رمان الفبای سکوت پارت 66

4.4
(7)

 

افرا دفترچه و خودکارش را داخل جیب مانتواش گذاشت.
_ به کارتون برسین. منم کمکتون می‌کنم.

مرد سریع مخالفت کرد.
_ نه خانم مهندس. شما دست نزنین. ما خودمون جا به جا می‌کنیم‌.

افرا بی توجه به کنار پسر بچه که مشغول برداشتن جعبه‌ی بزرگی از زردآلو ها بود رفت و دستش را به سمت جعبه‌ی کنار او برد‌.
_ سنگین نیست برات؟

شباهت پسرک به همان مرد جوانی که پشت سرشان جعبه ها را داخل اتاق نیسان می‌چید به اندازه‌ای بود که مطمئن شود او پدرش است. پسرک انگار نمونه‌ی کوچک شده‌ی پدرش بود. با همان مژه های پرپشت و چشمان رنگی و البته همان خجالتی که باعث شد نتواند مستقیم به افرا خیره شود. افرا به زور صدایش را شنید.
_ نه خانم.

افرا خندید.
_ پس زورت زیاده. ایول بابا.

لحن مشتی افرا و تعریفش باعث شد پسرک آرام لبخند بزند.
هر دو هم زمان جعبه ها را برداشتند و به سمت نیسان آبی رنگی که با کمی فاصله از جعبه ها پارک شده بود رفتند.
پدر پسرک با دیدن افرا که یک جعبه‌ی بزرگ به دست گرفته بود گفت:
_ خانم مهندس ما خودمون جعبه هارو می‌ذاریم تو ماشین شما خودتونو تو زحمت نندازین.

افرا جعبه‌ را لبه‌ی اتاق نیسان گذاشت و گفت:
_ من فعلا بیکارم. زحمتی هم نیست. کمک می‌کنم تا سریع تر تموم شه کارتون. هوا خیلی گرمه خدایی نکرده مریض می‌شین. فقط ببینین می‌تونین ماشین را یکم جا به جا کنین تا بازم نزدیک تر باشه به جعبه ها؟

مرد با قدردانی به افرا خیره شد. تعداد جعبه های باقی مانده زیاد بودند و واقعا جان در بدنشان نمانده بود. لحن جدی افرا مجابش کرد سریع از اتاق نیسان پایین بپرد تا اگر توانست کمی هم ماشین را جا به جا کند.

افرا با دست راهنمایی‌اش کرد. با جا به جایی ماشین کارشان کمی راحت تر شد.

مرد که از ماشین پایین آمد افرا گفت:
_ شما همونجا وایستین تا ما جعبه هارو بیاریم سریع بچینین.

مرد آرام جواب داد:
_ چشم خانم مهندس، ببخشید واسه شما هم دردسر درست کردیم.

افرا دستش را در هوا تکان داد، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید صدای پای اسب تارخ و پشت بندش صدای محکم خود او میانشان پیچید و باعث شد تا احساسات عجیبی که تا به حال در وجود خودش سراغ نداشت به سمتش هجوم بیاورند.
_ اینجا چخبره؟

افرا بدون پاسخ دادن به سوال او به سمت جعبه ها رفت.
از حال عجیبش که یکدفعه با شنیدن صدای او در وجودش جوشیده، ترسیده بود.
خودش را به بی خیالی زد. همانطور که دستش را به سمت یکی از جعبه ها می‌برد متوجه پسرک شد که با کنجکاوی به تارخ و اسبش تکتاز نگاه می‌کرد. لبخندی زد.
_ راستی اسم شما چیه؟

پسر نگاهش را از تارخ گرفت.
_ مهیار.

افرا لبخندی زد و جعبه را بلند کرد.
_ اسم منم افراست. کلاس چندمی مهیار؟
مهیار هم یکی از جعبه ها را بلند کرد. هر دو همزمان به سمت تارخ که از اسبش پایین آمده و مقابل نیسان مشغول حرف زدن با پدر مهیار بود چرخیدند.

_ مهر ماه میرم کلاس ششم.

افرا همانطور که سعی می‌کرد نگاهش به تارخ نیافتد گفت:
_ یه پا مرد گنده‌ای برا خودت.

مهیار از لحن بامزه‌ی افرا که تحت فشار سنگینی جعبه تقریبا با زور ادا شده بود به خنده افتاد.

