاءالله مشکلت هر چی هست به احسن وجه حل بشه
انشالله زودی مشکل تون حل بشه ندا بانو ❤️🪷
ایشالا مشکلت حل شه نداجونمم
مرسی که همیشه میزاری پارت
انشالله مشکلت جدی نباشه و زود رفع بشه😍
خسته نباشین
اینهمه روز فعال سایت شما بودین چه اشکالی داره چند روز نباشین