InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت۱۶ 1 (1)

بدون دیدگاه
یادش آمد! این دختر همان دخترک کم حرفی بود که تا از او سوال نمی‌پرسیدند حرفی نمیزد، کمتر کسی صدایش را شنیده بود، یادش آمد که در این دوسال چندین و چند بار دخترک را اذیت کرده بود. دوسالی بود آنجا کار می‌کرد، اوایل بخاطر دست و پا چلفتی بودنش…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت۱۵ 0 (0)

بدون دیدگاه
با کمک های دکتر کارهای ترخیص صبا انجام شد، قرار شد دو روز بعد صبا به همان بیمارستان برود تا پزشک وضعیت سرش را چک کند. مادر صبا رو به دکتر کرد. -مادر خیر از جوونیت ببینی، خیلی لطف کردی این مدت، الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده. دکتر…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۱۴ 5 (1)

بدون دیدگاه
  مادر صبا بی‌قرار نوه ی گمشده اش بود، صبا از شدت غم فراق نوزادش چشمانش می‌بارید و دکتر تنها گوشه‌ای نظاره‌گر بود. هرچه دکتر و مادر صبا می‌خواستند به کلانتری خبر بدهند که نوزادی گم شده با مخالفت شدید صبا مواجه می‌شدند، مادر صبا به این رفتارش شک کرده…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۱۳ 5 (1)

2 دیدگاه
سرگرد به حرف‌های شهرام فکر کرد، این راهی که انتخاب کرده بود را تا ته حفظ بود، می‌توانست از شهرام برای یافتن بهادر و دار و دسته‌اش استفاده کند، بالاخره آن‌ها شهرام را بیشتر می‌شناختند و راحت تر می‌توانستند به او اعتماد کنند، وارد کردن فرد تازه به این ماجرا…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت۱۲ 0 (0)

1 دیدگاه
چشمانش را که گشود هوا رو به تاریکی میرفت، سریع از جایش جستی گرفت و به ساعت نگاه کرد، دیگر شیفتش رو به اتمام بود. به سرعت از اتاق خارج شد، همکارش را در راهروی بیمارستان دید که با کسی صحبت میکند، به سمتش رفت و با کلافگی گفت: –…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۱۱ 0 (0)

4 دیدگاه
صبح پس از کشمکش‌های طولانی فرا رسید، مادر صبا بی‌قرار بود و صبا همچنان در حالت خواب و بیدار، صدف هم از زمانی که آفتاب از حایلش درآمده بود در این کلانتری و آن کلانتری در پی شهرام می‌گشت تا شاید بتواند اثری از او پیدا کند اما گویی شهرام…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۱۰ 5 (1)

1 دیدگاه
صدف با نگرانی به سمت دکتر رفت و گفت: – آقای دکتر، نوزادِ خواهرم گم شده! اگر بیدار بشه و ببینه بچه‌اش نیست دق می‌کنه، این شوهر بی‌شرف معتادش هم که گم و گور شده آب شده رفته توی زمین. نمی‌دونم چیکار کنم به خدا سردرگم شدم. دکتر از حسی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۹ 5 (1)

بدون دیدگاه
– جناب سرگرد فکر کن من برادرتم، دست این برادر نادِمِت رو بگیر، اگه میخوای خدا بهت نظر کنه دست بنده‌ی پشیمونش رو بگیر! من اگه برم کلانتری میمیرم، اوضاعم بده باید بستری بشم، توروجانِ برادرت من رو ببر کمپ. شهرام خود ندانست چگونه این کلمات به ذهن او که…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت۸ 0 (0)

1 دیدگاه
  شهرام کل مسیر تا کلانتری را در خواب و بیداری به سر میبرد، با چشمان خونین رنگش و حالِ زاری که داشت توجه سربازی که کنارش ایستاده بود به سمتش کشیده شد، رو به شهرام گفت: -آقا حالت خوبه؟ طوریت شده؟ شهرام که از حالت خود خارج شده بود،…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۷ 5 (1)

1 دیدگاه
  سرش را به سمت صبا چرخاند و با پیشانی خونین و سرِ شکسته‌اش مواجه شد، خون از کنار سر صبا و از شقیقه‌اش پایین آمده بود و قطره قطره بر روی دستش می‌ریخت، مردمک چشمان شهرام از تعجب به گشادترین حد ممکن رسیده بود، صبا را با وحشت صدا…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۶ 5 (1)

بدون دیدگاه
  شهرام صبا را از نظر گذراند و آرام در گوشش گفت: – صبا جان، من میرم ماشینِ آقا جمشید رو ازش قرض می‌گیرم و میام، می‌دونی که، راهمون دوره نمی‌شه پیاده رفت! صبا بی‌تفاوت سری تکان داد، شهرام از منزل جمیله خانم خارج شد، ابتدا به باجه‌ی تلفنی که…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۵ 5 (1)

بدون دیدگاه
شهرام نگاهی گذرا به نوزاد خندانی که درآغوش صبا بود انداخت، گویی هیچ محبت پدرانه‌ای در وجودش ریشه نزده بود زیرا اصلا دلش به حال کودکی که چند صباحی بعد آواره می‌شود نسوخت، با کنجکاوی رو به صبا کرد و گفت: – خب تصمیمت رو گرفتی صبا؟ صبا اشکی که…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت۴ 0 (0)

3 دیدگاه
صبا دستان کوچک سهراب را در دستش گرفت و با لحن بغض‌آلودی نالید: – پسرکم، طفلکم، غصه نخوری‌ها عزیزم، من نمیزارم هیچکس تو رو از من بگیره، تو جگرگوشه‌ی منی، زندگیِ منی، نترسی‌ها من کنارتم سهرابم، نمیزارم بی‌پناه بشی نمیزارم کسی اذیتت کنه، تازه آرزوها برات دارم، میخوام خودم بزرگت…
Screenshot ۲۰۲۳۰۷۰۱ ۱۴۴۱۰۱ InShot 3

رمان دهار پارت ۳ 0 (0)

بدون دیدگاه
    شهرام تکه کاغذی که شماره‌ی بهادر در آن نوشته شده بود را به دست گرفت و از منزل خارج شد، به سمت باجه‌ی تلفنی که ابتدای کوچه بود پاتند کرد، در شیشه‌ای و زرد رنگ را باز کرد و وارد شد، سکه‌ای از جیبش خارج کرد و به…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۱۵۶۷۱۳

رمان دهار پارت ۲ 5 (1)

3 دیدگاه
    پس از دو بوق صدای زمخت بیژن در گوشش پیچید: – سلام آقا. تفنگش را در جیبش گذاشت. – سلام بیژن، خبری از مَرده نشد؟ بیژن، سرفه‌ای کرد و گلویش را صاف کرد. – هر جا گشتم نبود، انگار آب شده رفته توی زمین. دادی زد و مشتی…