18 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 142

4.7
(3)

🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️

 

 

 

 

 

ترمز وحشتناکی کرد و سپس صدای مردی بلند شد که اسم ” دایان ” رو فریاد می‌کشید.

 

با چشمای گرد شده به دایانی که حالا تو مسیر دیدم و زیر چراغ برق بود و مردی که با لباسای سرتاپا مشکی، اسلحه ای به سمتش گرفته بود؛ خیره شدم.

 

پشتش به من بود و نمی‌تونستم ببینمش.

فقط دایانی که صورتش به این سمت بود و دستاش رو به نشونه تسلیم کنار سرش نگه داشته بود، رو می‌تونستم ببینم.

 

با اینکه دستاش رو بالا نگه داشته بود، اما هیچ ترس و تعجبی تو صورتش نبود!

 

انگار نه تنها این فرد رو به خوبی می‌شناخت، بلکه انتظار همچین رفتاری رو هم ازش داشت!

 

با فریاد دوباره ای که مرد زد ترسیده تو جام پریدم:

 

– مرتیکه عوضی این چه بازی بود که راه انداختی؟!؟

چشم منو دور دیدی رفتی هر غلطی دلت خواست کردی؟!

مگه نگفتم برای این چند ماهی که دارم از ایران میرم دست نگه دار و صبر کن تا برگردم؟!

چرا سر خود هر غلطی خواستی کردی؟!

الان منتظر چی؟؟

مژدگونی؟!؟!؟

یه تیر تو مغزت خالی کنم تا جاییزتو بگیری؟!

 

 

از حرفای مسلسلی که بار دایان می‌کرد گیج شده بودم.

مگه چه قول و قراری باهم داشتن که این آدم الان اینقدر عصبی بود؟!

 

علاوه بر حرفاش، یه چیز دیگه هم حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود.

 

اینکه چرا صدای این آدم تا این اندازه برای من آشنا بود!؟

انگار ته ذهنم میدونستم یجایی شنیدمش!

 

اونقدر حس عجیبی بود که ناخداگاه ضربان قلبم بالا رفته بود!

 

قدمی به عقب برداشتم که به بدن محکم کیا برخورد کردم.

دستاش رو قلاب آرنج دستام کرد و زیر گوشم گفت:

 

– چیشد؟!

خوبین خانوم؟؟

 

قبل از اینکه من جوابی بدم، فریاد دوباره مرد بلند شد:

 

 

 

 

 

 

– چرا لال شدی پس؟!

این بود قرار ما نامرد؟!

 

جمله آخرش رو تقریبا عربده کشید:

 

– مگه قرار نبود دور دختر منو خط بکشی؟!؟!؟

 

با جمله ای که شنیدم، خشکم زد.

دخترش؟!؟

دخترش کیه دیگه؟!

 

مطمئنم پدر سحر نبود، پس کی‌ دیگه میتونست باشه؟!

 

تو افکار ضد و نقیضم دست و پا میزدم که دایان بالاخره به حرف اومد:

 

– ببین من برای دعوا اینجا نیومدم، وگرنه کلت منم پشت کمرمه!

اسلحتو بیار پایین تا مثل دوتا مرد حرف بزنیم.

 

خنده متمسخری کرد و جواب داد:

 

– مرد؟!

من اینجا مردی نمی‌بینم!

فقط یه نامرد میبینم که برای رسیدن به خواستش همه غلطی انجام میده.

 

انگار صبر دایان بالاخره تموم شد که کلت پشت کمرش رو در اورد و به سمت همون مرد نشونه گرفت.

 

– اینکه بهت هیچی نمیگم و میذارم هرچی دلت خواست بارم کنی فقط بخاطر احترام به سن و سالته پیرمرد، وگرنه میدونی که من کم نمیارم!

اگه این همه نگرانیت هم بخاطر دخترته، باید بدونی که از چشمام بیشتر مراقبشم!

 

مرد اسلحش رو به سمت دایان پرت کرد به سمت ما برگشت و زیرلب غرید:

 

– اشغال عوضی!

 

 

 

 

 

 

 

 

با دیدن قیافش حس کردم نفس کشیدن رو کلا فراموش کردم.

 

زانو هام شل شد و داشتم میوفتادم که کیا به موقع زیر بازوهام رو گرفت.

 

چی داشتم میدیدم؟!؟!

این مردی که از اون موقع رو به دایان اسلحه گرفته بود و آخر کلتش رو تو سینش پرت کرد، پدر من بود!؟!؟

 

چند وقت بود که ندیده بودمش؟!

