♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥
قهقه ای زد و جواب داد:
– وااای تابش تو عالی دختر!
اصن عشق کردم وقتی اینطوری وحید رو سوسک کردی تو دادگاه!
بعد هم که اون جلوی در ساختمون به خاک نشوندیش.
وااای تابش عشق کردم بهش تنه زدی اومدی، جیگرم حال اومد.
چقدر تو خوبی دختر!
خنده ای کرده و بیشتر گاز دادم.
با امثال وحید فقط باید همینطوری رفتار میشد تا یاد بگیرن با یه خانوم چطوری رفتار کنن.
اون هم مخصوصا وحیدی که میدونستم ندا اگه دوستش نداشت، اما بخاطر پولش مثل پروانه دورش میچرخید!
– ولی تابش این مدارک رو از کجا گیر اوردی؟!
منم کف کردم دختر!
– تو که بهتر از من فیلم بازی کردی!
وقتی وحید خدا و پیغمبر رو قسم میخورد که دست روت بلند نکرده پاشدی با گریه گفتی تو مستی زده!
به پروندش الکلی بودن هم اضافه شد!
اینبار دوتامون باهم خندیدیم.
به سمت یه کافه روندم و به مناسبت برد پروندمون، هردومون رو به فنجونی قهوه و کیک دعوت کردم.
داشتم به کیک پرتقالی مورد علاقم برشی میزدم تا با قهوم بخورم که ندا گفت:
– تابش یه سوالی بپرسم؟!
برش رو توی دهنم گذاشته و حینی که از خوردنش لذت میبردم، سری به تایید تکون دادم.
– میگم…
چیزی بین تو و دایان محب هست!؟
دهنم از حرکت ایستاد.
این سوال دیگه از کجا اومد؟!
انگار سوال رو از توی چشمام خوند که بلافاصله ادامه داد:
– اون شبی که شام بیرون بودیم نگاهاتون بهم رو دیدم.
بعد هم که به محض اینکه رفتی دستشویی اونم از سر میزش پاشد پشت سرت راه افتاد.
حس کردم شاید خبرایی باشه.
فکر میکردم اون شب فقط نگاه من دنبالش بود، اما انگار دایان هم حواسش بهم بوده که ندا اینطوری مشکوک شده.
دوباره شروع به جویدن کیکم کرده و کمی دیگه از قهوم نوشیدم تا تو این بین، برای پیدا کردن یه جواب مناسب، کمی وقت بخرم!
– حدودا یه چیزایی داره شروع میشه.
– قضیه همون گل ها و دلبریاست؟؟
کار همین محب بود؟
– آره کار خودش بود، اما فعلا ارتباط خاصی نداریم.
منتظریم تا پروندش حل بشه تا ببینیم چی پیش میاد!
لبخندی زد و گفت:
– خیلی خوشحال شدم برات عزیزم
لیاقت بهترین هارو داری!
منم متقابلا لبخندی زده و دستش که روی میز بود رو گرفتم:
– توهم همینطور قشنگم.
مطمئن باش لیاقتت خیلی بیشتر از وحید و امثال اونه!
کاری کن به لیاقتت برسی!
سری به تایید تکون داد و گفت:
– اتفاقا یه فکرایی براش کردم.
میخوام از ترم دیگه دانشگاه ثبت نام کنم.
ندا دیپلم داشت و شنیدن این خبر عالی بود!
اینکه بالاخره به این نتیجه رسیده بود خوشبختیش تو دستای خودشه، نه یه پسر پولدار دیگه؛ عالی بود!
حدود یه ساعت دیگه هم نشستیم و از هر دری با همدیگه صحبت کردیم.
اینکه میدیدم فارغ از اون دیوار دفاعیی که همیشه دورش بود، داریم با هم گپ میزنیم و وقت میگذرونیم، واقعا خوشایند بود!
ندا رو جلو خونه خاله پیاده کرده و به تمام تعارفاتش مبنی بر رفتن به خونشون رو رد کردم.
خیلی کار نیمه تموم داشتم و باید زودتر تمومشون میکردم.
بعد از گرفتن پنی از خانوم جلالی، کلید رو توی قفل انداخته و وارد خونه شدم.
همون اول کار پنی اینقدر خودش رو اینور اونور کرد و به سمت پایین کشید که رهاش کردم.
از بغلم پایین پرید و به سمت بالشت و اسباب بازی هاش دوید.
تو ظرفش براش غذا ریخته و بردم.
همونجا هم کمی باهاش بازی کردم نا رفع دلتنگی بشه.
حدود نیم ساعت مشغول پنی بودم که با زنگ خوردن گوشیم، به سمتش رفتم.
خیلی واضح چشم انتظار پارت بودم یا نه🦭
شما که عشقی ♥️♥️😍
کاش زودتر بزاری من خوابیدم رو سایت شما