_ زورت نمی‌رسه به جعبه؟

صدای خنده‌ی مهیار باعث شد نگاه تارخ به سمت آن دو بچرخد. با دیدن افرا که به زور جعبه‌ی بزرگی را حمل می‌کرد و از صورت قرمز شده‌اش مشخص بود که به سختی جعبه را نگه داشته است پوفی کشید. آخر سر یک بلایی بر سر خودش می‌آورد. از پدر همان پسر بچه شنیده بود که خودش داوطلبانه برای کمک رفته است!
با اخم به آن ها نزدیک شد که صدای غر زدن افرا که مخاطبش مهیار بود باعث خنده‌اش شد.

_ جوجه رو ببین! زور خودت نمی‌رسه. من می‌تونم سه تا از این جعبه هارو یه جا بلند کنم.

مهیار ریز ریز خندید. یخش آب شده بود.
_ چرا دروغ می‌گی؟

افرا خواست جوابش را بدهد که با دیدن تارخ مقابلش حرف در دهانش ماسید. تارخ اخم آلود دستانش را به سمت جعبه برد.
_ بده من.

افرا با شانه‌اش او را کنار زد.
_ اگه خیلی دلت می‌خواد کمک کنی اون همه جعبه اونجاست برو بیار.

تارخ با حرص به او که بدون گوش دادن به حرفش به سمت نیسان رفت و جعبه را به دست پدر مهیار داد خیره شد.
_ سرتق.

چرخید و به سمت جعبه ها رفت و منتظر ماند تا افرا کنارش برود. وقتی چند ثانیه بعد افرا نزدیکش شد با تشر به او گفت:
_ این جعبه ها سنگینه. دست نزن بهشون. خودم کمک می‌کنم.

افرا سرش را به سمت مهیار چرخاند. با نگاهش به او اشاره کرد.
_ نگاش کن با یه وجب قد چطوری به باباش کمک می‌کنه! من دو برابر اون بچه قد و هیکلمه. با دو تا جعبه نمی‌میرم. تو هم اگه می‌خوای کمک کنی بسم الله. نمی‌خوای تشریفت رو ببر اینقدر امر و نهی نکن.

تارخ زیر لب غرید:
_ غد لجباز!

افرا خونسرد جوابش را داد:
_ بد اخلاق زورگو!

تارخ پوزخندی زد.
_ چقدرم که تو از من حساب می‌بری!

افرا با شیطنت نگاهش کرده و چشمکی زد.
_ می‌تونی اخراجم کنی!

تارخ سرش را پایین انداخت و کوتاه خندید.
_ بچه پررو!
پیراهنش را از تنش بیرون کشید و روی زین تکتاز انداخت و با رکابی چسبانی که به تن داشت به کمک آن ها شتافت.

جا به جایی جعبه ها بیشتر از بیست دقیقه طول کشید. حضور تارخ باعث شده بود تا کارشان سرعت بیشتری بگیرد. آخر های کار بودند که رحمان از راه رسید با دیدن تارخ که پا به پای آن ها کار می‌کرد به سمتش دوید.
_ تارخ خان شما چرا؟ بذارید من کمک می‌کنم.

افرا ایستاد و غرید:
_ خیالت راحت آقا رحمان. تارخ خان در جریانن شما کمرت رو عمل کردی نمی‌تونی دست به سیاه و سفید بزنی.

رحمان با چشمانی گرد شده به افرا نگاه کرد و تارخ به سختی خنده‌اش را قورت داد. اولین بار نبود که رحمان از زیر کمک کردن به دیگران در می‌رفت. به اخلاق رحمان عادت داشت.
آخرین جعبه را روی اتاق نیسان گذاشت و به سمت رحمان که داشت چپ چپ به افرا نگاه می‌کرد چرخید.
_ کارمون تموم شده. فقط برو یه شربتی چیزی بیار برامون. هلاک شدیم از گرما.

رحمان چشمی گفت و فرز به سمت ساختمان دوید. افرا با نگاهی اخم آلود و کینه توزانه رحمان را بدرقه کرد.
_ عین چی داره می‌دوئه بعد می‌گه کمرم درد می‌کنه.

تارخ اینبار لبخندی زد.
_ کم حرص بخور بجای رحمان از من کار کشیدی دیگه. فکر کنم بهتر از رحمان کار کردم.

پدر مهیار زمزمه‌ی تارخ را شنید که با شرمندگی از پشت نیسان پایین پرید و همراه پسرش کنار تارخ آمدند تا از او و افرا تشکر کنند.
_ جناب نامدار من شرمنده‌م. برادرم مریض بود نتونست برای کمک بیاد. شما و خانم مهندس رو اذیت کردیم.

