رمان الفبای سکوت پارت 64

4.8
(5)

 

صدای نفس عمیق تارخ را شنید.
_ آرش نمی‌دونم هدفت از این غلطای اضافی که می‌کنی چیه. کاری به کارت ندارم، اما یه چیزی می‌گم خوب گوشاتو باز کن. تو بخاطر من و مزرعه‌ی من با افرا آشنا شدی. اگه بخوای بازیش بدی، بخوای بری باهاش دوراتو بزنی بعد که دلت رو زد عشق و عاشقی از سرت بپره اونوقت بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت اسم تارخ رو شنیدی به خودت بلرزی! یادت نره چی گفتم آرش. اصلا یادت نره. حالا برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن.

صدای بوق اشغال که میانشان پیچید افرا شوکه به آرش نگاه کرد. قطع کرده بود. حیرت زده زمزمه کرد:
_ این چش بود؟
اخم کرد.
_ آرش تو چقدر تو زندگیت خرابکاری داشتی که دوستت اینطوری حرف می‌زنه باهات؟

آرش کله‌اش را خاراند.
_ من خرابکاری زیاد داشتم، اما رفیقم خیلی احساس مسئولیت داره در برابر دیگران. واسه همین گفتم بخوای حرصش بدی بگو با آرشم.

افرا با استرس سرش را تکان داد.
_ من که هفت پشت غریبه‌م باهاش اینطوری می‌کنه، وای اگه بفهمه مسعود چه غلطی کرده، اگه بفهمه چطوری از خواهرش سوء استفاده کردن…
به چشمان آرش خیره شد.
_ اونوقت چیکار می‌کنه؟

آرش استارت زد.
_ نمی‌خوام به اون قسمتاش فکر کنم.

به محض اینکه راه افتاد افرا با نگرانی گفت:
_ ولی باید بهش فکر کنی آرش. تینا لقمه‌ی چرب و چیلیه واسه مسعود، اگه نخواد ولش کنه چی؟

آرش دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد.
_ تارخ جنازه‌ی تینارو هم رو دوش مسعود نمی‌ندازه.

افرا پوفی کشید.
_ تینا چجور دختریه؟ مگه ندید مسعود تو مزرعه اومد دنبالم. می‌دونست مسعود دوست پسرمه. چطوری حاضر شده با همچین پسری دوست شه؟

آرش از کوچه‌ خارج شد. افرا از گذشته‌ی پر پیچ و خم ‌و کمبود های این خواهر و برادر خبر نداشت.
_ افرا تینا برخلاف ظاهرش دختر خیلی ساده‌ای هست. مطمئنم مسعود یه جوری مخش رو زده وگرنه امکان نداره تینا با وجود تو با مسعود دوست شده باشه‌. بخصوص که تینا به شدت از تارخ حساب می‌بره.
پوفی کشید.
_ البته فقط تینام نیست تقریبا همه ازش حساب می‌برن‌‌.

افرا نالید:
_ من خیلی مضطربم. حس خوبی به این ماجرا ندارم.

آرش نفس عمیقی کشید.
_ امیدوارم این وضعیتمون آرامش قبل از طوفان نباشه فقط.

صدای گوشی افرا صحبت هایشان را ناقص گذاشت.
افرا بی حوصله گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد، اما با دیدن شماره‌ی تارخ با استرس و ناباوری زمزمه کرد:
_ آرش تارخه.

آرش دور از چشم افرا لبخند معناداری زد‌.
_ خب جوابش رو بده. شاید کارت داره.

افرا با تردید تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند.
_ سلام.

صدای تارخ آرام بنظر می‌رسید.
_ سلام خانم مهندس. خوبی؟

افرا با تعجب جواب داد:
_ ممنون. چیزی شده؟

تارخ با خونسردی جواب داد:
_ یه سری حساب تو واتساپت فرستادم برات. باید همه رو وارد کنی تو اکسل… فردا فایلش رو می‌خوام. یه پنج شیش ساعتی کار داره‌. خوش گذرونیات با آرش تموم شد برو خونه مرتبشون کن.

افرا اخم کرد.
_ امروز جمعه‌س! بعدشم مگه من حسابدار مزرعه‌م؟

تارخ غرید:
_ همینه که هست. دلت نمی‌خواد از فردا نیا مزرعه.

افرا لب هایش را تکان داد تا جواب او را بدهد، اما تماس قطع شده بود. با حرص و ناباوری به گوشی نگاه کرد.
_ بخدا این رفیقت مریضه. یه کوه حساب فرستاده که مرتبشون کنم. وای خدا چقدر پرروئه باورم نمی‌شه. روان پریش بی اعصاب! اه!