چند سال؟!

چقدر پیر تر شده بود؛ چقدر عوض شده بود!

 

از اون مرد عصبی و ‌شلخته قدیم، کلی فاصله داشت!

حالا حسابی به سر و وضعش رسیده بود و لباسای مارک تنش بود!

 

کیا که بی حرکتیم رو دید، کمی عقب کشونده و گوشه زیرگذر نشوندم.

 

با نور چراغ برق و مهتاب که کمی تابیده میشد، میتونستم صورت متعجب و گرفتش رو ببینم.

 

با بغض به صورتش زل زده بودم و نمی‌تونستم حتی کلمه ای حرف بزنم.

 

من چقدر احمق بودم!

تمام این مدت بازیچه دست بابام‌و دایان بودم؟!

 

دوتا از نزدیک ترین مرد های زندگیم برام نقشه کشیده بودن؟؟

که چی؟!

به چی می‌خواستن برسن؟!؟!

 

اولین قطره اشکم که چکید، مصادف شد با حرف زدن دایان:

 

– من مراقب دخترت بودم کمال خان!

باور کنی یا نه برای منم ارزشمنده؛

نمیخوام خار به پاش بره، اما مجبور بودم از تابش استفاده کنم تا به الوندی برسیم.

میدونی که اون بیشتر از هرکسی منتظر تا کوچک ترین نقطه ضعفی ازت پیدا کنه!

فکر میکنی اگه می‌فهمید تابش دخترته، دست رو دست میذاشت؟!

مجبور بودم من اول تابش رو علیهش کنم!

 

 

چشمام رو با درد روی هم گذاشته و فشردم که چند قطره اشک ‌دیگه هم جاری شد.

 

پس هدف از اول همین بود!

چرا تا می‌خواستم بدی های دایان رو فراموش کنم و به دوست داشتنش ایمان بیارم، چیزی از گذشته می‌فهمیدم که بیشتر آتیشم میزد؟!؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asman Abi
Asman Abi
5 ماه قبل

حالا لالای لالای لالالای لای حالا لالای لالای لالالای

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
5 ماه قبل

پشمااااااااااامممممممممم

نازییی
نازییی
5 ماه قبل

نمیشه ی پارت دیگ هم امشب بهمون بدی
لطفاً لطفا لطفاً

آهو
آهو
5 ماه قبل

بله عزیزم به این میگن کارما یه عمر واسه همه نقشه کشید موکلاش رو برنده کرد الآنم واسه خودش نقشه کشیدن وبازیچش کردن من که دلم خنک شد دختره ی حقه باز دروغگو😉

......
......
پاسخ به  آهو
5 ماه قبل

نمیدونم چرا نمیتونم از تابش خوشم بیاد
یه جوریه

ریحان
ریحان
5 ماه قبل

مگه باباش نمرده بود
اول داستان گفتن که باباش مرده مادرش برای این که بتونه خرج زندگیش در بیاره شده منشی حامد حالا چی شد🤔🤔🤔

Mobi
Mobi
5 ماه قبل

اصلا خلافکاره کی بود؟ اینجا نقشش کی بود؟ تابش کی بود¿می کی بودم¿

همتا
همتا
5 ماه قبل

چقدر خوب و جالب بود
ممنون

علوی
علوی
5 ماه قبل

نه، جالب شد!!
جای تابش باشم می‌شم خود نمسیس!! هم الوندی رو به خاک سیاه می‌شونم هم کمال خان رو، هم این دایان کثافت رو
کلاً هیچ چیزی مزخرف‌تر از این نیست که اسباب‌بازی جمع آدم بزرگ‌ها باشی

بانو
بانو
5 ماه قبل

پشماااای نداشتم ریخت😬😬😬😬

هیفا
هیفا
5 ماه قبل

وای وایسا الان الوندی کی بود
یادم رفت

همتا
همتا
پاسخ به  هیفا
5 ماه قبل

پدر زن دایان

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  هیفا
5 ماه قبل

بابای سحر همسر سابق دایان

P:z
P:z
5 ماه قبل

خدای مننن
نمیدونم چرا خنده م گرفتت😂

Bahareh
Bahareh
5 ماه قبل

وااای اولاش فکر کردم داره حامد شوهر مادرش و میگه.

خواننده
خواننده
5 ماه قبل

اوه اوه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

فکر میکردم بابای تابش مرده

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x