تارخ دستی به شانه‌ی او زد.
_ دشمنت شرمنده آقا راشد.
نگاهش را به سمت افرا چرخاند.
_ ماشاالله خانم مهندس دستش تو کار خیره. به همه کمک می‌کنه تو این مزرعه.

افرا متوجه طعنه‌ی کلام او شد که اخم کرد، اما راشد با لبخند و خجالت گفت:
_ خدا حفظشون کنه. دست به خاک می‌زنن طلا شه ان شاءالله.
افرا با لبخند و ذوق از دعای راشد، تشکری کرد و تارخ ان‌ شاءاللهی گفت. خودش را که نمی‌توانست گول بزند لبخندش با همان زمزمه‌ی کوتاه تارخ عمیق تر شده بود. حس می‌کرد وقتش رسیده است که به خودش اعتراف کند که از تارخ نامدار خوشش می‌آید. از ابهت او، از محکم بودن و اقتدارش و از مهربانی ها و توجه های زیر پوستی‌اش که شامل حال همه می‌شد و پشت این اقتدار بسیار زیبا و دلربا بنظر می‌آمد.

ظاهرا تارخ قرار بود همین امروز بیش از پیش در دلش جا باز کند.
پدر مهیار دست تارخ را فشرد تا خداحافظی کند، اما همین که خواستند از آن ها فاصله بگیرند تارخ مهیار را صدا زد و مقابلش خم شد تا با او هم قد شود. چند تراول از جیبش بیرون آورد و به سمت مهیار گرفت.
_ بفرما مرد کوچولو اینم دست مزد شما.

مهیار با ذوق و چشمانی درشت شده اول به تارخ و پول های دستش و بعد به پدرش خیره شد. می‌خواست با نگاهش از پدرش اجازه بگیرد. راشد با خجالت رو به تارخ گفت:
_ جناب نامدار بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین.

تارخ اجازه نداد او به حرف هایش ادامه دهد. اسکناس ها را به دست مهیار سپرد و با جدیت گفت:
_ طرف حساب شما من نیستم آقا راشد. تو میدون تره بار تسویه می‌کنین، اما طرف حساب آیا مهیار منم. باید دستمزد کمک کردنش رو می‌گرفت.

مهیار با ذوق با تارخ دست داد و تشکر کرد و پدرش با قدردانی زمزمه کرد:
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه. هر کی ندونه منی که چند ساله به این مزرعه رفت و آمد می‌کنم می‌دونم چند نفر زندگیشونه مدیون شما هستن.

تارخ لبخند تلخی زد. لبخندش از دید افرا دور نماند. ذهنش درگیر شده بود. تارخ برایش یک معمای بزرگ بود که از حل آن عاجز مانده بود. باید حرف های چند روز قبل او را در مورد جریان آن دختری که از او سوء استفاده کرده بود باور می‌کرد؟ یا تحت تاثیر حال بدش آن حرف ها را از خودش درآورده بود؟
چرا این مرد تا این اندازه پیچیده و مرموز بود؟‌

افکارش باعث شدند متوجه ادامه‌ی صحبت های آن ها نشود. غرق در فکر بود که رحمان سینی شربت را جلویش تکان داد و با اخم گفت:
_ خانم مهندس حواستون کجاست؟

صدای بلند رحمان باعث شد رشته‌ی افکارش پاره شود. خیره به اخم های رحمان او هم اخم کرد و غر زد:
_ سینی شربت که سنگین نیست؟

تارخ لیوان را از لب هایش فاصله داد. خنده‌اش گرفته بود. افرا ول کن رحمان نبود!
رحمان لا اله الا اللهی زمزمه کرد. افرا بی توجه به غر زدن رحمان لیوان شربتش را برداشت و با خداحافظی از مهیار و پدرش از آن ها فاصله گرفت. زیر سایه‌ی درختی تنومند و بی توجه به کثیف شدن لباس هایش روی زمین نشست.

با چشم دنبال کیفش که از درخت آویزان کرده بود گشت و بعد از پیدا کردنش سعی کرد بدون اینکه بلند شود آن را از شاخه جدا کند. آفتاب شدیدی که می‌تابید و جا به جا کردن جعبه ها به قدری خسته‌اش کرده بود که می‌توانست زیر خنکای سایه‌ی درخت بیهوش شود. با کیف درگیر بود و بازویش کم کم داشت درد می‌‌کرد و مجابش می‌کرد که دست از تنبلی برداشته و از جایش بلند شود که دستی مردانه به کمکش شتافت و بند کیف را از شاخه جدا کرد.
_ نه به اون کمک کردنت نه به این تنبلیت.