آرش همانطور که نگاهش به خیابان مقابلش بود در سکوت فقط لبخند زد!

نگاهی به آدرسی که رحمان برایش پیامک کرده بود انداخت و با دیدن پلاک بیست و یک مطمئن شد که درست آمده است.
دستش را بلند کرد تا زنگ بلبلی کنار در را فشار دهد که توپی به پایش خورد‌.
به عقب چرخید. با دیدن پسر بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که کله‌اش را از ته تراشیده بود و یک رکابی به تن و یک جفت کفش پاره پوره به پا داشت لبخندی زد. ضربه‌ی آرامی به توپی که مقابل پایش افتاده بود زد.

توپ کمی مانده به پسر بچه متوقف شد. پسرک جلو آمد و توپ را برداشت. سرش را بالا آورد و در حالیکه با یک دستش توپ را گرفته بود و با دست دیگرش به سمت چپش اشاره می‌کرد پرسید:
_ اون ماشین گرون مال شماست؟

تارخ سر تکان داد.
_ بله، چیزی شده؟

پسرک توپش را زیر بغل زد و کله‌اش را خاراند‌.
_ اینجا گذاشتی خط می‌ندازن روش. می‌خوای ازش مراقبت کنم؟

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چند سالته؟

پسرک جلوتر آمد.
_ ده سالمو همین روزا تموم می‌‌کنم.

تارخ از جواب او حیرت کرد. به قد و قواره‌اش می‌خورد هفت یا نهایت هشت سال داشته باشد.‌ مطمئنا شرایط زندگی در رشد یک کودک تاثیر بسزایی داشت و سخت نبود فهمیدن اینکه شرایط کودکان در این محل چقدر نابسامان بود.

صدای بلند یک پسر دیگر میانشان پیچید.
_ آرمان بیا دیگه.

آرمان به تارخ خیره شد.
_ چی شد؟ می‌خوای از ماشینت مراقبت کنم یا نه؟

تارخ سر تکان داد و آرمان طلبکار مقابلش ایستاد.
_ اینطوری که نمی‌شه. باید پول بدی بهم. بیست هزار تومن می‌گیرم نمی‌ذارم خط بندازن رو اون عروسک!

تارخ از لحن مشتی آرمان هم خنده‌اش گرفت و هم غصه خورد.
نفسش را بیرون داد و چند تراول از داخل جیبش بیرون کشید و به سمت آرمان گرفت.
_ بفرما… ماشین من مراقبت زیاد می‌خواد. خیلی حواست بهش باشه.
نمی‌خواست غرور آن کودک را بشکند.

آرمان آب دهانش را قورت داده و تراول ها را از دست تارخ گرفت. نگاهی به آن ها کرد و پرسید:
_ تقلبی که نیستن؟

تارخ خنده‌ی کوتاهی کرد.
_ نه خیالت راحت.
چند اسکانس ده هزار تومانی هم از جیبش بیرون آورد و مجدد به سمت آرمان که مشغول وارسی تراول ها بود گرفت.
_ بیا با اینم برو برا خودت و دوستات بستنی بخر. مهمون من.

آرمان با ذوق تراول ها را داخل جیب شلوار رنگ و رو رفته‌اش چپاند و بعد اسکانس ها را از دست تارخ گرفت.
_ آقا خیالتون راحت باشه. نمی‌ذارم به ماشینتون نزدیک شن.

تارخ سر تکان داد و دستش را برای او بالا آورد.
وقتی آرمان رفت چرخید و زنگ در سفید رنگ مقابلش را که پر بود از خط و خش و یک گوشه‌ی آن هم فحش رکیکی نوشته بودند را فشار داد.

وقتی کمی منتظر ماند و جوابی نشنید مجدد زنگ را فشار داد که اینبار صدای داد یک مرد بلند شد.
_ چخبرته؟ سر آوردی؟ باز اون توپ وا مونده‌تون افتاده تو حیاط؟ توله سگا اعصاب نذاشتن واسمون‌.

تارخ اخم هایش را درهم کشید.

با عصبانیت از توهینی که شنیده بود باز هم دستش را روی زنگ گذاشت و محکم و بی وقفه آن را فشار داد.

اینبار در با شدت باز شد، اما مرد لاغر اندام مقابلش قبل از اینکه او را به باد فحش بگیرد با دیدنش حرف در دهانش ماسید و آب دهانش را قورت داد. هیبت تارخ باعث شده بود کوتاه بیاید.
_ شما؟

تارخ با همان اخم هایی که روی پیشانی داشت پرسید:
_ وحید اینجا زندگی می‌کنه؟ آدرس اینجارو دادن به من.

