سرش را به سمت صبا چرخاند و با پیشانی خونین و سرِ شکستهاش مواجه شد، خون از کنار سر صبا و از شقیقهاش پایین آمده بود و قطره قطره بر روی دستش میریخت، مردمک چشمان شهرام از تعجب به گشادترین حد ممکن رسیده بود، صبا را با وحشت صدا زد و سعی کرد سرش را به سمت خودش بچرخاند اما سرِ صبا بیحال به سمت پایین خم شد، به سرعت ماشین را روشن کرد و به سمت بیمارستانی که در آن نزدیکی بود رفت، صبا که حالش خوب بود! اما گمان میداد سرش به چیزی برخورد کرده باشد، ناگاه تصویری در ذهنش نقش بست، هنگام پایین آمدن از پله آن خانهی نحس کمی خون بر روی راه پله ریخته بود، احتمال داد در آن لحظه صبا در حال خودش بوده و در غمش چنان غرق بوده که میلهی بزرگی که ابتدای پلهها به دیوار وصل بوده را ندیده و سرش با شدت به آن برخورد کرده، به مقصد رسیدند و شهرام با صدای بیرمقش پرستار را صدا زد، پرستاران به سرعت به سمت صبا آمدند و او را به داخل منتقل کردند. پس از معاینه و پانسمان کردن سرش بستریاش کردند، پزشک وارد اتاقی که صبا در آن بستری بود شد، گویی همان دفعهی اولی که صبا در اورژانس دیده بود وقتی نگاهش به صورت رنگ پریده و بیجان این زن افتاده بود دلش لرزید، ضربان قلبش در گوش هایش طنین میانداخت و دست هایش خیس از عرق شده بودند، نفسهایش به شماره افتاده بود، وقتی از پرستار سراغ همراه این بیمار را گرفت و فهمید که همسر دارد نمیخواست بپذیرد عاشق زنی متاهل شده! هرچه سعی میکرد خودش را آرام کند اما آتشی که در قلبش شعلهور شده بود لحظه به لحظه بیشتر شدت میگرفت، نفس عمیقی کشید و به تابلوی بالای سر صبا نگاه کرد که نوشته بود “بیمار: صبا هدایتی” او حتی چشمان صبا را هم ندیده بود! خودش هم نمیدانست چرا اینقدر دلبستهی زنی شده که تابحال او را با چشمان باز و به هوش ندیده، سعی کرد حواسش را به کارش بدهد، پس از معاینه صبا از پرستار خواست همراه صبا را صدا کند اما گویی تلاش پرستار برای یافتن آن مرد موفقیت آمیز نبود. شیفتش کم کم داشت تمام میشد، دور ماندن از این فضا برایش بهتر بود، نفس عمیقی کشید و پس از تحویل شیفت از بیمارستلن خارج شد، از سوی دیگر شهرام به ستونی در حیاط پشت بیمارستان تکیه زده بود، بند بند وجودش تیر میکشید. دردی که در تن و بدنش پیچیده بود امانش را برید، به دور و اطرافش نگاهی انداخت و پارک کنار بیمارستان نظرش را جلب کرد، گویی ستارهای در چشمانش درخشید، بی شک کسی برای فروش مواد در این پارک بود. با نئشگی اش صبا را به کل از یاد برده بود اما لحظهای اضطراب به بند بند جانش افتاد، به سمت سالن بیمارستان رفت و پرستاری را دید که به سمتش میآید و صدایش میزند:
-همراه خانوم صبا هدایتی.
دماغش را بالا کشید و با قدم های سستش به سمت پرستار رفت. با صدای تودماغی اش نالید:
– همراهش منم،خانوم پرستار، اون ضعیفه خوب میشه؟! چش شده؟
پرستار که با دیدن سر و وضعِ شهرام چینی به دماغش داده بود گفت:
-باید با پزشکشون صحبت کنید.
شهرام خمیازه ای کشید.
-خب دکترش کجاست؟
پرستار بیتفاوت چشمانش را درحدقه چرخاند.
-من هزار بار شما رو صدا کردم ولی نبودید، آقای دکتر شیفتشون یه ربع پیش تموم شد رفتن، باید صبر کنید تا فردا که بیان.
