رمان دلارای Archives - صفحه 8 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 246

    سیگار بعدی را آتش زد و به محض تمام شدنش نخ بعدی   آرام نداشت هیچ وقت در زندگی‌اش سر چنین دوراهی قرار نگرفته بود   در آرام باز شد   دلارای دستش را مقابل بینی اش گرفت و خواست برگردد که صدای آلپ‌ارسلان بلند شد   _ کجا؟   این پا و آن پا کرد   _

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 245

    آلپ‌ارسلان حرفی نزد   چقدر سرگذشتشان شبیه بود   پدر مادرهایی با ذهن بسته و حماقتی بی اندازه که خیال می‌کردند هیچکس جز خودشان هیچ چیز نمیفهمد   نتیجه چه شده بود؟   بچه هایی پر از عقده و حسرت با دنیایی از اشتباه…   دلارای برای چه جنین را میخواست؟   تا دنیا این بلا را سرش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 244

    آلپ ارسلان عصبی بازویش را کشید   _ مزخرف نگو انقدر عر زدی حالت بهم خورد وگرنه چیزی تو معدت نیست تلقین نکن الکی   روی نیمکت نشاندش و ادامه داد   _ بمون میام الان تکون بخوری وای به حالت   دلارای بی حال پوزخند زد   اوضاعش را نمی‌دید؟ کجا می‌توانست برود؟   ارسلان که دور

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 243

    آلپ‌ارسلان کنار گوشش غرید   _ باز زبونت سمباده کشی میخواد نه؟   _ انقدر بهم گیر نده ببین صدام در میاد اصلا یا نه   _ مثل احمقا شکمتو گرفتی تلو تلو میخوری که چی؟   دلارای سرش را سمت مخالف برگرداند تا او شکستنش را نبیند   ماه پیش در گروه تلگرامی که دکترش داده و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 242

  دلارای سرش را به آیینه تکیه داد و در سکوت چشمانش را بست   همه‌ی زن های باردار برای نگه داشتن عزیزترینشان اینطور شکنجه می‌شدند؟   آرام لب زد   _ ارسلان؟   _ هیش…   بی جان تر از قبل تکرار کرد   _ ارسلان   _ به شرفم قسم اگر باز بخوای روی مغزم رژه بری همین‌جا…

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 241

        دلارای بازوی ارسلان را گرفت اما با دیدن دست های زن که سمت قاب عکس نوزاد میرفت پاهایش از حرکت ایستاد   لب هایش لرزید و اشک چشمانش را خیس کرد   زن قاب عکس را مقابل چشمان آلپ‌ارسلان گرفت و غرش کرد   _ این جنین رو هشت سال پیش دنیا آوردم وقتی به دنیا

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 240

  آلپ‌ارسلان دیگر طاقت نداشت دست دلارای را از روی تخت کشید و غرید _ برای همه مریضاتون انقدر تایم میذارید؟ دلارای با خجالت لباسش را درست کرد و زن خونسرد لبخند زد _ چطور مگه؟ آلپ‌ارسلان با پوزخند به دخترک اشاره زد سمت در برود _ مثل اینکه جز ما مریض دیگه ای ندارید _ اگر انقدر که نگران

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 239

  آلپ‌ارسلان ناخوداگاه از روی کاناپه بلند شد و دلارای تلخ لبخند زد _ آره زن پرده را کنار زد و دوباره درخواست کرد نزدیک شود هم زمان با خنده سرتکان داد _ همونه پس! نگران نباشید برای بچه‌ی بعدیتون از این استرس و وسواس ها روی وزن و بقیه موارد خبری نیست . من همیشه میگم پدر و مادر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 238

  _ عزیزم تماس گرفتم بالا پرسیدم سرشون خلوته ، بفرمایید دلارای بدون حرف سمت آسانسور راه افتاد و آلپ‌ارسلان به خیال معاینه انگشت هایش پشت سرش قدم برداشت ابروهایش درهم و چشمانش سرخ بود چنان خشم عمیقی نسبت به دلارای احساس میکرد که می‌توانست جانش را بگیرد اما دلش نمی‌آمد! دیدن خون روی سرامیک های سفید رنگ آشپزخانه حالش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 237

  ارسلان عصبی تر چاقو را عقب کشید دلارای نالید و پاره شدن انگشت هایش را حس کرد چشمان آلپ‌ارسلان به خونی که کف آشپزخانه را سرخ کرد خیره ماند _ باز کن دستتو دخترک محکم تر چاقو را فشرد درد آرامش میکرد! دیوانه شده بود ارسلان قصد بریدن نفس های همدمش را داشت پسر کوچکش اهورای بی گناهش! آلپ‌ارسلان

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 236

  ارسلان سمت مخالف برگشت و پلک هایش را روی هم فشرد کاش دخترک خفه میشد! _ تو توی تاریکی زندگی من نور بودی ارسلان تو رو که دیدم حس کردم زندگیم قرار نیست فقط تو گوشه خونه نشستن و آشپزی یاد گرفتن و تو روضه ها شرکت کردن باشه که شاید یکی از زنای چادری بپسندم و بشینم سر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 235

  بلند تر نالید _ لخته خون؟ این بچه دوماه دیگه دنیا میاد نامرد اینبار با گریه جیغ کشید _ لخته خون پا میکوبه؟ لخته خون قلب داره؟ سر داره؟ دست و پا داره؟ لخته خون وقتی مادرش شیرینی میخوره یا به پهلو میخوابه حرکتش بیشتر میشه؟ جلو رفت و دست ارسلان را گرفت با خشم و غم آن را

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 234

  دلارای هر رو دستش را دور شکمش حلقه کرد و سرش را پایین انداخت صدای بهم خوردن در آسانسور آمد و ارسلان سمت میز شیشه ای رفت دلارلی نفس عمیقی کشید موهای بلندش جلوی دیدش را گرفته بودند اما کنار نزدشان طاقت نداشت برای ثانیه ای دستش را از دور پسرک باز کند! _ میخواستم بهت بگم ارسلان سمتش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 233

  ارسلان چمدان را با پا داخل هل داد و در را تا انتها باز کرد صدای دخترها کل واحد را گرفته بود دندان روی هم سایید و جلوتر رفت مات ماند! مات دختری که ماه ها پیش اسمش به عنوان همسر در شناسنامه‌اش نوشته شده و حال شکمش برآمده بود دلارای با خنده سرش را چرخاند اما برای ثانیه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 232

    _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ با بیرون آمدنش از اتاق همه یک صدا هو کشیدند و دست زدند ریز خندید _ دیوونه ها آزاده و خواهرش ، هنگامه و دو دختر دیگر که دوهفته پیش با آن ها آشنا شده بود و می‌دانست دخترخاله هایش هستند ، مانیا ، بنفشه و بیتا دوقلوهایی که در دبیرستان با هم دوست بودند و صحرا

ادامه مطلب ...