صدف با نگرانی به سمت دکتر رفت و گفت:
– آقای دکتر، نوزادِ خواهرم گم شده! اگر بیدار بشه و ببینه بچهاش نیست دق میکنه، این شوهر بیشرف معتادش هم که گم و گور شده آب شده رفته توی زمین. نمیدونم چیکار کنم به خدا سردرگم شدم.
دکتر از حسی که درونش شکل گرفته بود و ذره ذره او را میسوزاند و گدازه هایش را بر قلبش میزد با کلافگی نفس عمیقی کشید و نگاه به چهرهی ظریف و معصوم صبا انداخت، حیف این دختر نجیب و زیبا بود که زن آن مرد بیلیاقت شده بود، با خود فکر کرد اگر این دختر همسر او بود طوری خوشبختش میکرد که دیگر غمی در دلش نماند. اما به خود نهیب زد که حتی این فکر هم اشتباه است! صبا شوهر داشت و دکتر حق نداشت به او فکر کند، او برایش صرفاً عشقی ممنوعه بود. و هیهات از سرنوشتی که دچارش شده بود، تا کنون دل به کسی نبسته بود و حال به زنی که همسر و بچه داشت دلبسته شده بود، سردرگم شده بود نمیدانست چه کند
که با صدای صدف به خود آمد.
– جناب دکتر! حالتون خوبه؟ من چکار کنم؟
سرفهای مصلحتی کرد و گفت:
– خب، خب… به نظرم برید کلانتری ها پیگیری کنید شاید پیداش کردید، بچه شون هم باید به پلیس گزارش کنید که گم شده تا پیداش کنن. این خانم حال زیاد مساعدی ندارن باید تحت نظر پزشک باشن، ضربهی نسبتاً بدی به سرشون وارد شده.
دیگر نماند تا سخنی بگوید، مستقیم از اتاق خارج شد، بغضی به گلویش چنبره زد و راه نفس کشیدنش را سد کرد. صدف مانده بود و یک دنیا کارِ نکرده، مادرش به خواب رفته بود و صبا هم ناله هایی از درد میکرد، صدف کنار خواهرش نشست و دستان سردش را به دست گرفت. با بغض گفت:
– الهی من برای سرنوشتت بمیرم خواهرم، یعنی الان پارهی تنت کجاست؟ میدونم اگه بههوش بشی و ببینی که نیست دیوونه میشی.
دیگر هیچ نگفت و سعی کرد آرامشش را حفظ کند، باید صبح زود به کلانتریهای اطراف میرفت، شاید در مابین این گشتن ها ردی از شهرام پیدا میکرد، ناسزایی نثار شوهرخواهرش کرد و سرش را گوشهی تخت خواهرش گذاشت و در خوابی عمیق فرو رفت… از سوی دیگر دکتر در آن هفته شب شیفت بود، کل شب به صبا فکر میکرد، به آیندهی خودش و به دلی که ناغافل به زنی داده بود که برایش ممنوعهای حساب میشد، نمیدانست راه درست چیست؟ کار درست چیست؟ تنها حس جدید و نوپایی را در قلبش حس میکرد، گویی دانهی خشکیدهی وجودش تازه جوانه زده بود و احساس جدیدی را برایش به ارمغان آورده بود، احساس که در اوجِ شیرینی، تلخیِ نرسیدن چاشنیاش شده بود، ترجیح داد مدتی صبر کند و از شرایط زن و شوهر و نوزاد گمشدهشان خبردار شود و در این مدت خود را به کارش مشغول کند اما امان از عاشقی! هر بیمار خانمی که معاینه میکرد صورت صبا در پشت چشمانش نقش میبست، به ساعت نگاهی انداخت. کم کم شیفتش داشت تمام میشد، بین نبرد عقل و دل برای رفتن به دیدن صبا آخر هم با جنگ تنگاتنگ میانشان دل برنده شد و گامهای دکتر به جای اتاق خودش به سوی اتاق صبا هدایت شدند، دمای اتاق سردتر از قبل شده بود، مادر صبا به لطف آرامبخش ها به خوابی عمیق فرو رفته بود و خواهرش نیز سر بر روی دست صبا گذاشته بود و به خواب رفته بود، نگاهش به صبایی افتاد که از ابتدای حضورش در بیمارستان فقط یکبار با چشم باز دیده بودش آن هم برای لحظه ی کوتاهی، چون پس از آن به خاطر ضربه ی سرش دوباره بیهوش شده بود، گویی دردش آرام تر شده بود و آرامبخش ها کار خود را کرده بودند که صبا اینگونه به خواب رفته بود.پتو را تا گردن صبا بالا کشید، میترسید سرما بخورد، خودش هم حال خودش را نمیفهمید فقط میدانست با اینکه فکر کردن به صبا برایش اشتباه ترین کار است اما نمیتواند از این کار دل بکند.
میشه لطفا پارت بدی
تو خماری نزارمون