شهرام که گویی دیگر تاب و توان نداشت با صدای تحلیل رفته اش نالید:
– نشد که؛ یعنی این زن تا فردا مرخص نمیشه؟ کم بدبختی داشتم این هم الکی شده یه خرج اضافه رو دستم.
پرستار زیر لب ایشی گفت و همانطور که دور میشد صدایش را بلند کرد:
-خیر، اوضاعشون زیاد روبه راه نیست! فردا با پزشکشون صحبت کنین.
شهرام هیچ نگفت و از سالن بیمارستان خارج شد، به سمت پارک قدم برداشت، پشت یکی از درختان چند آدم علاف و معتاد مانند خودش یافت، آدرس مواد فروش را پرسید، حس میکرد سلولهای تنش دارد متلاشی میشود، صدای خِر خِر کفشش بر روی زمین پارک شنیده میشد، مدام آدرس مواد فروش را در ذهنش مرور میکرد تا مبادا با این خماری آدرس را از یاد ببرد، گویی در و دیوار های پارک کش آمده بود که هرچه میرفت نمیرسید. زیر لب میگفت:(اون معتاده گفت انتهای پارک سمت چپ، راستِ دماغمو بگیرم میرسم به یه مرد کچل لاغر مردنی، همون مواد فروشه، دیگه چیزی نمونده، آی دیگه چیزی نمونده الان میرسم)
چشمش به مرد کچل و لاغری افتاد، سعی کرد پایش را از زمین بلند کند اما گویی پایش را به زمین میخ کرده باشند، چشمانش دچار دوبینی شده بود سرش گیج میرفت به هر زور و ضربی بود خود را به مواد فروش رساند.
-عمو، مواد داری؟
مرد مواد فروش دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
-تاحالا اینورا ندیده بودمت، جدیدی؟ از قیافه ت معلومه خیلی وقته نکشیدی.
شهرام جوابی نداد، مواد فروش از وخامت حال شهرام فهمید که نئشگی امانش را بریده. بستهی موادی از کیف قهوهای رنگ بر روی دوشش خارج کرد و به سمت شهرام گرفت، شهرام تا خواست دستش را دراز کند مرد دست خود را کشید.
– اول مایه شو بده!
شهرام پوفی کشید و دستش را در جیب شلوارش فرو کرد، کمی پول داشت اما مطمئن بود قیمت این مواد بیشتر از پولهایش است، آنقدر خماری بر او غلبه کرده بود که پولهایی که در ماشین جمشید مخفی کرده بود به کلی از یاد برد، حتی اگر یادش میآمد باز هم جان نداشت تا درب بیمارستان به دنبال پول برود، هرچقدر پول در جیبش داشت به سمت مواد فروش گرفت. مرد انگشت شصتش را به زبانش کشید و مشغول شمردن پول شد، بعد به شهرام نگاهی انداخت و گفت:
– جنسش اعلاست ها، این پول کمه!
اما وقتی حال زار شهرام را دید گفت:
– عیب نداره، بگیر برو بزن تا نمردی نیوفتادی رو دستمون، باقیشو مهمون من.
شهرام لبخند کریهی زد که دندان های زرد رنگش را به نمایش گذاشت، زیر لب نالید:
– نوکرتم داداش.
سپس پشت درختی رفت و مشغول کشیدن مواد شد، آنقدر احوالش خراب بود که نفهمید کل آن بسته را دود کرد و به یکدفعه مصرف کرد! حس میکرد روی زمین نیست، گویی در میان زمین و آسمان معلق بود، با صدای ایستِ پلیس به خود آمد، صدای آژیر در گوشش میپیچید قصد داشت از جا بلند شود و پا به فرار بگذارد اما توانش را نداشت، آنقدر از حالت خود خارج شده بود که بی دلیل قهقهه میزد، همهمه ای در پارک افتاده بود و همه معتاد ها و مواد فروش ها هر کدام به سمتی میدویدند تا فرار کنند غافل از اینکه کل محوطه ی پارک تحت محاصرهی پلیس بود، پلیس ها مواد فروش ها و معتاد های پارک را یکی پس از دیگری به ون های مخصوص میبردند، سربازی به سمت درختی که شهرام پشتش نشسته بود رفت اما نتوانست بلندش کند، چند سرباز دیگر را صدا زد و باهم شهرام را نیز به ون مخصوص پلیس فرستادند.
عالی بود🙏💞