افرا سرش را بالا تر برد و به تارخ خیره شد. پیراهنش را به تن نکرده بود و عضلات قوی مردانه‌اش همچنان در چشم بود و گاها حواس پرتی ایجاد می‌کرد.
افرا نگاهش را از او جدا کرده و کیف کوچکش را از دست او کشید.
_ گرما زده شدم.

تارخ از مقابل افرا گذشت و کنار او با اندکی فاصله زیر درخت نشست. لیوان شربت دست نخورده‌ی افرا را از روی زمین برداشت و به دستش داد.
_ بیا بخورش… یخاش آب شده. الان گرم می‌‌شه.

افرا خواست لیوان را از دست تارخ بگیرد که تارخ با اخم دستش را عقب کشید.
_ دستت خراش برداشته. داره خون میاد. حواست کجاست دختر؟

افرا گیج دستش را جلوی چشمانش گرفت. به خراش سطحی پشت دستش که اندکی خونریزی کرده بود نگاه کرد.
_ چیزی نیست بابا.

تارخ لیوان را به دست سالم افرا داد و دست زخمی او را خونسرد در دست گرفت.
زانوی پای چپش را که به افرا نزدیک تر بود بالا آورد و دست افرا را روی زانویش گذاشت.

افرا که می‌خواست اولین جرعه‌ی شربت خنکش را قورت دهد با این حرکت تارخ به سرفه افتاد.
_ چیکار داری می‌کنی؟

تارخ بدون نگاه کردن به او دستش را سمت جیبش برد.
_ تو حواست به شربت خوردنت باشه.
از داخل جیبش چسب زخمی بیرون آورد و مشغول چسباندن آن روی زخم افرا شد.
_ دیگه عادت کردم همیشه چسب زخم تو جیبم باشه. راه به راه دست و پام زخمی می‌شه یا همینطوری خراش بر می‌داره‌.
آهی کشید.
_ کار مزرعه خیلی سخته، اما خب این تنها دلخوشی زندگیمه‌.

افرا حس کرد تپش های قلبش نامیزان شده‌اند‌. تا چند ثانیه‌ی قبل امیدوار بود سایه‌ی درخت باعث خنک شدنش شود، اما حالا انگار خورشید بالای سرش ایستاده و بی رحمانه او را زیر حملات امواجش گرفته بود. احساس گرمای شدیدی می‌کرد. تمرکزش را از دست داده بود و یک حس عجیب و غریبی در وجودش داشت خودش را به رخ می‌کشید. حسی که بار اول بود که تجربه‌اش می‌کرد. دیگری میلی به خوردن شربت نداشت، گرمای وجودش با خنکای شربت که سهل بود با از راه رسیدن خود زمستان هم از بین نمی‌رفت. لیوان را کنار گذاشت.
_ نمی‌ترسی کسی مارو اینطوری ببینه؟
صدایش آرام و لرزان بود.

تارخ دست او را رها کرده و نگاهش را به چشمان سیاهش دوخت.
_ هیچ کس این اطراف نیست.

افرا نگاهی به چسب زخم پشت دستش که تارخ چسبانده بود انداخت و سرش را تکان داد.
خودش را با کیفش مشغول کرد، از داخل کیفش ضدآفتابش را بیرون آورد. تارخ متعجب از رفتار او پرسید:
_ حالت خوبه؟ اگه خیلی خسته شدی با تکتاز برگرد ساختمون و یکم استراحت کن.
تک خنده‌ای کرد.
_ یوسف بهم گفته وقتی استرالیا بودم باهاش سوار کاری می‌کردی!

افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه نمی‌خواد. اون موقع سوار تکتاز می‌شدم چون تو نبودی. الان اینکارو بکنم دردسر می‌شه برات. بعدشم حالم خوبه. یکم اینجا بشینم رو به راه می‌شم.