مرد جوان دستی به موهایش کشید.
_ بله من پسر خاله‌شم.

تارخ به چشمان گود رفته‌ی او خیره شد. می‌توانست تشخیص دهد چیزی مصرف کرده است.
_ هنوز اینجاست؟ یا برگشته شهرستان؟

پسر متعجب جواب داد:
_ داره وسایلش رو جمع می‌کنه. واسه شب بلیط گرفته.

تارخ نفسش را بیرون داد.
_ برو بهش بگو تارخ نامدار کارش داره.

پسر سرش را خاراند و با شک و تردید به تارخ خیره شد.
_ شما همون صاحب کارش هستین؟

تارخ به تکان دادن سرش اکتفا کرد. پسر سریع از مقابل در کنار رفت.
_ بفرمایین تو…

جلوتر از تارخ به سمت وسط حیاط دوید و داد زد:
_ وحید… وحید… کارت دارن.

صدای دادش مرغ و خروس هایی که در حیاط و زیر گرما چرت می‌زدند را ترساند که از جا پریدند و صدای قد قد کردنشان بلند شد.

یکی از مرغ ها که با ترس و گیجی می‌دوید به پای پسرک خورد و او هم با کج خلقی لگد محکمی به مرغ بی نوا زد طوریکه مرغ بیچاره با قد قد بلند تر و با سرعت از او دور شد.

تارخ با اخم این صحنه را نظاره کرد و با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد.
پسرک در حالیکه باز هم با فریاد وحید را صدا می‌کرد وارد خانه شد و تارخ را در حیاط جا گذاشت.

تارخ سر چرخاند و نگاه گذرایی به حیاط که فرقی با بازار شام نداشت انداخت.
گوشه کنار حیاط پر بود از وسایل کهنه و کیسه هایی که معلوم نبود با چه پر شده بودند.

بوی فاضلاب زیر بینی‌اش پیچید و در آن گرمای وحشتناک مرداد، حالش را بد کرد.

به سمت حوض وسط حیاط که از چند طرف ترک برداشته بود قدم برداشت.
رنگ آبی حوض تقریبا از بین رفته و لایه های سیمانی از زیر آن مشخص بود.
حوض خالی از آب اعصابش را بیشتر تحریک کرد. یک جور خاصی بود انگار که به آدم دهن کجی می‌کرد.
با اعصابی بهم ریخته دستش را به سمت شیر کنار حوض دراز کرد تا آبی به دست و صورتش بزند، اما فلکه‌ی آب خراب بود و هر چه کرد نتوانست آن را باز کند. زیر لب لعنتی به حال خرابش فرستاد و با صدای آشنای وحید قد راست کرد و سمت او چرخید.

_ سلام آقا…

تارخ نگاهی به سر تا پای وحید انداخت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
_ سلام. حالت خوبه؟

وحید پوزخندی زد. تارخ کمی مکث کرد و بعد جلوتر رفت. مقابل او ایستاد.
_ اومدم اینجا باهات حرف بزنم. آدرس اینجارو از رحمان گرفتم.

وحید سرش را پایین انداخت.
_ بفرمایین.

تارخ آرام دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
_ وحید بابت رفتار دیروز ازت عذر می‌خوام.

وحید ناباور نگاهش را بالا آورده و به تارخ دوخت. واقعا تارخ نامدار مقابلش ایستاده و با آن همه دبدبه و کبکبه از او عذر خواهی می‌کرد؟

تارخ تعجب را از نگاه او خواند که لبخند بی جان و تلخی زد‌. عادت کرده بود به این اینکه آدم ها اشتباه قضاوتش کرده و او را انسانی بی احساس و بی عاطفه تصور کنند.
_ وحید دیروز مجبور بودم اونطوری رفتار کنم. مسائلی هست که نمی‌تونم توضیح بدم‌.
دستش را از روی شانه‌ی وحید برداشته و کلافه از گرما رو به همان پسر خاله‌ای که در را باز کرده و حالا کنجکاو پشت سر وحید ایستاده بود گفت:
_ لطفا یه لیوان آب برا من بیار.

وحید به تندی سرش را به سمت پسر خاله‌اش چرخاند.
_ بجنب…

پسر بی حوصله و با غر غر وارد خانه شد. شاکی بود از اینکه فضولی کردنش را مختل کرده بودند.

