♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥
تو تمام نیم ساعتی که منتظر اثر کردن و جذب قرص بودیم، کلمه ای بینمون در و بدل نشد.
از کیا بابت این سکوتش ممنون بودم.
اخبار برای اون هم قطعا شوک برانگیز بود، اما کوچک ترین اشاره ای بهش نکرد و منو به حال خودم گذاشت.
با هماهنگی وارد اتاق دکتر شدم تا دوباره فشارم رو چک کنه.
خداروشکر پایین تر اومده بود و گفت جای نگرانی نداره.
تشکری کرده و از اتاقش خارج شدم.
رو به کیا گفتم:
– نرمال شده بود، بهتره زودتر بریم.
بی حرف از جا بلند شد و به اتفاق به سمت ماشین رفتیم.
دوباره در رو برام باز کرد تا بشینم.
یکم بعد ماشین رو جلو ساختمون خونم نگه داشت.
به سمت عقب برگشت و گفت:
– مطمئنین تنهایی براتون مشکلی پیش نمیاد؟!
میخواید به خونه یکی از دوستاتون ببرمتون؟!
لبخند بی جونی زده و جواب دادم:
– ممنون کیا، خونه خودم راحت ترم!
خیلی امشب بهت زحمت دادم، سر ماه جبران میکنم.
اخمی کرد و گفت:
– اینطوری نگین خانوم بهم برمیخوره.
کار خاصی نکردم، همش وظیفه بوده!
دوباره تشکری کرده و از ماشین پیاده شدم.
تا از داخل رفتنم مطمئن نشد به ماشین حرکت نداد.
همیشه از این جنتلمن بودنش با وجود سن کمش، غرق لذت میشدم.
بی خیال گرفتن پنی شده و به سختی خودم رو به واحدم رسوندم.
بیشتر از ظرفیتم امروز اطلاعات دریافت کرده بودم و نیاز به یه ریکاوری جدی و خوب فکر کردن بهش داشتم؛ اما امشب نه!
به تختم پناه برده و با همون لباس ها خودم رو روش انداختم.
شقیقه هام از درد و فشار نبض میزد و حالم رو بدتر از چیزی که بود میکرد.
نمیدونم بالاخره با این حجم از فکر و خیال بالاخره ساعت چند چشمام گرم شد و خوابم برد، اما بالاخره اون شب پر ماجرا به اتمام رسید و فصل جدید با مشکلات جدیدتری رو تو زندگیم رقم زد!
صبح روز بعد با به صدا در اومدن آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
تمام طول شد کابوس روز هایی رو میدیدم که به شدت نبود بابا رو حس میکردم و شبایی که بخاطرش با چشمای خیس میخوابیدم.
خاطراتش تمام طول شب دست از سرم برنداشت و یکی از بدترین خواب های عمرم رو برام رقم زده بود.
با کرختی از جا بلند شده و به سمت حموم رفتم تا بلکه با دوش مختصری، این کسالت رو از خودم دور کنم.
زودتر از ساعت مقرر، با فلاسک کوچک پر از قهوهام به دفتر رسیده و در رو باز کردم.
بغیر از منشی ها هنوز هیچ کدوم از وکلا نیومده بودن و سکوت آرامش بخشی تو کل ساختمون حاکم بود.
به همشون سلام کرده و رو به مژگان گفتم:
– خانوم رستمی امروز اگه کسی قرار ملاقات داره کنسل کنید و زودترین نوبت رو براشون بذارید.
حدالامکان کسی رو هم به دفترم راه ندید!
با اینکه مشخص بود برای دونستن علت کارم دل تو دلش نیست، اما با نگاهی به صورت گرفتم فهمید وقت مناسبی برای کنجکاوی های همیشگیش نیست!
” چشمی ” گفت و به سرعت به پشت مانیتور رفت تا برنامه امروز رو چک کنه.
دیگه معطل نکرده، وارد دفتر شده و با خیال راحت قفلش کردم.
برای تمرکز بهتر مجبور بودم فعلا بیخیال بقیه پرونده ها بشم و تمام حواسم رو برای مشکل پیش اومده بذارم!
با زنده بودن بابا، مامان حسابی دچار بحران میشد!
از همه مهم تر هم موضوع ازدواجش با حامد بود!
زندگی آروم شیرین هردوشون که بعد از مدت ها بهش رسیده بودن، قرار بود حسابی دستخوش تغییر و مشکل بشه!
نمیدونستم میتونستن این موضوع رو هضم کنن یا قرار بود اتفاقات بدتری بیوفته!
ندا جان من یادم نیست مگه تابش ومامانش نمیدونستن باباش زندست
نه عزیزم نمیدونستن …
تابش که نمیدونست ولی مامانشو نمیدونم راست گفته یا نه 👀
من که حس میکنم مامانش اصلا میدونه باباعه زنده هستش
فقط دوس ندارم حامد تو این قضایا نقشی داشته باشه