تارخ با چاشنی تعجب به نیم رخ افرا نگاه کرد. این زمزمه‌ی آرام و این احتیاط از دختر بچه‌ی سر به هوایی که سراغ داشت بعید بود.
_ یعنی باور کنم این چیزا برات مهمه؟

افرا کمی از کرم ضد آفتابش را پشت دستش زد و بعد همانطور داشت اندک اندک آن را به گونه های گل انداخته‌ در اثر آفتابش می‌مالید جواب داد:
_ شاید برای من مهم نباشه، اما برای تو هست.
نفسش را آرام بیرون داد‌.
_ نظرت برام مهمه. نمی‌خوام خلاف چیزی که می‌خوای عمل کنم.
نتوانست خودش را راضی کند تا به تارخ نگاه نکند. دلش می‌خواست واکنش تارخ را در برابر جمله‌اش بسنجد. غیر مستقیم گفته بود که او برایش اهمیت دارد. تارخ باهوش بود می‌دانست ممکن نیست منظور او را متوجه نشده باشد، از طرفی سنگینی نگاه او را روی خودش احساس می‌کرد که مالیدن ضد آفتاب روی پوستش را تمام کرد و به گردنش حرکت داد.
نگاهش که در نگاه بی تفاوت و شاید هم سرد تارخ که فقط اندکی تعجب در آن به چشم می‌خورد گره خورد کمی شوکه شد. احمق بود که انتظاری جز این از او داشت!
آه آرامی کشید. نگاهش بی اختیار روی صورت تارخ چرخ خورد و روی پیشانی قرمز شده‌اش ثابت ماند.
همین که خواست دستش را به پیشانی او نزدیک کند انگشت اشاره‌ی تارخ به سمت گونه‌اش نزدیک شد و جمله‌اش را قطع کرد.
_ پیشون…

تارخ بدون اینکه گونه‌ی افرا را لمس کند به زیر چشم او اشاره کرد.
_ زیر چشمت کرم مونده…

افرا در سکوت دستش را زیر چشمم کشید و بعد کرم ضد آفتابش را به سمت تارخ گرفت.
_ بیا تو هم بزن. پیشونیت قرمزه… پوستت زیر آفتاب اذیت می‌شه. اصلا تو عمرت ضد آفتاب از نزدیک دیدی؟

تارخ تیوپ کرم را از دست او گرفت و نگاهی به بدنه‌ی نارنجی رنگ آن انداخت.
_ حوصله‌ی اینکارارو ندارم. من شب و روزم اینجا می‌گذره. نمی‌رسم همش به سر و صورتم کرم بمالم.

افرا اخم کرد. کرم را از دست او گرفت. در آن را باز کرد و کمی از کرم را روی انگشت اشاره‌اش زده و بعد قبل از اینکه فرصتی به تارخ دهد آن را به پیشانی تارخ مالید.
_ خودت پخشش کن‌.

تارخ که متعجب شده بود دستش را سمت پیشانی‌اش برد.
_ خوبه که به نظرم اهمیت می‌دی!

افرا لبخندی زد. در تیوپ کرم را بست و آن را در بغل تارخ انداخت.
_ به سلامتیتم اهمیت می‌دم‌. تو نباشی کی راه به راه اخراجم کنه!
به ضد آفتاب اشاره کرد.
_ باشه برا تو. چند روز بزنی کم کم عادتت می‌شه. حداقل تابستون استفاده کن. خدایی آفتاب این یکی دو ماه خیلی شدیده.

تارخ کرم را از آغوشش برداشت و با لبخندی که پشت لب هایش زندانی کرده بود به آن نگاه کرد‌. نمی‌خواست هدیه‌ی افرا را رد کند. از این توجه و توصیه حس خوبی گرفته بود.
در حالیکه نگاهش به کرم بود خواست جواب افرا را بدهد که صدای آشنایی که همراه با پوزخند صدا داری بود مانعش شد.

_ پس اینجا سرتون گرمه! ببخشید که مجبورم خلوتتون رو بهم بزنم تارخ خان.

تارخ اخم هایش را در هم کشید و به مهران که با ترکیبی از خشم و تمسخر نگاهش می‌‌کرد چشم دوخت.
_ اینجا چیکار می‌کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
sahar
2 سال قبل

اوف خدا این مهران رو از زمین برداره . اوف همیشه خدا مزاحمه .

...
...
2 سال قبل

این مهران چقدر سرتخه
ولی خدایی افرا و تارخ از هر لحاظ بیستن😂😃

Nazi
Nazi
2 سال قبل

آخ چه پارت قشنگیی^^
خیلی قابل لمس بود احساس میکردم جفتشون نشستم توی مزرعه قلم خوبی داری!
فقط آخرش مهران ضدحال شد:(

ستایش
ستایش
2 سال قبل

هی خداااا… کاسه صبرم لبریز شد💔 عاشققتم🌸

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اولمممم😁😁😂
خیلی قشنگ بود پرفکت👌
من خیلی این رمانو دوس دارممممم
کاش زود تر اتفاقای باحال بین تارخ و افرا جونم بیفته 😈😂😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x