با رفتن او تارخ رو به وحید زمزمه کرد:
_ وحید نمی‌تونم برت گردونم مزرعه. باید همچنان وانمود کنم اخراجت کردم، اما نگران نباش.
دستش را داخل جیبش برد و کاغذ کوچکی از آن بیرون کشید.
کاغذ را به سمت وحید گرفت.
_ این آدرس و شماره تلفن کسیه که مِن بعد قراره باهاش کار کنی. کارت تو شهرستانه خودتونه. با همون حقوقی که اینجا کار می‌کردی. کار جدیدت راحت ترم هست. نزدیک به خانواده‌تم هستی.
وقتی دید وحید خشکش زده است دست او را گرفت و کاغذ را در کف دست او گذاشت.
_ حقوق این ماهت هم کامل واریز شده. ممنون بابت این مدت.

وحید نگاهی به اسم روی کاغذ انداخت و بعد ناباور زمزمه کرد:
_ چرا اینکارو می‌کنین؟

تارخ مجدد شانه‌ی وحید را فشار داد.
_ وقتی من بهت کار دادم یعنی در قبالت مسئولیت دارم. در قبال نونی باید برای خانواده‌ت ببری.

خنده‌ی تلخی کرد.
_ من آدم خوش برخوردی نیستم. می‌فهمم هضم این کارم برات سخته.

وحید با هول گفت:
_ نه… فقط من شوکه شدم‌. فکر نمی‌کردم حرفمو باور کنین.

تارخ آهی کشید.
_ می‌دونم تو به اون دختر نزدیکم نشدی.

حضور پسرخاله‌ی وحید و لیوان آب پر از لکه‌ای که به سمت تارخ گرفت حرفشان را قطع کرد. تارخ با تشکر لیوان آب را گرفت و آب خنک آن را یک نفس سر کشید. لیوان را به دست وحید داد و با خداحافظی چرخید تا از آنجا بیرون برود.

نزدیک به در بود که وحید صدایش زد.
_ تارخ خان؟

تارخ ایستاد و نگاه سوالی‌اش را سمت وحید که پر از تردید نگاهش می‌کرد چرخاند. چشمان وحید پر از حرف بودند، اما وقتی نگاه تارخ را دید کوتاه گفت:
_ ممنون. هیچ وقت لطفتون رو فراموش نمی‌کنم.

تارخ دستش را بالا آورد و بی حرف از خانه بیرون زد.

کنار ماشین که رسید همان پسر بچه را دید که کنار ماشینش ایستاده و با اخم اجازه نمی‌داد کسی نزدیک ماشین شود.
لبخندی زده و به سمت آرمان خم شد. دستی روی سر بی موی او کشید. آرمان با غرور گفت:
_ آقا حواسم جمع بودا. خیالتون راحت.

تارخ سر تکان داد.
_ همیشه همینقدر خوش قول بمون. یه روزی میاد که مرد بزرگی می‌شی و همه رو حرفت حساب باز می‌کنن. اونوقت این خوش قولی به کارت میاد.

آرمان گیج به تارخ نگاه کرد، اما تارخ بی هیچ حرف دیگری و در برابر چشمان کنجکاو کودکانی که هر کدام در انتظار سرنوشت خاصی روزگار می‌گذراندند سوار ماشین شد و به آنی از دیدگان آن ها محو گشت.

خواست جلوتر برود که شانه هایش را از پشت سر گرفته و مانعش شدند. فریاد کشید.
_ بابا…
تقلا کرد، نعره زد. دست و پایش را تکان داد اما نگذاشتند از جایش حرکت کند. دست هایش را از پشت سر اسیر کرده بودند‌. تمام تنش ناله می‌‌کرد و گلویش از فریاد هایی که زده بود می‌سوخت.

نگاه خیره‌اش را به مردی که در اطرافش دو سرباز قوی هیکل و تنومند با اخم هایی درهم پیچیده و لباس هایی خاکی رنگ ایستاده بود دوخت‌‌. روی سرش یک پارچه‌ی مشکی کشیده بودند، صورتش دیده نمی‌شد، اما او را می‌شناخت. پدرش بود.

خسته و درمانده نالید:
_ بابا…نذارن ببرنت…

کسی صدای ناله‌اش را نشنید دو سر باز با زور مرد را پای چوبه‌ی دار کشاندند.
باز هم تقلا کرد. نمی‌گذاشت. پدرش تنها کسی بود که برایش باقی مانده بود. نباید رهایش می‌کرد.
تلاش کرد. فریاد کشید تا بلکه توانست خودش را رها کند.
با تمام توانش جنگید‌. بند هایی دور دستانش پیچیده شده و مانع از حرکتش شده بودند را با تمام قدرتی که در وجودش احساس می‌کرد باز کرد، اما دیگر دیر شده بود.

