رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 77 5 (2)

6 دیدگاه
  تارخ گوشی را داخل جیبش سر داد دستش را به سمت مهستا دراز کرد و نرم بازوی او را گرفت. نگاه مهستا به سمتش چرخید. تارخ فشار کمی به بازوی او آورده و مجبورش کرد از جایش بلند شود. مهستا یک پله پایین تر از او ایستاده بود. برای…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 76 5 (2)

6 دیدگاه
  مهستا همچنان غلیرغم دیدن جو بهم ریخته‌ی اطرافش سکوت کرده بود. تمرکزش از رفتارهای تارخ که برایش کاملا ناشناخته بودند روی یک اسم جمع شده بود. افرا… افرا که بود؟ آرام سکوتش را شکست و سوال ذهنش را بر زبان راند‌. _ افرا کیه؟ علی که تا آن لحظه…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 75 3.7 (3)

8 دیدگاه
  آرش با خنده به سمت اتاق رفت. _ افرا فقط از من بدش میاد. خسیس خب واسه منم می‌گرفتی. افرا غر زد: _ همین که افتخار دادم با خواهرم بیایم خونه‌ت از سرتم زیادیه. آرش وارد اتاق شد و کل‌کل کردنشان ناقص ماند‌. صحرا و علی مشغول حرف زدن…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 74 4.8 (4)

5 دیدگاه
  افرا با رضایت از اینکه تارخ لبخندی هر چند کوچک زده است از جایش بلند شد و گفت: _ بذار قبل از آواز خوندن من یه سورپرایز مشتی نشونت بدم بعد من واست بخونم. ابروهای تارخ بالا رفتند و منتظر به افرا خیره شد. باز چه برنامه‌ای داشت؟ اصلا…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 73 4.7 (3)

7 دیدگاه
  کلافه و عصبی پشت میز آشپزخانه نشست. شیرین فنجان کوچک قهوه که به سفارشش درست کرده بود را مقابلش روی میز گذاشت. _ حالت خوبه تارخ؟ چرا چند روزه بی حوصله‌ای؟ سرش را بالا آورده و به شیرین نگاه کرد. _ دستت درد نکنه بابت قهوه. شیرین کنارش نشست.…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 72 5 (4)

8 دیدگاه
  درست فکر کردی. تصمیم گرفته بودم با هر سختی که هست و با هر مصیبتی که شده بیام و تو مجموعه شما کار کنم. با خودم فکر می‌‌کردم بودن کنار آدمی با تجربه مثل تو و کار کردن کنارت چقدر می‌تونه به معلوماتم اضافه کنه، اما خب وقتی این…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 71 4.8 (4)

10 دیدگاه
  _ می‌شناختیش که اونطوری زل زده بودی بهش؟ افرا به ناچار سر جایش آرام گرفت. سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. _ اهل موسیقی باشی و امین دارا رو نشناسی؟ معلومه که می‌شناسمش. یکی از بهترین آهنگ سازای کشوره. تارخ نگاهش را به سن دوخت. _ کجا آشنا…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 70 4.3 (3)

17 دیدگاه
  بازم در جواب دادن مکث کرد. افرا مصرانه دنبال جواب سوالش بود و او نمی‌دانست چه باید بگوید. اگر نمی‌خواست کسی را به حریم و دنیایش راه دهد که مبادا آن فرد آسیبی ببیند پس افرا کنار دستش چه می‌کرد؟ چرا دنبالش آمده بود؟ چرا رفتار هایش پر بودند…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 69 5 (3)

10 دیدگاه
  تینا از جا پرید. _ با یه دختر قرار داری؟ جون من راستش رو بگو. آخه انتخاب لباست یه جوری وسواس گونه بوده. سوال تینا باعث شد شیرین هم با کنجکاوی به تارخ خیره شود. تارخ با جمله‌ی تینا نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و با یادآوری سری…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 68 3.7 (3)

13 دیدگاه
  افرا کلافه چشمانش را روی هم گذاشت. _ آرزو می‌شه دست از سر من برداری؟ مشکلت با صحرا به من چه؟ من اعصاب ندارم‌. با شوهر سابقت مشکل داری زنگ بزن به خودش دردت رو به خودش بگو. خواست تماس را قطع کند که صدای عصبی آرزو مانعش شد.…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 67 3.6 (5)

5 دیدگاه
  افرا هم بی اختیار اخم کرد. هم از حضور مهران ناراضی بود. هم از لحن بی ادبانه و پر تمسخر او حرصی شده بود. مهران در حالیکه به صورت اخم آلود افرا خیره بود جواب تارخ را داد. _ بهرام از کارخونه اومده کارت داره. راجع به مواد اولیه‌ای…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 66 4.6 (5)

5 دیدگاه
  افرا دفترچه و خودکارش را داخل جیب مانتواش گذاشت. _ به کارتون برسین. منم کمکتون می‌کنم. مرد سریع مخالفت کرد. _ نه خانم مهندس. شما دست نزنین. ما خودمون جا به جا می‌کنیم‌. افرا بی توجه به کنار پسر بچه که مشغول برداشتن جعبه‌ی بزرگی از زردآلو ها بود…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 65 3.8 (4)

13 دیدگاه
  با سردرد قدم در ساختمان گذاشت. کابوسی که دیده بود به اندازه‌ی کافی قدرت داشت تا روزش را خراب کرده و او را کسل و بی حال کند. حواسش پرت بود. دلش جایی را می‌خواست که در سکوت و بدون نگاه نگران شیرین یا تینا در حال خودش غرق…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 64 4.8 (5)

8 دیدگاه
  صدای نفس عمیق تارخ را شنید. _ آرش نمی‌دونم هدفت از این غلطای اضافی که می‌کنی چیه. کاری به کارت ندارم، اما یه چیزی می‌گم خوب گوشاتو باز کن. تو بخاطر من و مزرعه‌ی من با افرا آشنا شدی. اگه بخوای بازیش بدی، بخوای بری باهاش دوراتو بزنی بعد…
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 63 5 (3)

25 دیدگاه
  افرا تک خنده‌ی پر حرصی کرد و مسعود گفت: _ مانتوت رو در بیار. الان آبم میارم خدمتتون. رفتن مسعود به آشپزخانه فرصت خوبی بود تا تجدید قوا کند. حرف هایی که در ذهن داشت را برای چندمین بار مرور کرد و با خود اندیشید بعد از اینکه پرده…