چهار پایه از زیر پای مرد افتاد. پاهایش آویزان شدند. داشت با تمام قدرت تنش را تکان می‌داد تا بلکه طناب از دور گلویش رها شود، اما کم کم پذیرفت که باید تسلیم مرگ شود و دست از تقلا کردن برداشت.
خیره به صحنه‌ی مقابلش وسط راه ناباور روی زانوهایش فرود آمد‌.

پدرش مرده بود. پدرش را کشته بودند. اعدامش کرده بودند.

یکی از همان سرباز های بی نام و نشان به جسد آویزانی که در هوا تلو تلو می‌خورد نزدیک شد‌.
کنار جسد ایستاد چهار پایه‌ای چند لحظه قبل خودش هول داده و روی زمین افتاده بود را بلند کرد. محکم روی چهار پایه رفت و پارچه‌ی مشکی را از روی سر جنازه برداشت.

از چیزی که دید حیرت کرد. به صورت آشنایی که چشمانش بیرون زده‌ بودند خیره شد. آن جسد متعلق به پدرش نبود. آن صورت به خودش تعلق داشت.

با دیدن چشمان باز و پف کرده‌ی جنازه‌ای‌ که آویزان شده بود بر خود لرزید… دستش را بالا آورد و روی گلویش گذاشت.
نگاهش که در لبخند رعب انگیز سرباز قفل شد با شدت از خواب پرید.

نفس نفس می‌زد. در حالیکه عرق از سر و صورتش جاری بود روی تخت نیم خیز شد.

چشمانش را با دلهره کوتاه باز و بسته کرد و دستش را روی قلبش گذاشت.
این دیگر چه کابوسی بود؟

سخت بود فراموش کردن تصاویری که انگار عین واقعیت بودند.
از روی تخت با خستگی بلند شد. خوابیده بود تا خستگی‌اش در رود، اما انگار در خواب یک کوه را جا به جا کرده بود.
به پاکت سیگارش پناه برد. سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشته و به بالکن کوچک اتاقش رفت. هوا آرام آرام داشت رو به روشنی می‌رفت. سیگار را آتش زد و با حالی خراب از آن کام گرفت.
تصویر لحظه‌ای که خودش را جای پدرش دیده بود رهایش نمی‌‌کرد.

تکیه به دیوار سر خورد و روی کف تراس فرود آمد. خوابش حکایت زندگی‌اش بود.
برای نجات پدرش سراغ عموی ثروتمندش رفته بود. پدرش را نجات داده بود، اما خودش قربانی شده بود.
گوشه‌ی چشمانش نم زدند. چه کسی گفته بود مرد ها گریه نمی‌کنند؟ چه کسی این مهمل را بهم بافته بود؟

پس چرا او می‌خواست به حال خودش زار بزند؟
سیگار را روی زمین پرت کرد و نالید:
_ بابا چیکار کردی با من؟ چیکار کردی با زندگیم؟ چرا به این لجن زار عادت نمی‌کنم؟ من که فرو رفتم پس چرا این عذاب ولم نمی‌کنه؟ به کی پناه ببرم؟
صدایش ضعیف و ضعیف تر شد و نهایتا جایی در همان حوالی خاموش گشت. مثل همیشه!
*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

چقد غمگین 😥🥺
ولی خیلی رمان قشنگیه
مطمئنم در ادامه خیلی هیجان و‌انگیز و جذاب میشه

بنی
بنی
2 سال قبل

دلم گرفت
حال ام خراب شد

زهرا‌‌♡
زهرا‌‌♡
2 سال قبل

یعنی دلوم میخواد تک تک موهای سرمه بکنم

زهرا‌‌♡
زهرا‌‌♡
2 سال قبل

واای فردا تعطیل نیس این پارتم بیشتر اعصابمون خرد کرد.

سارا
سارا
2 سال قبل

تارخممممممم😭😭😭

نننههههههه تارخ
نننههههههه تارخ
2 سال قبل

هعی خدا… فردا هم که تعطیل نشد اینم که گند زد تو اعصاب ما :((
هوف بچممممم

ستایش
ستایش
2 سال قبل

آدمایی مثل تارخ خیلی زیادن تو این دنیا… کسایی که تمام زندگیشون رو دادن برای اینکه عزیزاشون رو نگه دارن😢😢 یجورایی خوب درکش میکنم😥

گرفتار عشق بین تارخ و مهراب و عماد و کمی هم ارسلان
گرفتار عشق بین تارخ و مهراب و عماد و کمی هم ارسلان
2 سال قبل

مرسییی فاطی جون ولی بقیه رمان هام اینجوری طولانی بزار

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x